مغز من مثل یک گاوآهن، همیشه مشغول شخم زدن خاطرات است. خواب و زندگی و تعطیلی هم ندارد و هر لحظه من را سوار تیرکمانش میکند و پرت میکند به یک جای دوری از زمان. امروز هم من را شلیک کرد دزفول. فکر کنم پنج سالم بود. من از خیس شدن تنفر داشتم و برای هر بار حمام بردنم، دو سال به سن پدر و مادرم اضافه میکردم. یک عصر جمعه با دردسر من را فرستاندند حمام. زیر دوش وسط عملیات تعقیب و گریز با مادرم و لیف و شامپو، پایم سر خورد و چانهام کوبید به وان و شکافت و خون پاشید بیرون. من از خون هم خوف میکنم. حالا هم آب بود و هم خون. همینطور خیس و خونی من را بردند بیمارستان افشار. دکتر نگاهی انداخت به چانهام و تصمیم گرفت آن را بخیه کند. تا حالا بخیه نشده بودم اما از اسمش معلوم بود که اتفاق دردناکی است. حالا هراس از بخیه به هراس از خون و آب اضافه شد. تصمیم گرفتم مانع دکتر بشوم. دست و پا زدم که فرار کنم. اما خب. پدر و مادر و دو پرستار اورژانس و مسئول اداری بیمارستان و نگهبان دم در مانعم شدند و شش نفری من را گرفتند تا دکتر به دوخت و دوزش مشغول شود. ترس مولد زور است. و آنقدر حین خیاطی دست و پا زدم که شکل بخیهها شد شبیه به دوخت در کیسهی برنج. گرههای ملوانی زمخت و درشتی که هنوز زیر چانهام معلومند. رد یک زخم قدیمی که خیلی دوست ندارم دیده شود.
رگهای قلب پدربزرگم خیلی سال پیش گرفته بودند. دکتر ماندگار تصمیم گرفت آنها را باز کند. یک روز صبح او را بیهوش کرد و یک وجب و نیم سینهاش را شکافت و لولهها را تعمیر کرد و شکاف را بست. پدربزرگم برخلاف من از حمام بدش نمیآمد و با دیدن خون و زخم خوف نمیکرد. عمل هم خوب پیش رفت و تا وقتی که زنده بود رد زخم روی سینهاش بود. قایمش نمیکرد. درواقع خلاصهی داستان و نشانهی نجاتیافتگیاش بود. لابد گاهی وقتها هم توی تنهایی نگاهش میکرده و لبخندی میزده و بودنش را مدیون این زخم میدانسته.
مثل عباس رضایی که عاشق شده بود. جانش برای عشقش در میرفت. یک بار دم دبیرستان نظاموفا با سه نفر سر ماجرای متلک گفتن به دختر رویاهایش دعوایش شد. دونفرشان را مثل حلیم کوبید. سومی که بزدل بود با تیغ موکتبری خط انداخت روی صورت عباس. خط که نبود. کانال بود. فراش دبیرستان بردش بیمارستان و ده تا بخیه منظم چید روی صورتش. عباس زنده ماند. لیسانس کشاورزی گرفت و با دختر رویاهایش هم ماند. شک ندارم عباس هم هر از چندگاهی نگاهی میاندازد به خط روی صورتش. لبخند میزند و بودنش را مدیون این زخم میداند.
بعضی زخمها یادآور چگونه زنده ماندن و نجاتیافتگی آدمند. نشانهی تحمل یک درد موضعی برای فرار از رنجی دائمی. آدم بدون زخم، آدم زندگی نکرده است.
بایگانی ماهیانه: بهمن ۱۳۹۷
سیصد و بیست و یک
یک پیام فورواردیِ بینام و منبع در تلگرام گرفتهام که گفته دو دانشمند آمریکایی با تکنیک فلان فلان توانستهاند عکس یک روح را ثبت کنند. بعد هم یک عکس مزخرف و بیکیفیت گذاشتهاند ته آن به عنوان عکس ثبت شدهی روح. یک چیزی بین عکس ملحفه و کسپر. صد سال پیش هم یک همخوابگاهی یزدی داشتیم که تفریح شبانهاش تفحص درمورد روح بود. یک کتاب روانشناسی هم داشت که ته یکی از فصلهایش، خاک مبحث روح را به توبره کشیده بود و یک سری تکنیک ریسه کرده بود که از لحاظ تئوری میشد با آنها تصویر روح را ثبت کرد. به همین بیمایگی.
عموی من سه تا بچهی همسن و سال من دارد. علی و محمد و مژده. تابستانها میرفتیم خانهی همدیگر و دو سه شب میماندیم پیش هم. قورباغههای گلستان را با تیرکمان تلف میکردیم. از کف کوچه پوست آدامس جمع میکردیم. شیشههای خانهی آقای پهلوان را میشکاندیم. گاهی وقتها هم با سرنگ، آب میپاشیدیم به لامپهای سردر دکانها و میپکاندیمشان. ظهرها که هوای اهواز میرسید به هزار درجه و حبس میشدیم توی خانه، میافتیم به احضار روح. میز گرد چوبیِ بدون میخ. حروف و اعداد نوشته شده روی کاغذ و یک نعلبکی چینی. میرفتیم توی یک اتاق تاریک و بدون پنجره. وضو میگرفتیم، چشمهایمان را میبستیم و تمرکز میکردیم. یک نفرمان هم دوربین زنیط را آماده میگذاشت کنارش که به محض آمدن روح و جابجا کردن نعلبکی، عکسش را بگیرد. تا سه دقیقه اول تمرکز و سکوت ادامه داشت. اما بعد از سه دقیقه، بالاخره تِلنگ یکیمان از فرط خنده در میرفت و وضویش باطل میشد و پروژه احضار و ثبت روح با شکست مواجه میشد. این اتفاق تقریبا هر روز تابستان با همین کیفیت رخ میداد. اما با این وجود اصرار عجیبی داشتیم برای اینکار.
بچه بودیم. نمیفهمیدیم. هیچ کس هم بهمان نمیگفت که آدمها سالهای سال است که بلدند روحشان را ثبت کنند. فقط شکل و شمایل ثبت روحشان شبیه به عکس معمولی نیست. روحشان شبیه به نوشته و نقاشی و شعر و خنده و گریه و عشق و نفرت و جنگ و صلح ثبت میشود. چه وقتی که زندهاند و چه وقتی که مردهاند. تجسم که لزوما عکس ملحفه و کسپر نیست. دقیقا همان کاری که نرودا و اعتصامی و هیتلر و خلخالی و تولستوی و ژولورن و آرمسترانگ و ماریکوری کردند. سالهاست که روحشان ثبت شده و جلوی چشممان است. حالا بماند که یک سری آدمها کلا روح ندارند. یک خط مستقیمند که میآیند و میروند. هیچ دوربینی هم نمیتواند ثبتشان کند. چون چیزی برای ثبت شدن ندارند. فقط یک جسم خالی.
بیدلیل نیست که بعد از دنبه و خرمالو، حالم از پیامهای فورواردی و بیمنبع به هم میخورد.
سیصد و بیست
عزیزم!
یک سیدی پیدا کردم که تا خرخره پر است از آهنگهای قدیمی. ته گودترین کمد خانه. همان آهنگهایی که گوش دادنشان مثل کشیدن ضامن نارنجک است. امروز صبح با خوف و لرز گوشش دادم. آهنگ اول آهنگ مری لسلین بود. همان که صدایش را مثل بوق کشتی کلفت میکرد و میگفت بوسهی تو از پوست من عمیقتر است. همین یک جملهاش کافی بود که ضامن نارنجک خاطراتم را بکشد و یاد تو بیفتم و بپکم.
عزیزم!
یاد هیلمن قرمز پدرت افتادم. یاد کوچههای دزاشیب. برف میبارید تا زانو. یادم نیست که قد من کوتاه بود یا آنوقتها تهران زیاد برف میگرفت. اما میدانم که زنجیر میانداختی روی لاستیکهای دور سفید هیلمن و کوچههای دزاشیب را بالا و پائین میکردیم. یک بار هم پلیس نگهمان داشت. نسبتمان را پرسید. گفتی مسافر تو هستم. آخر کدام رانندهای دست مسافرش را میگیرد تا با هم دنده عوض کنند؟ آن هم با آهنگ مری لسلین. بهمان گفت دومین چهارراه را بپیچیم دست چپ. خلوت است و جان میدهد برای مسافرکشی. پلیسها زیر برف، معنی مسافر را خوب میفهمند.
عزیزم!
یادت هست آن شب سرد که توی کوچههای عباسآباد قدم میزدیم؟ میگفتی کوچهها بدون قدم زدن آدمها، به خودشان ماهیت نمیگیرند. نسبت خاطرهها به کوچهها، مثل نسبت خون است به رگ. وگرنه کوچهی بیخاطره، فقط آجرهای سرد و زمستانزدهاند. یادت هست که خواستیم به کوچهی بیستوچهارم ماهیت بدهیم؟ زیر باران سرد دیماه، زیر تیر برق و کنار چند تا گربهی خیس و خسته. اینها هیچ کدام هویت نداشتند مگر اینکه آدم خودش را به بوسیدن کسی مشغول کند و بوی عطرش را آنقدر عمیق بکشد توی ششهایش که گلویش مثل وزغ باد کند. آمدیم ماهیت بدهیم به کوچه که موتور گشت سر رسید. پلیسها زیر برف شاید عاشق بشوند اما زیر باران فقط خیس و بداخلاق میشوند. ما را بردند وزرا. ما و هزار آدم دیگر که جرمشان بوسیدن بود.
عزیزم!
یادت هست شب عروسی که میگفتی میتوانی عاشق چاقترین، لاغرترین، زشتترین یا بدبوترین مرد دنیا بشوی اگر بلد باشد شعر بگوید و عاشقی کند؟ میگفتی که بوی گند آدمها فقط از اخلاقشان ممکن است بلند بشود و نه ظاهرشان. تا خرخره شراب شیراز خورده بودی. آنقدر که من را زنعمو ناهید صدا میکردی. تو اصلا عمو نداشتی که بخواهی زنعمو داشته باشی. اما راست میگفتی. عاشق من شدی که چاقترین و زشتترین مرد زندگیات بودم. میگفتی مردها نیمی از مغزشان خاموش است. با آن نیمهی روشنشان هم فقط به فکر سیاست و تجارت و رختخواباند. اینها را به من نگفتی البته. اینها را داشتی به پدربزرگم میگفتی. قهر کرد و رفت. مرز نازکی بین من و پدربزرگم و زنعموناهید وجود داشت.
عزیزم!
متفاوت بودی. دنیا را از دریچهی دیگری نگاه میکردی. دریچه که نبود. یک پنجرهی گل و گشاد بود. به همه چیز معترض بودی. حتی اعتراض داشتی که چرا برای آدرس کتابفروشیها مینویسند جنب بانک فلان یا مسجد فلان. چرا آدرس هیچ بانک و مسجدی را از روی کتاب فروشی پیدا نمیکنند؟ مثلا جنب کتابفروشی جعفری. یا اعتراض داشتی چرا هیچ کدام از مجریهای زن چاق نیستند؟ چرا سینهی مردها باید عضله داشته باشد؟ چرا لب زنها کلفت باید باشد؟ یا اصلا چرا شب عروسی مردها باید رانندگی کنند؟ شب عروسی گفتی بگذار باد تفاوت بوزد. وزیدی و نشستی پشت فرمان و آنقدر توی شیخفضلالله لایی کشیدی که شیخ به لرزه افتاد و پلیس نگهمان داشت. اینطور مواقع هیچوقت به پلیس نگو: ناخدا، جون مادرت بذار بریم، شب درازی پیش رو داریم. خب؟
عزیزم!
همیشه از روزمرگی فراری بودی. ایدئولوژی زندگیات در تغییر خلاصه میشد. یادت هست که روز رفتنت چه مثالی برایم زدی؟ گفتی که هر رابطه مثل بالا انداختن توپ فوتبال است. هیچوقت ثابت نیست مگر لحظهای که به اوج خودش میرسد. کسری از ثانیه و نه بیشتر. فقط همان کسری از ثانیه ارزش ثابت ماندن و تغییر نکردن را دارد. وقتی که در اوجی. بعد هم ناپدید شدی. تمام نبودنت تبدیل شد به یک اعتراض بزرگ که صدایش از گلوی من بیرون میآید. همهی اینها از همان یک جمله درآمد. بوسهی تو از پوست من عمیقتر است. من هزار برابر چاقتر و زشتتر و ثابتتر شدهام. درست مثل عدد پی.
سیصد و نوزده
من قدیم یک جایی نزدیک به دورود کار میکردم. این را چهارصد بار تعریف کردهام. گفتهام که برای رفتن از خوابگاه شرکت تا محل پروژه، باید سه کیلومتر راه میرفتم. نصف این سه کیلومتر هم تونل قطار بود. از همین تونلهایی که میگویند رضا شاه ساخته برایمان. همهی اینها را چهارصد بار تعریف کردهام. اینکه از روبرو یا پشتسر قطار غافلگیرمان میکرد. اینکه بیشتر از کلوخ و سنگ، مار جعفری و عقرب میدیدیم. اینکه یک کارگر بچهباز هم داشتیم. همان که اسمش غلامعلی بود و بچهاش نمیشد اما بچهها را دوست داشت. کلا اتفاقات ترسناک زیادی دور و برمان بود. اتفاقاتی که جان و ناموسمان را نشانه رفته بود. اما ترسناکتر از همه تونل قطار بود. وسطهای تونل که میرسیدیم، درست انگار شیرجه میرفتیم توی بشکهی قیر. یک سیاهچالهی بیانتها که هر روز صبح ما را قورت میداد و نیمساعت بعد از آنطرف دفعمان میکرد بیرون. به قدری تاریک که سیستم مختصات تبدیل میشد به جوک.
امروز صبح رفته بودم ساختمان شهرداری. آسانسور وسط راه و بین دو طبقه، تصمیم گرفت بایستد. بدون اینکه هشداری بدهد. من بودم و یک مرد دیگر و حجم عظیمی از تاریکی. یاد همان تونل افتادم. یاد آن دویست روزی که در آن راه رفته بودم. من آنوقتها به این نتیجه رسیده بودم که تاریکی و نداشتن محور مختصات از قطار و مار جعفری و عقرب و غلام بچهباز، هزار برابر ترسناکتر است. چون وقتی چیزی نمیدیدم، انتظار همهی آنها را با هم داشتم. اینکه مار برود توی پاچهام یا با قطار شاخ به شاخ بشوم یا غلام از پشت، دم گوشم بگوید جووون. یا حتی تصور اتفاقاتی که محال بود آنجا بیفتند. درست همان حسی که آدم زیر دوش حمام دارد. وقتی که کف زده به صورتش، تمام هیولاهای جهان حمله میکنند. و بدتر از همه آدم نمیداند راه فرار کجاست. اصلا شاید نکتهی اصلی همین باشد که راه فرار گم میشود. درست مثل گربهای که سرش گیر کند توی قوطی حلبی روغن لادن. دنیا روشن است و فقط سر گربه است که لای تاریکی گرفتار شده است.
ندیدن، سرآغاز ندانستن است. ندانستن هم ترسناکترین حادثه است. در واقع خیلی از تصوراتی که پشت آدم را میلرزاند، یک سرشان در تاریکی و ندانستن است. درست مثل خرافات. اصولا خرافات همان ترسهایی هستند که سرچشمهشان ندانستن است. اگر رضاشاه دستور داده بود چند تا لامپ میزد به سقف تونل، دیگر جایی برای ترسیدن نبود. همان کاری که امروز مرد توی آسانسور کرد. چراغ قوهی موبایلش را روشن کرد و فضای دراماتیک آسانسور، تبدیل شد به یک اتفاق ساده که چند دقیقه بعد از آن، حل و فصل شد. آنهم بدون ترس. بالاخره یک کسی باید باشد که گربهی هراسان را بغل کند و آرام قوطی روغن و تاریکی را از سرش جدا کند. باقی کار را خود گربه بلد است.
سیصد و هجده
من تازه امروز فهمیدهام که بیست و یک ژانویه، روز ملی بغل کردن است. من همیشه معتقد بودم که بغل کردن در هر مقیاسی، قلهی هر رابطهای است و پس و پیش آن فقط دره و فلات و کوهپایه محسوب میشود. حتی پارسال نوشتم که دربدر به دنبال راه انداختن یک استارتآپ هستم به اسم هاگ فکتوری (بر وزن حاج جهرمی). هزار نفر آدم خوشبغل را استخدام میکنم. بعد با آدمهای خسته قرارداد میبندم و برایشان بغلکن میفرستم ( که البته گمان کنم ژاپنیهای پیشاپیش ثبت اختراع کردهاند). حتی فکر میکنم باید یک مادهی درسی در سیستم آموزشی گنجانده شود، منباب چگونه بغل کنیم. مثل تعلیمات آغوش. از تعلیمات مدنی واجبتر است. چرا که بغل کردن سرآغاز مدنیت است. یا حتی کنار آزمایش اعتیاد و ژنتیک و تالاسمی و تنظیم خانواده، بغل کردن را هم به آدمها یاد بدهند. چون واقعا گمان کنم سر کردن با آدمی که بغل نمیکند به اندازهی سر کردن با یک معتاد مفنگی دردناک است.
به هر حال همه احساسات آدم با حرف و کلام و بوس و نگاه منتقل نمیشود. یک سری چیزها نیاز به عضله و زور بازو دارد. کلاف شدن در همدیگر. همان وضعیتی که مردم در واگنهای مترو در ایستگاه جوانمرد قصاب دارند. به همان پیچیدگی و سفتی و محکمی. به نظر من که گور بابای عرف و قوانین مندرآوردی. بغل کنید تا دیر نشده است.
سیصد و هفده
من دلباختهی در و پنجرهام. کلا هر چیزی را که فرصت فرار به من بدهد، دوست دارم. در، پنجره، گربهرو، دودکش شومینه. این عکس را بار آخری که مشهد بودم گرفتم. گمان کنم یک جایی بود نزدیک خیابان باباطاهر. با تهرانی و دشتی رفته بودیم ناهار و داشتیم پیاده برمیگشتیم. بعد از جلوی این در رد شدیم. من هم به عادت، ازش عکس گرفتم. دیشب بعد از یک سال عکس را باز کردم. همه چیز خوب بود، الا اینکه یک آدم الدنگ، موتور وسپای سورمهای کثیفش را پارک کرده بود کنار دیوار. گند زده بود به عکس. حقیقت کثیف وسپا. اینطور مواقع من یک سلاح کثیفتر دارم به اسم کراپ. بریدن. با فوتوشاپ دور عکس را بریدم و فقط در و پلاک ۹۶ بالای آن را گذاشتم بماند. به همین راحتی. حذف حقیقت کثیف وسپا.
کراپ، سلاح ناجوری است که عکاسها و فوتوشاپکارها و قصهگوها و خیلی آدمهای دیگر از آن نان میخورند. در واقع درست مثل گرفتن رگههای چربی از گوشت است. درست مثل همین کاری که من و خیلی آدمهای دیگر در اینستاگرام میکنند. بخش کراپ شدهی زندگیمان را فرو میکنیم توی حلق آدمهای دیگر. بخش حسرتبرانگیزش را و نه کل حقایق زندگیمان را. همه وسپای کثیف زندگیشان را کراپ میکنند. چون هیچ کس جرات نشان دادنش را ندارد. ما موجودات بینقصی هستیم که زشتی محلی از اعراب در وجودمان ندارد.
نمونهی بدتر، کثیفتر و فراگیرترش را رسانهها اجرا میکنند. کلا منکر وسپاهای کثیف جامعه میشوند. تصویر را کراپ میکنند و حقایق را به صورت انتخابی سوا میکنند و به خورد همان جامعه میدهند. با کمی چاشنی باورپذیری. از روز ازل هم همین بوده و مرز جغرافیایی هم نمیشناسد.
قسمت مضحک ماجرا این است که عموما من باور هم میکنم. باور میکنم که آدمهای توی اینستاگرام اصلا وسپا ندارند. جهان هم وسپا ندارد. اصلا الان که دارم عکس خودم را نگاه میکنم، یادم نمیآید که وسپا بود یا نبود؟ گمانم اصلا از اول هم وسپا نبود. وسپا کلا یک توهم است.
بریدن انتخابی حقایق، فریب ترسناکی است که دائم مشغول به آن هستیم. همان اصطلاحی که میگویند دروغ نمیگوییم، فقط از حقیقت حرفی نزدیم. کراپ ابزار خطرناکی است که با آن میشود همه کار کرد. زنده باد کراپ هدفمند.
سیصد و شانزده
یک اصطلاح جذاب در زبان انگلیسی وجود دارد به اسم Sweet spot که معنی فارسی درخوری ندارد. مثلا نقطهی شیرین یا نقطهی مطلوب. که هیچ کدام اینها سوئیتاسپات نمیشود. بیشتر باید توصیفش کرد تا معنی. مثلا بهترین جای چوب بیسبال که با آن میشود به توپ ضربه زد. یا بهترین تنظیم لنز دوربین که شفافترین عکس را تحویل آدم میدهد. یا بهتر از آن، نقطهای از گردن که بیشتر لذت را هنگام لمس شدن به آدم میدهد. تعمیمش میشود داد به همه چیز.
صد و پنجاه سال پیش، هدایت کاف توی وبلاگش از سوئیت اسپات گفته بود. نوشته بود که ویزای دانشجوییاش تا آخر سال منقضی میشود. از دو هفتهی پیش به این ور سه بار سرگیجه گرفته و خورده زمین و دکتر دانشگاه چند تا حدس ناجور گذاشته کف دستش. خیلی هم حوصلهی تمام کردن درسش را ندارد و افق زندگی خاکستری است و فکرهای خطرناکی توی سرش میچرخد. بعد نوشته بود که شبها میرود با بستنیفروش سر خیابانشان حرف میزند و همهی اینها را برایش ریسه میکند. نوشته بود بستنیفروش سر خیابان سوئیتاسپات روابطش است. نه آنقدر از نظر عاطفی مثل برادر و مادر و دوستدخترش به او نزدیک بود که جرات نداشته باشد چیزی بهشان بگوید. از آنطرف هم مثل دکتر دانشگاه هم از او دور نبود که هدایت را به برگ چغندر فرض کند و هیچ نگرانیای در چشمهای زاغش موج نزند. بستنیفروش یکجایی بود وسط این طیف. همان که هدایت کاف به آن میگفت سوئیتاسپات. بعد هم اصرار کرده بود که هر آدمی در طیف روابطش یک بستنیفروش و سوئیتاسپات میخواهد. کسی که آدم راحت روی صندلی روبرویش بنشیند و او را با سهمگینترین طوفانهای درونش بمباران کند و مطمئن باشد که به میزان مناسب نگران میشود. نه آنقدر زیاد که نگرانِ نگرانشدنش باشد و نه آنقدر کم که حال آدم خوب نشود. همان سوئیتاسپات.
کانسپت قشنگی است. فاصلهی مناسب در روابط، رمز اثربخشیشان است. درست مثل فاصلهی زمین از خورشید. اگر دورتر یا نزدیکتر بشود، همه یا محکومیم به یخزدن یا کبابشدن. اما افتاده روی سوئیتاسپات و میلیونها سال خوش و خرم دارد دور خودش و او میچرخد. قسمت تاسفبار ماجرا این است که از بین این همه سیاره، فقط یکیشان افتاده جای درست طیف. باقی، فقط هستند وگرنه حیات که نمیدهند.
یادش بخیر هدایت کاف. هزار تا رفیق داشت که با هم آبجو و چای و کباب میخوردند و کوه میرفتند و فوتبال بازی میکردند و شبها فیلمهای هالیوود و بالیوود را شخم میزدند. به اندازهی یک قبیله هم فامیل داشت. دوستدخترش هم مجسمهی خوبیها بود. وسط اینهمه آدم فقط یک بستنیفروش هندی نشسته بود روی سوئیتاسپات رفاقتش. فقط یک نفر.
سیصد و پانزده
راسل پیترز چند سال پیش توی یکی از استندآپ کمدیهایش گیر داد به تتوهای روی بازوی یک نفر که ردیف جلو نشسته بود. به اندازهی کل دیوان ایرجمیرزا بهش متلک انداخت. خلاصهی متلکهایش هم این بود که وقتی پیر و چروک شد، تتوی روی بازویش سر میخورد و میرسد به مچ دستش. و این خیلی مضحک است. زیرپوستی هم پیام اخلاقی داد که تصمیمهایی نگیرید که اثرشان دائمی باشد. لااقل من دلم خواست اینطور نتیجه بگیرم. دیروز با فرزاد هم رسیدیم به همین نتیجه که کلا اتفاقات دائمی خیلی ریسک دارند. از همین تتو هم شروع کردیم. نقشهکش شرکتمان یک تتو زده بود روی مچ دستش که “با جک تا ابد”. بعد از سه سال چشم دیدن جک را نداشت. رفت یک ضربدر تتو کرد روی اسم جک. آخه چرا؟ آدم تا هجده سالگی قد میکشد اما احساسات و تفکرات و ایدئولوژیاش تا روزی که سنگ لحد را میگذارند بالای سرش، عوض میشود. چطور ممکن است همچون موجودی که ریسک تغییر عقاید و افکارش بالاست، کارهای دائمی بکند؟
البته خاصیت آدم است لابد. تنها موجودی است که درونش رشد میکند. تغییر میکند. نیازهایش عوض میشود. و همین عامل مهمی است که حوصلهاش هم سر برود. از تتو. از رنگ ماشینش. از سگک کمربندش. از شریک زندگیاش. از شهردار شهرش. حتی از خودش. حالا این وسط هر تصمیمی با نتیجهی دائمی بگیرد، ریسک کرده. درست مثل اینکه بدون تست، آمپول پنیسیلین بزند. امیدوارم لااقل بعد از مرگ، اخلاق آدم عوض بشود. تصور اینکه با این آناتومی وارد یک جهان و زندگی ابدی بشوم، مو را بر تنم سیخ میکند. تا کی شیر و عسل و حوری و غلمان و سرب و سیخ داغ؟ تا ابد؟ دهن آدم کف میکند. اما حتما باریتعالی فکری برای این قسمتش هم کرده. مثلا اینکه هر روز برایمان سورپرایز داشته باشد. یک بار خورشید از شرق دربیاید. یک بار از غرب. یک بار اصلا درنیاید و به جایش تمثال هایده توی آسمان بیاید. یا مثلا یک روز به جای آهن گداخته، از گاز خردل استفاده کند. این تنوع و شگفتی و غیرقابل پیشبینی بودن، درمان افق بیانتهای ابدیت است. البته راهکار دیگری هم هست. اینکه بعد از مردن، روند رشد فکر و احساساتمان را متوقف کند. جریان متناوب مغزمان را تبدیل کند به جریان مستقیم. در این صورت هم میتوانیم با ابدیت به صلح برسیم. هر روز شیر بخوریم با عسل، افتخاری برایمان چهچه بزند و حسن ریوندی جوک تکراری تعریف کند. فکری که رشد نکند، زیادهخواهی هم ندارد. اما امیدوارم باریتعالی، گزینهی سومی داشته باشد وگرنه در آن دنیا آرزوی مرگ هم نمیشود کرد. ابدیت ترسناک است.
سیصد و چهارده
امشب بیهوا تصمیم گرفتم تا به جای یک لیوان، دو لیوان چای بخورم. چای و تخمه و فیلم. بهترین ترکیبی است که آدم میتواند تصور کند. در عوض حالا ساعت از دوازده شب گذشته و خواب از سرم پریده و به اندازه دوازده بشکه چای به سیستم فاضلاب شهری پس دادم. همهی این سختیها فقط بابت همان تصمیمی بود که سر شب گرفتم. البته اگر فردا تعطیل بود، این تصمیم اصلا تصمیم بدی محسوب نمیشد. تا صبح مینشستم و مینوشتم. هزار تا عکس ادیت نشدهام را درست میکردم. یا با پژمان چت میکردم. یا زنگ میزدم به رضا. یا حتی گوشم را میچسباندم به پنجره و به صدای جغد روی درخت گوش میدادم. اما خب، کمتر از شش ساعت دیگر باید بروم سر کار. چند خروار کار هم مثل پلنگ گرسنه منتظرم است. کلا تصمیم گرفتن مقولهی پیچیدهای است. حتی تصمیمهای ساده مثل چای خوردن یا نخوردن. منصور همیشه میگفت که تصمیمات، موجود پویا و زندهای هستند و خوبی و بدیشان به هزار اما و اگر متصل است. معتقد بود که تصمیمات به خودی خود، بد یا خوب نیستند. فقط مهم این است که در چه محیطی و برای چه کاری آنها را گرفتهایم.
مثلا یک درخت چنار ژاپنی توی حیاط پشتیمان داریم. تنهاش مثل یک پیرمرد خم شده رو به جلو. بیشتر روزهای سال برگهایش مثل لبو قرمزند. دم غروبها هم آفتاب از پائین میتابد به برگها و رنگشان از حالت لبویی به وضعیت جگری میرسد. همیشه دلم میخواست پای آن را سنگفرش کنم و به اندازه یک کف دست، چمن کنارش بکارم و یک صندلی بگذارم زیر سایهی قرمزش. برای روزهای آخر خط. همیشه دوست داشتم مثل دن کورلئونه بمیرم. توی یک باغ میوه، وقتی دارم دنبال نوهام میدوم. مرگ بیصدا. یا مثلا پای یک درخت چنار ژاپنی که به اندازهی یک کف دست چمن کنارش کاشتهام. کیفیت مرگ به اندازهی کیفیت زندگی مهم است. بابت همین “تصمیم” گرفتم یک نفر را استخدام کنم تا سنگفرشها را برایم ردیف کند. این تصمیم به خودی خود چیز بدی نبود. در واقع تصمیم را مثل نوزاد به دنیا آوردم و دادم دست اوستا بنا. حالا هم سه ماه از آن تصمیم گذشته است. حیاط پشتی تبدیل شده به میدان جنگ. هیچ کجای آن شبیه به رویای متصور من نیست. اوستا بنا به سلیقهی خودش و احتمالا دنچیچو دارد کار میکند. “تصمیم” من حالا برای خودش مردی شده. یک مرد بزهکار و شیاد که میخواهد پدرش که من باشم را به قتل برساند. به همین راحتی. نوزاد عزیز من که میتوانستم یک روز در آرامش در آغوشش بمیرم. تصمیم من از رویا رسید به کابوس. تصمیم موجودی پویا و زنده است. منصور راست میگفت.
صبح امروز هم یک رفیق قدیمی پیام داد که تصمیم گرفته مهاجرت کند. بعد هم نظرم را پرسیده بود. من هم خلاصه بهش گفتم که سوال تو مثل این است که عکس بچهات را بفرستی و بگویی به نظرت این عنتر دکتر میشود یا قاچاقچی کراک. جوابم را نداد. گمان کنم بهش برخورد. از همینجا بهش میگویم که تصمیم، تصمیم است. خوب و بد ندارد. فقط مهم این است که چطور این تصمیم را بزرگ کنی. درست مثل ازدواج. هر کسی که گفته ازدواج خوب است را باید تا حد مرگ کتک زد. هر کسی هم که گفته ازدواج بد است، باید مجددا کتک زد. همچنین بچهدار شدن. دانشگاه رفتن. بستنی خوردن. تیکآف کردن با پیکان دولوکس. حتی بوسیدن لب یار. تصمیمش به خودی خود نه بد است و نه خوب. مهم این است که چطور به این تصمیم زندگی ببخشی.
حالا این وسط یک سری انسانها هستند که به شکل کترهای و عمدهفروشی توصیه به تصمیمگیریهای بزرگ میکنند. در خصوص ازدواج، تحصیل، رستگاری، مهاجرت، کشاورزی، بچهدار شدن، وازکتومی و هزار کوفت و زهرمار دیگر. تصمیمات کترهای را فقط چوپانها مجازند که بگیرند. آن هم در خصوص گوسفندهایشان که در کدام فلات چرا کنند. در باقی موارد باید مورد به مورد و با تفکر تصمیم گرفت. مثلا من تصمیم گرفتم که روزهای دوشنبه ساعت هشت شب، که فردا صبحش با کارفرما جلسه دارم، دولیوان چای نخورم. به این شکل محدود، دقیق و با برهان.
سیصد و سیزده
من گسترهی وسیعی از فتیشهای جورواجور دارم. از لالهی گوش و تتوی روی استخوان ترقوه بگیرید تا رینگ لامبورگینی و قهوه با دو پیمانه شکر و کمی شیر. یکی از این فتیشها، عکس گرفتن از آدمهایی است که از خودشان سلفی میگیرند. تا حالا هزار تا عکس از این جور آدمها گرفتهام. امیدم این است که بالاخره یک روز مبحث “سلفی، رویکرد اجتماعی و روانشناختی” به طور جدی وارد مباحث جامعهشناسی و روانشناسی بشود و من بتوانم این عکسها را بفروشم و پولدار بشوم و لازم نباشد دیگر کار کنم. حتی شاید نظر من را به عنوان یکی از عکاسان آوانگارد در این قلمرو بپرسند. بهشان میگویم سلفی دونفره یکی از بهترین اختراعات رفتاری بشر است. آدمها یک روزهایی وسط خیابان دلشان میخواهد همدیگر را بغل کنند و بدون حرف به یک جای مشترکی خیره بشوند. سلفی دونفره بهترین بهانه برای اینکار است. بدون اینکه ستونهای شرع و عرف به لرزه بیفتند. قشنگترین قسمت ماجرا این است که بابت کوتاهی دست آدم و واید نبودن لنزهای دوربین، آدمها مجبورند که سفت بچسبند به هم. حتی مجبورند پستی و بلندیهایشان را مثل زیب فرو بکنند توی هم. یک جوری که هوا هم از بینشان رد نشود. به هر حال قوانین فیزیک را که نمیشود دستکاری کرد اما قوانین شرع را که میشود.
یک فصل هم در خصوص سلفیهای یکنفره برایشان مینویسم. اینکه هر چند سلفی دونفره اختراع جذابی است، اما سلفیهای یکنفره عموما غمگینترین رفتار اجتماعی بشر است. خیلی وقتها ترجمهی دقیق تنهایی است. تنهایی به روایت تصویر. به عبارت علمیتر، گند بخوره به این زندگی که یکی نیست ازم عکس بگیره. تنها قسمت خوب ماجرا این است که آدمها با اخم جلوی دوربین میایستند، برای چند ثانیه لبخند گشادی میزنند و دوباره اخمهایشان را گره میزنند. سلفی به مثابه زنگ تفریح ابروها.
خلاصهی کلام اینکه، سلفی یکی از اختراعات بدیع بشر است. من هزار تا عکس از سلفی گرفتن آدمها دارم. به امید روزی که یک آدمی مثل فروید بهم زنگ بزند و بگوید همهی عکسها روی هم چند؟