سیصد و شصت و یک

دیشب بعد از صد سال، رفتم ورزشگاه برای تماشای فوتبال. تیم شهر ما با تیم یک شهر دیگر. دست‌کم پنجاه هزار نفر آدم آمده بود. صحرای محشر. بیشتر تماشاچی‌ها لباس تیم را پوشیده بودند که عمدتا هم برای‌شان بزرگ بود. روی سکوی روبروی ما، یک گروه محدود پنجاه نفری با شیپور و طبل و بلندگو، سرپا ایستاده بودند. پنجاه نفر جوکر با صدای کلفت. کارشان صرفا این بود که ما پنجاه‌هزار نفر تماشاچی را هدایت کنند. ما هم افسارمان را داده بودیم دست‌شان. با بلندگو شعار می‌دادند و ما با وجود این‌که نصف حرف‌های‌شان را نمی‌فهمیدیم، اما جویده جویده تکرارش می‌کردیم. چند بار هم موج مکزیکی تولید کردند و کل ورزشگاه، سوار موج، بالا و پائین شد. حتی این‌که چطور دست بزنیم هم تحت کنترل آن‌ها بود. هر بار هم که داور علیه ما قضاوت می‌کرد، جوکرها پروپاگاندا راه می‌انداختند و ما به تبع آن‌ها شروع می‌کردیم به هو کردن داور و تیم شهر دیگر. یک بار هم که کارت زرد به تیم ما نشان داد، کل ورزشگاه به همت جوکرها شد یک اف بزرگ. با این‌که جلوی چشم خودمان یک نفر از تیم شهر دیگر را رسما کباب کرده بودند.

قشنگی ماجرا این بود که خیلی هم خوشحال بودم. یک چشمم به بازی بود و یک چشم دیگرم هم به جوکرها تا مطمئن باشم پیروی راستین‌شان هستم. دقیقا نمی‌دانم چرا، اما قطعا هیجان پیروی داشتم. سه گل محکم هم خواباندیم توی دروازه‌شان. اشک توی چشم‌ تیم شهر دیگر جمع شد. خب، به درک. بعد از بازی هم جوکرها با علم و پرچم و بوق و شیپور افتادند جلو و ما هم پشت سرشان تا سوار مترو شدیم. سه گل زدیم بهشان. بازیکنان تیم شهر دیگر را شستیم و گذاشتیم روی بند. پنجاه و پنج دلار پول بلیط و بیست دلار پول مرغ نیم‌سوخته پرداخت کردم که رفت توی جیب صاحب باشگاه. چند تا فحش جدید یاد گرفتم. دو نفر سر هیچ و پوچ توی مترو دعوای‌شان شد و زیر چشم‌ همدیگر مزرعه‌ی بادمجان کاشتند که پلیس دستگیرشان کرد. مارتینز که دو تا گل زده بود، احتمالا به زودی با یک قرارداد کلفت می‌رود به یکی از باشگاه‌های اروپایی. من هم صبح خواب ماندم و دیر رسیدم شرکت. از فرط کم‌خوابی چشم‌هایم شده دو کاسه خون.  الان هم دقیقا نمی‌دانم کی برنده است و کی بازنده. لعنت به هر چی موج است که منبعش جوکرهای الدنگ باشند. لعنت به من که افسارم را دادم به دست‌ِ آن‌ها. لعنت.

سیصد و شصت

دو ماه پیش که ساختمان شرکت را بازسازی کردند، صاحب ملک سرخود تصمیم گرفت چهار تا اسپیکر هیئتی و گردن‌کلفت هم توی محوطه‌ی بیرون علم کند. چهار گوشه مسیری که هر روز هزار نفر آدم از آن‌جا رد می‌شود. هر روز از صبحِ زود تا وقتی که خورشید رسیدنش را به آن طرف کره‌ی زمین اعلام کند،  برای‌مان با صدای بلند، آهنگ تند پخش می‌کنند. که خب، بد نیست. فقط موضوع این است که رد شدن از لای این تونل آهنگ که کنترل اعضای بدن آدم را به دست می‌گیرد، عذاب‌آور است. مخصوصا وسط مسیر  که آدم حس می‌کند دنیا ایستاده و همه‌ی شهر آدم را دوره کرده‌اند و منتظرند تا برایشان برقصی. درست مثل مهمانی‌های ایرانی که دی‌جی گراز با حرارت مشغول زدن آهنگ است اما هنوز کسی جرات نکرده تا برود وسط و برقصد. در این برهه‌ی حساس زمانی وای به حال کسی که تصمیم بگیرد اتاق پذیرایی را رد کند و برود آن‌طرف تا مثلا آب بخورد. وقتی وسط قالی می‌رسد، حس می‌کند تمام چشم‌ها دوخته شده بهش. معجزه‌ی موسیقی آن‌جا شروع می‌شود که آدم ترتیب حرکت دست و پایش برای راه رفتن را فراموش می‌کند و در بهترین حالت، آدم مثل فلامینگویی که تیر خورده خودش را می‌رساند به آن طرف اتاق پذیرایی. شرایط رد شد از جلوی ساختمان شرکت‌مان دقیقا همین‌طور شده است.

یک زن و مرد بی‌خانمان همیشه دور و بر شرکت می‌پلکند. پارسال بهشان دو دلار پول دادم. چند ماه پیش هم برای‌شان دو تا ساندویچ خریدم. مرد بی‌خانمان ناشنواست و تیک عصبی شدیدی دارد. گردنش دائم چپ و راست می‌شود و کمرش هم که انگار رفته باشد ژاپن، دائم در حال تعظیم کوتاه است. خلاصه این‌که بدنش آرام و قرار ندارد و دائم در تکاپوست. امروز صبح از آن طرف خیابان رد شد و آمد وسط راهروی صدا ایستاد. از ابروهای گره‌خورده‌اش معلوم بود که به هیچ وجه قصد رقصیدن نداشت. بهر حال گوشش هم توان شنیدن نداشت. اما خب، بدنش داشت تصادفا می‌رقصید. دو تا خانم از روبرو آمدند و لبخند قشنگی بهش زدند و یکی‌شان ایستاد کنارش و شروع کرد آرام رقصیدن. آن یکی هم پول درآورد و داد دستش. یک مرد لاغر هم که انگار همکار زن‌ها بود آمد جلو و خندید و با یکی از زن‌ها شروع کرد به مسخره بازی و رقصیدن. مرد بی‌خانمان هم توی باغ نبود که چه اتفاقی افتاده است. ماجرا درست مثل همان آدمی است که اشتباهی از جلوی دی‌جی گراز رد شود تا آب بخورد. اما وسط گل قالی که برسد، آب خوردن را فراموش کند و بزند به رقص قاسم‌آبادی و همه‌ی مهمان‌ها را بکشاند وسط. همه چیز از یک اشتباه شروع می‌شود.

خلاصه اینکه این ماجرا را صرفا برای خودم می‌نویسم و ثبت می‌کنم تا یادم باشد که اساس بعضی از حادثه‌ها، تصادف است. حضور و واکنش همزمان دو عامل کنار هم. آدم تیک‌دار و موسیقی هیپ‌هاپ. گاز پیک‌نیکی و یک پاساژ پر از پارچه. لینکلن و ظریف. در واقع کنار هم بودن این‌ها لزوما معنی‌اش تقابل و رویارویی و حادثه نیست. اما یک اشتباه کوچک محاسباتی می‌تواند باعث شود که ده نفر زن و مرد با کت و شلوار و دامن و کروات، صبح علی‌الطلوع، قهوه به دست قر خفیف بدهند.

سیصد و پنجاه و نه

پوریا یک ویدئوی چهار دقیقه‌ای برایم فرستاده مربوط به ثبت‌نام کاندیدای ریاست جمهوری. گمانم مربوط به آن سالی است که آقای خاتمی و مرحوم بهرمانی رقیب هم شده بودند. یک خبرنگار بامزه می‌چرخید بین آن‌هایی که آمده بودند برای ثبت‌نام و باهاشان مصاحبه می‌کرد. البته صرفا دست‌شان می‌انداخت. این ویدئوی چهار دقیقه‌ای هم بخشی از این مصاحبه بود که خبرنگار گیر داده بود به یکی از همین متقاضیان ثبت‌نام که از دزفول آمده بود. یک آدم بی‌نهایت ساده که تا اول راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود و توی شناسنامه‌اس اسمش مسعود بود و توی خانه صدایش می‌کردند غلام‌علی. همان سال که این مصاحبه آمده بود بیرون، تماشایش کرده بودم. هم تماشایش کرده بودم و هم برای هر کسی که می‌دیدم، پخشش می‌کردم و از فرط خنده پخش می‌شدیم روی قالی و آسفالت و چمن. روح‌مان شاد می‌شد.

امروز که پوریا آن را فرستاد، یک بار دیگر تماشایش کردم. باز هم خندیدم بهش. اما ثانیه پنجاه و دو، خبرنگار از مسعود یا غلام‌علی پرسید که چرا می‌خواهی رئیس جمهور بشوی؟ مسعود خیلی خلاصه با لهجه‌ی دزفولی غلیظ جواب داد که “می‌خوام دنیا رو در صلح و صفا بکنم”. در واقع منظورش این بود که می‌خواهد صلح و صفا را در دنیا جاری کند. متاسفانه این بار اصلا ماجرا خنده‌دار به نظر نیامد. با این‌که هر چی مسعود توی این چهار دقیقه حرف زد، از نظر عرف، کاملا مضحک و نشدنی بود. اما یک حقیقت کاملا مسلم و فراموش شده توی این جمله‌اش بود. یک شعار انتخاباتی مهم که هیچ وقت ندیدم  محور اصلی تفکرات انتخاباتی یک سیاست‌مدار باشد. نه بهرمانی نه خاتمی نه حسن نه محمود نه دانلد نه باراک نه مکرون و نه هیچ سیاست‌مدار دیگری. نه حتی نماینده‌های مجلس و کنگره و سنا در هیچ جا. هیچ کس اساس تبلیغات انتخاباتی‌اش را روی جاری کردن صلح و صفا نگذاشته است.

در واقع درستش هم همین است. من به عنوان یک آدم رای‌دهنده و لایه‌ی زیرین جامعه، ترجیح می‌دهم که حکم‌ران بالای سرم یک آدم باهوش باشد با دندان‌های بیرون زده. آدم‌های ساده‌ای که هدف‌شان برقرار کردن صلح و صفا باشد، موجودات عمل‌گرا و واقعی‌ای نیستند. احتمالا شاید چون صلح و صفا افسانه و لوس است.  اما خب. چهار دقیقه ویدئوی خوبی بود. لااقل برای ثانیه‌ای فکر کردم که ممکن است روزی یک سیاست‌مداری عجیب و غریب بیاید و شعارش این باشد که مثلا غلام‌علی هستم، رئیس‌جمهور شما. هدفم چیزی نیست جز جاری کردن صلح در دنیا و از هیچ کوششی برای رسیدن به این مهم دریغ نمی‌کنم. غلام، مرد صلح‌جو.

احتمالا اگر این اتفاق بیفتد و همچین آدمی رئیس جمور بشود، حتما همان روزی است که ماست سیاه است و خورشید از غرب طلوع می‌کند و دائی‌جان ناپلئون اعتراف می‌کند که جنگ کازرون، توهمی بیشتر نبوده است.

سیصد و پنجاه و هشت

یک ملخ مفلوک یازده طبقه پرواز کرده بالا و چهارچنگولی  چسبیده به پنجره‌ی اتاقم. سه ساعتی است که آمده. نه راه پیش دارد و نه راه پس. چشم‌هایش مثل دو تا گوجه‌سبز زده بیرون. یک نگاه می‌‌کند به ارتفاع زیر پایش، یک نگاه به آسمان و یک نگاه هم به من که دماغم را چسبانده‌ام به شیشه و دارم با لذت نگاهش می‌کنم. شده مایه‌ی سرگرمی‌ام. اسمش را گذاشتم پرویز. هر چند دقیقه یک بار هم دهانش را تکان می‌دهد و یک چیزی می‌گوید. که خب، من زبان ملخ‌ها را نمی‌فهمم اما قطعا دارد به خودش فحش می‌دهد که چرا این‌قدر آمده بالا. یکی دو بار هم تصمیم گرفت تا جابجا شود که هر بار دست و پایش ول شد و با فلاکت دوباره خودش را نگه داشت. حالا هم یک ساعتی است که دیگر همان تکان‌ها را هم نمی‌خورد. احتمالا با مغز نخودی‌اش به این نتیجه رسیده که در این برهه‌ی حساس زمانی، هیچ رقمه نمی‌تواند تکان بخورد. احتمالا تنها چیزی که در وجودش توان جابجا شدن دارد، فکر‌های جورواجوری است که توی سرش مثل توپ لاستیکی بالا و پائین می‌پرند. چه غلطی بود که کردم؟ مگر من لک‌لکم که یازده طبقه آمدم بالا؟ مگر آن پائین لای چمن‌ها چه عیبی داشت؟ فقط خودم در برابر تصمیم‌های اشتباهم مسئولم. این یارو پشت پنجره چرا هیچ کمکی نمی‌کنه؟

جمعه‌ها حوصله‌ام سر می‌رود. آن‌قدر که استیصال یک ملخ بلندپرواز، پشت پنجره‌ی اتاق، می‌تواند سرگرمم کند. درست مثل روزنامه‌های محلیِ جهان اول که از فرط بی‌خبری، زردترین و یرقانی‌ترین خبر‌ها را هم چاپ می‌کنند. امروز هم حال من همین است. یک هفته‌ است که دلم می‌خواهد چیزی بنویسم و مثل سینوهه، گازهای توی سرم را خالی کنم. اما نشد. تا این‌که پرویز آمد پشت پنجره‌ی اتاقم. تصمیم گرفتم تا مثل دوران خوش وبلاگ‌نویسی، خودکارم را ببندم به دم قاطر چموش درونم و با یک اردنگی بفرستمش تا برای خودش جفتک بیاندازد و هر چه می‌خواهد بنویسد. قاطر خسته است. پرویز بریده. من هم بی‌حوصله‌ام. حالا حتما تیام هم پیام می‌دهد که چرا اسم گذاشته‌ام روی ملخ؟ از اسم‌گذاری روی چیزها بدش می‌آید. اسم‌گذاری را عامل دسته‌بندی‌ می‌داند. زن و مرد. استریت و هومو. ایرانی و عرب. پرویز و باقی‌ملخ‌ها. دسته‌بندی با خودش ایدئولوژی و اعتقاد و جنگ و تقابل می‌آورد. چیز‌هایی که هیچ وقت خیری برای‌مان نداشته است.

قاطر خسته است. دلش می‌خواست یک داستان عاشقانه‌ی کوتاه بنویسد که جمله‌ی اولش این‌طور شروع شود: “عزیزم! یادت هست که می‌خواستیم با هم فرار کنیم؟ همان روزهای درخشانی که بیشتر عاشقی می‌کردیم و کمتر فکر. یادت هست؟”. اما خب، قاطر‌ها تولید شده‌ی یک رابطه‌ی غیرعاشقانه‌اند و هیچ‌وقت عاشق نمی‌شوند تا عاشقانه بنویسند.

پرویز کماکان چهارچنگولی چسبیده به شیشه. یک نسیم هم شروع کرده به وزیدن. البته برای من نسیم است و برای پرویز فرشته‌ی مرگ و هر لحظه ممکن است پرتش کند پائین. من هم کماکان دوست دارم چیزی بنویسم. اما خب، چیزی جز عشق اصالت ندارد. هر چیز دیگری که بخواهم بنویسم، صرفا تکرار همان اخبار زرد و یرقانی است. همان سوار شدن روی موج احساسات همگانی. می‌شوم پژواک کم‌رمق یک صدا. که چیزی از خودم ندارم و فقط فریاد کس دیگری را ضعیف‌تر تکرار می‌کنم. آن‌هم با کوبیدن خودم به کوه و دیوار.

نمی‌نویسم. با مشت می‌کوبم به پنجره تا پرویز ول شود و بیفتد پائین. بالاخره تا ابد نمی‌شود با ترس زندگی کرد و چهار چنگولی شیشه‌ی صیقلی را چسبید و فقط فحش داد به زمین و زمان. پرتش می‌کنم پائین. احتمالا از ترس شلوار نداشته‌اش را خیس می‌کند. در عوض نیرویی که ترس تولید می‌کند یک میلیون اسب‌بخار قدرت دارد. ممکن است پرواز کند و خودش را برساند به چمن‌های سبزی که این‌قدر هوس‌شان را کرده است. شاید هم بیفتد وسط خیابان و اتوبوس از رویش رد شود و مثل لواشک لهش کند. که خب، الخیر فی ماوقع. کسی که نمی‌داند من هلش داده‌ام. همه فکر می‌کنند برای رسیدن به چمنِ سبز دل به دریا زده است. می‌شود شهید راه عشق. تنها راهی که اصالت دارد.

سیصد و پنجاه و هفت

قدیم‌ها، هفته‌ای یکی دو بار گذرم می‌خورد به رودِشور. یک جایی نزدیک تهران. صرفا بابت کار و چرخاندن چرخ‌های مملکت. کاشانی، راننده‌ی شرکت‌‌، هر روز صبح مثل سرویس مدرسه، جمع‌مان می‌کرد و می‌ریخت پشت پراید قرمزش. از در خانه تا در کارگاه برای‌مان جواد یساری و عباس قادری و مارتیک می‌گذاشت. چهل و یکی دو سالش بود . یک سال نزدیک بهار، حلقه‌ی پلاتین گذاشت انگشتش و یک جعبه شیرینی ناپلئونی آورد شرکت و گفت که سایه‌ی یک زن آمده روی سرش. خیلی هم بی‌مباحا عاشق شدنش را از توی دلش می‌آورد روی زبانش و می‌گذاشت تا ما ببینیمش. یک بار کاشانی دم غروب که برمی‌گشتیم تهران، قادری را فرو کرد توی پخش ماشین. یک جایی عباس خواند که: نکنه بی‌خدافظی از دیارم سفر کنی، نکنه بی‌خبر بری . تو منو خون‌جگر کنی. غروب آفتاب و دلتنگی و اتوبان خلوت، احساسات کاشانی را رقیق کرده بود. یکهو با دستش محکم زد روی زانویم و بعد انگشت حلقه‌دارش را آورد جلوی صورتم و گفت: می‌دونی چیه مهندس… من این همه سال دارم این آهنگ‌ها رو گوش می‌دم. فقط شنیدم‌شون اما هیچ وقت نفهمیدم‌شون. تا اون روزی که این حلقه رفت تو انگشتم. انگار همشون رو می‌فهمم الان. تازه می‌فهمم بی‌خبر رفتن یعنی چی و خون جگر چیه و عشق چیه.

علی‌رغم درد جانکاه زانو و انگشت‌ چربِ کاشانی، با حرفش موافق بودم. این‌که شعر‌ها و داستان‌ها درست مثل یک کد‌های برنامه‌نویسی کامپیوترند. همین‌طوری روی کاغذ، فقط کاراکترهای پشت سر هم هستند. کاراکترهایی که حوادث و اتفاقات زندگی فقط قادرند که آن‌ها را رمزگشایی کنند. مثلا یک شهروند قشنگِ سوئیسی هیچ‌وقت یوشیج را درک نمی‌کند که می‌گوید “قاصد روزانِ ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟” این شعر فقط وقتی کدش شکسته می‌شود که آدم مثلا سالیان سال ایران زندگی کرده باشد. یا آدم باید آن‎‌قدر عاشق باشد و حس کند که این عشق بهای کدام کار خوبش در جهان بوده است؟ آن‌وقت است که تازه می‌فهمد چرا احمد مثلا گفته “تو صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟” یا مثلا باید دچار هجرت اجباری شده باشد تا بتواند بفهمد جلال‌الدین منظورش از “کز نیستان تا مرا ببریده‌اند| از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند” چیست.

خلاصه این‌که کاشانی حرف درستی می‌زد. حتی شعر وزین آقای اندی که می‌فرماید “دختر همسایه شبای تابستون بلاه بلاه” هم قابل رمزگشایی است. در حالت عادی یک شعر درجه‌ چهار است که صرفا به درد شب عروسی می‌خورد. مگر این‌که یکی گرفتار چشم‌های خمار صبیه آپارتمان روبرویی بشود. آن‌وقت است که رمز این شعر باز می‌شود و روی تک‌تک سلول‌های بدن آدم سوار می‌شود و آدم به راحتی و در خلوتش هم می‌تواند آن را با طیب خاطر گوش کند.

سیصد و پنجاه و شش

کوچه هشتم که زندگی می‌کردیم، برای بار اول پای کامپیوتر باز شد به خانه‌مان. همان روز با شروین رفتیم فلکه‌ی آریاشهر و سی‌دی فوتوشاپ خریدیم و نصب کردیم روی کامپیوتر. یک ماه باهاش ور رفتم و بالاخره خم و چمش دستم آمد. یک بار شروین آمد خانه‌مان و یک عکس از کردان ریخته روی فلاپی دیسک و گفت بیا کرم بریزیم توی عکس. کردانِ ابری با درخت‌های کم‌رمق. قشنگی فوتوشاپ این است که آدم می‌تواند هر المانی که دلش بخواهد را مثل یک طلق بی‌رنگ اضافه کند به عکس. لایه روی لایه. همین کار را هم کردیم. اول افتادیم به جان آسمان. یک لایه آسمان آبی اضافه کردیم بهش. بعد هم یک لایه برف اضافه کردیم به تپه‌ها. فک شروین آمد پائین و دائم می‌گفت فوتوشاپ لامصب. بعد مثل کفتر جلد پرید خانه‌شان و با یک فلاپی دیگر آمد. عکس یک دختر بلوند بود که پشت سرش تابلوی دراز هالیوود دیده می‌شد. تاپ قرمز کوتاهی تنش بود با یک دامن چین‌دار. که آن هم دست بر قضا کوتاه بود. کلا توی لباس کم‌کاری کرده بود. شروین صدایش می‌کرد مادونا. دور عکس را بریدیم و مادونا را از لس‌آنجلس آوردیم کردان. یک لایه‌ی جدید. شروین اصرار داشت که لباس‌هایش را دربیاوریم. برایش توضیح دادم که من فقط بلدم لایه اضافه کنم. کم کردن لایه و لباس کار من نیست. به همان وصف‌العیش نصف‌العیش راضی شد. بعد یک لایه چمن اضافه کردیم به زیر پای مادونا. و همین‌طور لایه پشت لایه. فقط این وسط یادمان رفت که دکمه‌ی سیو را بزنیم. نفهمیدم چی شد که برق‌ خانه سکته‌ی خفیفی زد و چراغ‌ها و مانیتور خاموش و روشن شدند. خود کامیپیوتر هم انگار که آروغ بعد از کباب زده باشد، یک لحظه نفسش رفت و ری‌بوت شد. عکس پرید. مبهوت شدیم. کامپیوتر که روشن شد، درست مثل کسی که دنبال عزیزش بگردد، با عجله فوتوشاپ را راه انداختیم و عکس را باز کردیم. یک کردان بی‌رمق ابری. نه مادونا بود. نه آسمان آبی. نه چمن. نه هیچ. همه‌ی لایه‌ها با هم پاک شده بودند. آمدیم دوباره مراحل را تکرار کنیم. نشد. اصلا به خوبی بار اول درنیامد. همه چیز زشت و مصنوعی شد. شروین خیلی دمغ فلاپی‌اش را از شکاف کامپیوتر کشید بیرون و گفت: مادونا رفت.

من صد سال بعد از آن هم با فوتوشاپ کار کردم. اول از همه یاد گرفتم که با هر دم و بازدم یک بار عکس را سیو کنم. دوم فهمیدم که چقدر فوتوشاپ شبیه به بودن آدم‌ها در زندگی‌ام است. سال ۶۸ مادربزرگم برای یک ماه با ما زندگی کرد. ناخوش احوال بود. یک شب هم حالش بد شد و پدر و مادرم بردندش بیمارستان گلستان. همان‌جا سکته کرد و دیگر برنگشت خانه. مادرم چند بار ثانیه‌ی آخرش را توصیف کرد که گفته: بگیر من رو… دارم می‌رم. و خب، رفت. آن یک ماهی که با ما بود، مثل فوتوشاپ هزار لایه اضافه کرد به خانه‌مان. جایی که غذا می‌خورد. جایی که موهایش را اصرار داشت شانه کند و ببافد. جایی که نماز می‌خواند و پدرم از پشتِ سر آن‌قدر سربسرش می‌گذاشت تا بالاخره خنده‌اش می‌گرفت ونمازش را می‌برید و به پدرم می‌گفت نکن شیطان نماز‌بُر. همان یک ماه هزار لایه‌ی جور واجور اضافه کرد به زندگی و خانه. بعد هم درست مثل برق آن شب ، رفت. فردا صبح، برگشتیم به خانه‌ای که همه‌ی لایه‌های قشنگش را از دست داده بود. کردانِ ابریِ بدون مادونا.

فوتوشاپ به من یاد داد که آدم‌ها با آمدن‌شان و هر ثانیه بودن‌شان یک لایه اضافه می‌کنند به زندگی. و این کار را تا روزی که هستند ادامه ‌می‌دهند. تا این‌که بالاخره یک روز بروند. همه‌ی لایه‌ها تبدیل می‌شوند به خاطره. همه چیز می‌شود کردان ابری. رفتن، کریه‌ترین فعل زبان فارسی است.

 

سیصد و پنجاه و پنج

قدیم‌ها که کارگاه آلستوم کار می‌کردم، یک مامور تدارکات داشتیم که هفتاد و پنج سال را رد کرده بود. طهماسب. صدای خیلی ضعیفی داشت و هر بار که حرف می‌زد باید از رگ گردن بهش نزدیکتر می‌شدم تا صدایش را بشنوم. پنج تا بچه داشت و دوازده تا نوه. همیشه دو سوژه برای غر زدن داشت. یکی حسن اصلانی بود که دقیقه‌ی نود سفارش خرید گچ و میخ‌طویله و دسته‌ی بیل می‌داد. دومی هم زنش و بچه‌هایش و نوه‌هایش. همیشه نگران خرج خانه بود. نگران بچه‌هایش که زندگی‌شان روبراه باشد. اجاره خانه‌ی شهرام. قسط‌های بهرام. سرماخوردگی زنش و الخ. عصرها قبل از خانه رفتن، کارگرها را جمع می‌کرد و با هم چای کودنشان می‌خوردند و هلاکویی‌وار نصیحتشان می‌کرد. ته همه‌ی حرف‌هایش هم یک نتیجه‌ی اخلاقی داشت که زندگی مشترک باید امنیت و آرامش بیاورد وگرنه از این چای کودنشان هم بدتر است.

تئوری طهماسب این بود که روز اول که بشر ازدواج را اختراع کرده، هدفش تامین امنیت و آرامش بوده است. اما به مرور ازدواج از دست زوج‌ها درآمد و افتاد دست جامعه. دستخوش تغییرات شد و کاربری‌اش هم عوض شد. ماجرا مثل پراید است. وقتی که کره‌جنوبی آن را طراحی کرد، ماشین فوق‌العاده‌ای بود. تا این‌که افتاد دست سایپا و به این حال و روز افتاد. گاهی وقت‌ها بین رویا و عمل، زمین تا آسمان فرق وجود دارد. حالت عاطفی ازدواج فراموش شده و حالا فرآیند آن، یک فرآیند کاملا منطقی و قابل تبدیل به ریال است. درست مثل فرآیند ثبت یک شرکت با سهامی خاص.

خوبی طهماسب این بود که مفهوم امنیت و آرامش را برای کارگرها مخلوط نمی‌کرد. نظرش این بود که ازدواج‌ها بیشتر بابت امنیت شکل می‌گیرند. آدم وقتی قانونی اسمش را به اسم یک آدم دیگر گره کور بزند، ناخواسته صاحب امنیت می‌شود. امنیت عاطفی و مالی و مهمتر از همه امنیت و مصونیت در برابر جامعه‌ که قوانینش مثل چوب کاج هیچ رقمه خم نمی‌شود. اما این وسط اصولا آرامش، مقوله‌ی فراموش شده‌ای است. خودش می‌گفت که اساس زندگی‌اش روی امنیت بوده است. درست مثل مدیر‌عامل یک شرکت بزرگ که هر روز صبح ساعت هفت پشت میز شرکتش بوده تا دوازده شب.

طهماسب خودش هم مقصر بود. سال هشتاد و یک دخترش پذیرش دانشگاه گرفت و قرار شد برود آلمان. مجبورش کرد ازدواج کند، بعد برود. صرفا بابت امنیت دخترش. امنیت بابت این‌که توی کشور غریب تنها نباشد. همان مصونیت در برابر جامعه. یک سال و نیم نشده، یک شب اشتباه محاسباتی کردند و بادکنک سوراخ بوده و یک پسر قشنگ به خانواده‌شان اضافه شد. دختر، وسط کار کم آورد و درس را ول کرد و شوهرش هم آلمانی یاد نگرفت و سه نفری دست از پا درازتر برگشتند ایران. امنیت برقرار بود. اسم‌شان توی شناسنامه‌ی هم بود با پشتوانه‌ی مهریه و بکارت و پسر قشنگ‌شان. حالا آرامش هم بود یا نبود، خدا می‌داند.

جامعه ازدواج را دوست دارد. صرفا بابت امنیتی که با خودش می‌آورد. تیام یک مثال خوب دارد. می‌گوید چوب‌خط بهترین راه برای شمارش روزهای از دست رفته‌‌ی زندانی‌هاست. چهار خط افقی و یک خط مورب که آن چهار تا را قطع می‌کند و همه را بهم پیوند می‌زند. دسته‌های پنج‌تایی‌ای که قابل شمارش‌تر و قابل کنترل‌تر هستند. درست مثل مفهوم خانواده در جامعه. دسته‌بندی کردن و کنترل‌پذیرتر کردن آن‌ها. در واقع برقراری همان امنیت. اما خب، تکلیف آرامش چه می‌شود؟ جامعه، هیچ بهایی به آرامش درونی آدم‌ها نمی‌دهد. به نظر می‌آید که این قسمت ماجرا دست خود عشاق است. در واقع کل حرف طهماسب هم همین بود. این‌که آرامش درونی  بر امنیت بیرونی  اولویت دارد. وقتی که آرامش نباشد، آدم‌ها خطاکار می‌شوند و نهایتا امنیت بیرونی هم به فنا می‌رود.

خلاصه این‌که  امنیت و آرامش دو مقوله‌ی جدا هستند. هشدار که آرامش را نخراشی.

سیصد و پنجاه و چهار

مصطفی!

مرضیه را یادت هست؟ مرضیه، خواهر حسین صفری که سرِ خیابان غزنوی خانه داشتند. همان که می‌رفتیم خانه‌شان تا مشق بنویسیم. البته مرضیه مشق‌های صفری را می‌نوشت و ما هم مشق‌های خودمان را. زیر چشم هم زل می‌زدیم به مرضیه که چمباتمه زده بود روی دفتر و پیراهن یقه بازش، پرده از اسرار درونش برمی‌داشت. چقدر مشق نوشتن جذاب بود آن روزها. ده دوازده سالی از ما بزرگ‌تر بود. بعد هم جواد آمد خواستگاری و مرضیه عاشق و دلباخته‌ی جوادِ باهوش و خوش‌تیپ شد و رفتند زیر یک سقف. ترکیبی قشنگ‌تر از مرضیه‌ و جواد نبود. جمع همه‌ی خوبان. تا این‌که حسین آمد دبیرستان شهدا و دوباره همکلاس شدیم. بهمان گفت که مرضیه جدا شده و یک آرایشگاه زده پشت خانه‌ی غزنوی و مو رنگ می‌کند و ابرو برمی‌دارد و سالی یکی دو عروس‌ را آماده‌ی جهاد می‌کند.

مصطفی!

جدایی این دونفر عجیب بود. چند ماه پیش، تمام ماجرا را برای تیام گفتم. بهش گفتم روزی که مرضیه رفت کیانپارس پیش جواد، حسین از این‌که باید خودش مشق بنویسد کفری بود. البته من و تو هم دلایل خودمان را برای ملال داشتیم. بعد نطق بلند بالایی کردم برای تیام که روزگار بد شده و آدم‌ها زود حوصله‌شان از هم سر می‌رود و تنوع‌طلب شده‌اند و بلاه بلاه. حتی توی تلگرام یک پیام فورواردی نشانش دادم جهت اثبات. زیر عکس پیرمرد و پیرزنی نوشته بود که قدیم‌ها چیزی که خراب می‌شد را تعمیر می‌کردند اما این روزها آن را می‌اندازند دور و جدیدتر آن را می‌خرند. مثل رابطه‌ها. خیلی خرسند بودم از این مثال خودم.

مصطفی!

تیام زد توی برجکم. از ریشه با من و پیام فورواردی‌ام مخالف بود. می‌گفت مشکل آن‌جاست که عموما هوش و زیبایی، نقطه‌ی اتصال آدم‌هاست و نه خرد. می‌گفت ما عاشق زیرکی و قشنگی همدیگر می‌شویم. که خب اشکالی هم ندارد. اما حواسمان نیست که زیرکی و زیبایی منابع محدود جذابیتند. گذر زمان آن‌ها را منقضی می‌کند و پرت‌شان می‌کند توی دیگ عادت. عادت، بی‌حوصلگی می‌آورد. در واقع هوش و زیبایی یک کاسه حلیم خوشمزه است که بالاخره تمام می‌شود و خلاص. اما خردمندی درست مثل نیلوفر وحشی است. دائم رشد می‌کند و هر روز آدم را شگفت‌زده می‌کند که چطور چهره‌ی سرد دیوار‌های سیمانی را پوشش می‌دهد و دنیا را قابل دیدن می‌کند. خرد، عادت نمی‌شود.

مصطفی!

تیام می‌گفت البته ما حق داریم که دنبال خرد نباشیم. چون همان‌قدر که خردمند بودن سخت است، دیدن خرد هم مشکل است. شاید هم فقط با خرد است که می‌شود خرد را دید. خودمان هم نمی‌دانیم. فقط به این نتیجه رسیدیم که اگر لیبیدو با خرد تحریک شود، پایانی بر آن نیست. سوخت لایزال و ستون نگهدارنده‌ی عشق است. ایثار در عشق صرفا خردمندی می‌خواهد. آدم خردمند ایثار می‌کند، نه لزوما آدم زیبا و زیرک. اما خب، خرد داشتن و خرد دیدن تمرین می‌خواد. درست مثل ورزش کردن مداوم برای زیبا شدن جسم. یا کار کشیدن از مغز برای تقویت سلول‌های خاکستری. خرد هم تمرین می‌خواهد. تنها اشکال کار این است که نه کتابی برای آن داریم و نه معلمی که کلاس بگذارد و نه حتی باشگاهی که بتوانیم در آن دمبل بزنیم. پس تلاش برای خرد را دور می‌زنیم و قناعت می‌کنیم به زیبایی و زیرکی و عادت و اعتراض به این‌که عشق افسانه است.

مصطفی!

تیام کانسپت قشنگی را گفت. گفت که درون آدم، آینه و کپی کائنات است. یک فضای بی‌انتها و وسیع که هیچ خبری از ته آن نیست. عشق هم دورترین ستاره‌ی این جهان هستی است و خرد تنها وسیله‌ای که آدم را می‌تواند به سلامت به آن برساند. وسیله‌ای که پیدا نیست و رسیدن به آن به اندازه‌ی رسیدن به خود عشق سخت است. اما لذت‌بخش. برای همین است که می‌گویند منجم‌ها تنها کسانی هستند که به شغل خودشان عشق می‌ورزند. و حتی به حدی می‌رسند که شعارشان می‌شود: ما گام و گذر را به رسیدن نفروشیم.

 

سیصد و پنجاه و سه

کیشلوفسکی سال ۱۹۸۱ یک فیلم جذاب ساخته به اسم بخت کور. داستان یک دانشجوی پزشکی به اسم ویتک. فیلم یک صحنه‌ دارد که توی ایستگاه قطار پرشده و ویتک می‌دود دنبال قطاری که تازه راه افتاده و می‌خواهد سوار شود. کیشلوفسکی سه بار این صحنه را در طول فیلم تکرار می‌کند. یک بار به قطار می‌رسد. یک بار نمی‌رسد و پلیس دستگیرش می‌کند. یک بار هم به قطار نمی‌رسد و همان‌جا می‌افتد توی مسیر عاشقی. قشنگ‌ترین قسمت قضیه این است که هر بار فرجام ویتک متفاوت است. در واقع کیشلوفسکی سه بار به عقب برمی‌گردد و سه بار به ویتک شانس‌های مختلف زندگی را می‌دهد. هم به ویتک و هم به جهان پیرامون ویتک.
حالا کیشلوفسکی به کنار. سر کوچه‌ی ما یک بستنی‌فروشی هست که صد هزار طعم مختلف بستنی دارد. از طعم نارگیل و خیار بگیرید تا طعم سوسیس و مقوای بازیافتی. آدم پایش را که توی دکانش می‌گذارد، رایحه‌ی سردرگمی می‌زند زیر دماغش. بابت همین، صاحب دکان همان دم در، یک قاشق پلاستیکی پکیده می‌دهد دست آدم و اجازه می‌دهد طعم بستنی‌ها را امتحان کند تا هر کدام را که دوست داشت بخرد. همان‌کاری که کیشلوفسکی با ویتک کرد. حق انتخاب.
پروردگارا. مخاطب خاص این دو پاراگراف، ذات مقدس شما بود. خط تولید نسل‌های بعد را مجهز کن به یک قاشق پلاستیکی پکیده. مثل کیشلوفسکی. مثل بستنی‌فروشِ سر کوچه‌ی ما. لطفا.

سیصد و پنجاه و دو

یک رفیقی دارم که عاشق گل و گیاه و دار و درخت است. سه ماه پیش افتاده بود به جان گلدان‌های حیاط خانه‌اش. قلمه‌های رز را کرده بود توی خاک. خاک‌شان را عوض کرده بود. پیوند زده بود. تکثیر کرده بود. و خلاصه حیاتِ حیاط  را کن‌فیکون کرده بود. دم غروبی یک کاکتوس مکزیکی و یک شاخه یاس شیرازی مانده بود روی دستش. نگاه کرده و دیده که فقط یک گلدان برایش باقی مانده است. بعد هم حوصله‌اش نکشیده تا یک گلدان دیگر بخرد. به هر حال آدم‌های عاشق هم ممکن است یک وقت‌هایی خسته شوند. بعد زیر لب گفته به جهنم و هر دو تایشان را کاشته توی همان یک گلدان باقی‌مانده. یک یاس شیرازی و یک کاکتوس مکزیکی. سینه به سینه. ترکیب غریبی بوده. انگار که مثلا محمد‌علی کلی با پروین اعتصامی ازدواج کند. یک ماه که گذشته، حال هر دو تایشان خراب شده. یکی‌شان هفته‌ای یک روز آب می‌خواسته. آن یکی استسقاء داشته و دائم طلب آب می‌کرده. یکی‌شان آفتاب مستقیم می‌خواسته. آن یکی دائم ویار سایه داشته. کاکتوس دلش می‌خواسته پهن بشود و یله بدهد. یاس دلش می‌خواسته مثل میمون از دیوار حیاط بکشد بالا و ببیند آن‌جا چه خبر است. کاکتوس همش بهانه‌ی توی خانه را می‌گرفته. یاس دائم غرِ هوای آزاد را می‌زده. خلاصه این‌که بعد از یک ماه، رفیقِ ما دیده که هر دو نفرشان خموده شدند و حال و حوصله و رمق ندارند و رنگشان پریده. یک جورهایی بدن‌شان بوی ” گند بزنند به این گلدون” گرفته است.

رفیق من هم فارسی بلد است، هم انگلیسی و از این دو تا بهتر، زبان نباتی. رفته یک گلدان جدید خریده و جدای‌شان کرده. هر کسی سیِ خودش.  یکی‌شان کنار دیوارِ آفتاب‌گیر و هفته‌ای هفت روز آب. آن یکی هم پشت پنجره و هفته‌ی یک بار یک جرعه آب. دیشب رفته بودیم خانه‌شان. حال هر دو نفرشان خوب بود. یاس و کاکتوس. یاس کشیده بود بالا. کاکتوس پت و پهن شده بود. سبز شده بودند و هزار شاخه‌ی جدید ازشان زده بود بیرون. در واقع درکِ بهار کرده بودند. بهتر از همه این‌که ترکیب جداگانه‌شان خانه را کرده بود بهشت مصور. یاس شیرازی خوشحال. کاکتوس مکزیکی خوشحال. خدای حیاط خوشحال‌تر. خلاصه این‌که چه خوب که محمد‌علی و پروین با هم ازدواج نکردند. وگرنه نه پروین شعرهای قشنگ می‌گفت و نه محمد‌علی می‌توانست با مشت، جلوبندیِ جو فریزر را پائین بیاورد. لزوما که ترکیب چیز‌های خوب، نتیجه‌ی خوب نمی‌دهد.