چند سال پیش سوار هواپیما شدم که بروم یک شهر دیگر. تا خرخره مسافر سوار کرده بودند و کم مانده بود یک نفر را هم را با کمربند ببندند به صندلی توالت فرنگی هواپیما. جای من افتاده بود ته هواپیما کنار یکی از مهماندارها. یک خانم موجه با کت و دامن سورمهای وموهای بستهشده و چشمهای کمفروغ اما قشنگ. صندلیمان خیلی به هم نزدیک بود و تا حالا هیچ مهمانداری را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. هواپیما توی هر دست اندازی که میافتاد، من و مهماندار گره میخوردیم توی هم. سهوا البته. هواپیما راه افتاد روی باند. یک نفر نکات ایمنی حین پرواز را به شکل وصیتنامه برایمان اجرا کرد. اگر افتادیم توی آب این کار را کنیم، اگر موتور جت پکید اینکار را کنیم و اگر خلبان وسط پرواز مُرد آنکار را کنیم و از این قبیل پیامهای دلگرم کننده. یک جایی وسط توصیههایی که نیمی از مسافران را دچار بیرونروی کرده بود، گفت که اگر فشار توی کابین کم شد، ماسک اکسیژن از بالای سرتان تا زیر پایتان (یا یک جای دیگرمان که حالا یادم نمیآید کجا بود) میزند بیرون. بعد تاکید کرد که اگر با بچهتان سفر میکنید، «حتما» اول ماسک خودتان را به صورت بزنید و بعد ماسک بچهتان را. این جمله با روحیهی شرقی من اصلا سازگار نبود. برای ما شرقیها اول عزیزانمان بعد خودمان. آش و شلهزرد اول برای همسایه بعد اگر چیزی ته دیگ ماند، برای خودمان. پسته برای مهمان، فندق کپکو برای خودمان.
هواپیما سرعت گرفت و به هر تقدیری بود با آنهمه مسافر بالاخره خودش را از روی زمین بلند کرد. آنقدر تکان تکان خورد که دیگر من و مهماندار با هم محرم شده بودیم. کمی حرف زدیم با هم. از در و دیوار و موتور جت و آرایش خلیجی. بعد بهش گفتم که چرا ماسک اول برای خودمان بعد برای بچه؟ رواج خودخواهی میدهید؟ آمد جواب بدهد که یک صدای دیلینگ آمد و علامت کمربندها را ببندید خاموش شد و هواپیما در ارتفاع آرام گرفت. مهماندار کمربندش را باز کرد و گفت که باید برود. دامنش را صاف کرد و گفت: «خودخواهی نیس. اول نفس باید به مغز خودت برسه تا بعدش بتونی به کنار دستیات کمک کنی.» و رفت تا نوشابه و آب و بیسکوییت بین مسافران تحت فشار تخس کند.
چرا این به فکر خودم نرسیده بود؟ فکر کن فشار داخل کابین کم شده است. همه دارند جیغ و داد میکنند. بعد روح ریزعلی فداکار حلول میکند در تو و میخواهی ماسک را اول روی صورت بچه بزنی. اما خب اکسیژن به خودت نمیرسد و چشمهایت قیلی ویلی میرود و فکرت هم درست کار نمیکند. احتمالا ماسک را به جای دهن و دماغ بچه میزنی روی نافش و خودت هم از فرط بی نفسی میروی به دیدار ائمه اطهار لب حوض کوثر. خودت و بچه با هم به فنا میروید. آدم تا خودش نفس نداشته باشد نمیتواند به دیگران نفس برساند. البته مشکل بزرگ این است که بعد از اینکه به سلامت رسیدید روی زمین باید به طرف مقابل حالی کنی که چرا اول ماسک را برای خودت زدی و بعد برای او. مگر دیگران میفهمند که آدم با حال بد نمیتواند حال دیگران را خوب کند. کلا سختی کار هم همین است. مرز باریک بین خودخواهی و واقعبینی. اینقدر سخت که آدم ترجیح میرود برود لب همان کوثر بنشیند.
موقع فرود، مهماندار آمد و نشست و کمربندش را بست. پرسیدم تعطیلات آخر سال را چه کار میکنی؟ گفت پرواز میکنیم و میرویم دیزنیلند. بعد هم گفت که از دیدن ریخت هواپیما و پریدن و بال و کلاغ و دیزنی و سرزمین شاهزادههای تقلبی تهوع میگیرد و نفسش بند میآید. اما فقط به خاطر شوهر و بچههایش هر سال میرود آنجا. آمدم بهش بگویم که تو روزی چهار بار توصیهی ایمنی زدن ماسک را توی هواپیما میشنوی اما خودت کوزهگری هستی که از کوزهی شکسته آب میخوری. که خب، فرصت نشد و خلبان الدنگ هواپیما را کوباند روی باند و فرود آمد و خلاص. بیچاره مهماندار.