بعد از ماهها جان کندن، پروژهی بزرگ را دیشب تحویل دادیم و خلاص. شدیم شبیه فیلی که بعد از سالها حاملگی، دیشب زایمان کرده و یک فیل گندهی دیگر را پس انداخته است. خسته و سبک. خلاصهی آن همه جان کندن شده دویست صفحه نقشهی سیاه و سفید که هیچ هیجانی در آنها دیده نمیشود. درست مثل علی مصفا و لیلا حاتمی. من تازه فهمیدهام که اینها واقعا زن و شوهر هستند. از آن وقتی که فهمیدم، دائم به زندگیشان فکر میکنم. تصور میکنم که همه چیز در خانهشان مثل یک برکهی ساکن در دورترین جای زمین است که هیچ موجود زندهای از آن طرفها رد نمیشود. حتی یک نخود هم توی آب نمیافتد که چهار تا موج فزرتی تولید کند. همه چیز ساکن و ساکت است. مثل دویست صفحه نقشهی روبروی من. البته باز هم باید خدا را شکر کنند. اگر لیلا و یوسف تیموری با هم زندگی میکردند چه میشد؟ لیلا سرسام میگرفت و با قرص خودش را به خوابی عمیقتر فرو میبرد و یوسف از فرط ملالزدگی خودش را از بالای میدان آزادی پرت میکرد پائین.
یک فامیل دور داریم که خیلی حوصلهسربر است. همیشه پیراهن چهارخانه میپوشد و شلوار کرم رنگ. از دوران قاجار سبیل میگذارد و سایز سبیلهایش همیشه با تقریب چهار رقم اعشار، یکی است. این مرد مثل آووکادو هیچ مزهای ندارد. یک جایی نشسته که نه ترش است و نه شیرین و نه شور و نه حتی تلخ. خانهاش از خودش هم آووکادوتر است. نه قاب عکسی دارد نه کتابی نه مبلی. هیچ. فقط دوست دارد عود دود کند. عود را آتش میزند و فرو میکند توی ترک گوشهی دیوار که چهار سال است آنجاست و پرش نکرده است. مکالمههایش در بهترین حالت این است: «چه خبر؟». یا اگر اژدهای درونش بیدار شود میگوید: «دیگه چه خبر؟»
دیشب قبل از فرستادن نقشهها به کارفرما، هر دویست صفحه را ورق زدم. فقط خودمان و کارفرما فرق این دویست صفحه را میفهمد وگرنه از دید انسانهای شاد جهان، همهشان یکی هستند. یک پل و خیابان که از صد جهت نشانشان دادیم. ای بابا! خیلی دلم میخواست گوشهی صفحهها را نقاشی کنم. مثلا گل و خرس و عنتر و سیب بکشم. یا مثل بعضی از کارت تبریکها کاری کنم که وقتی نقشه را باز میکنند آهنگ بادا بادا مبارک بادا را پخش کند. اما خب، کارفرما از همه آووکادوتر است و خوشش نمیآید از این کارها. لابد مثل این است که لیلا و علی را به زور سوار ماشین برقیهای پارک ارم کنیم. نمیشود خب. باز هم به زندگی این دو نفر فکر کردم. مثلا وقتی دعوا میکنند چطوری میشود؟ لابد دهنشان موقع فریاد زدن آنقدر باز میشود که بشود یک نی باریک لای لبشان گذاشت. نه؟
من کافهای را این دور و بر میشناسم که همه چیز دارد. یکی گوشهاش شراب سرو میکنند. آن سمتش قهوه و چای و گلگاوزبان میدهند. یکی سمت دیگرش هم کتابخانه است و آن ورش هم چهار تا ایکسباکس گذاشتهاند جهت فوتبال بازی کردن. مدینهی فاضله است. همهی ابعاد انسان را جا داده آنجا. آنوقت فامیل آووکادوی ما هزار سال است که یک جور زندگی میکند و یک بعدِ گلگاوزبان بیشتر ندارد. الان وقت آن است که یک استارتآپ بزنم جهت افزودن بُعد به انسانهای تکبعدی. اول هم از خودم شروع میکنم. استارتآپی که حکم لگد پیرمردی را دارد که به ماتحت نوهی ترسویش میزند تا او را پرت کند وسط استخر و شنا یاد بگیرد. استارتآپی که کاغذ پارس را بکند نشر فرانکلین. هر چه نباشد کاغذ خطخطی بهتر است از یک بستهی پانصدتایی کاغذ سفید.
ملال، ملالانگیز است. سکوت. چهخبر؟ دیگه چهخبر؟ آووکادو. فامیل ما. آسمانِ تمیز اما بیابر. آب جوش بدون چای خشک. لب بدون لبخند. چشم بدون اشک. اطاق پذیرایی بدون صدای خنده. دیوار مرگ بدون هوندا. یکبعدی بودن. بیهیجان بودن. ملال و ملال و ملال.
هر چه گفتی قبول اما آووکادو مزه داره. آماده و رسیده که بشه مزه پسته خام می ده. انگاری کره پسته می مالی روی تست. الان که دستم کوتاه و آووکادو از من دوره ولی مزه خوب و دلچسبش در یادم مانده.