دیشب بعد از صد سال، رفتم ورزشگاه برای تماشای فوتبال. تیم شهر ما با تیم یک شهر دیگر. دستکم پنجاه هزار نفر آدم آمده بود. صحرای محشر. بیشتر تماشاچیها لباس تیم را پوشیده بودند که عمدتا هم برایشان بزرگ بود. روی سکوی روبروی ما، یک گروه محدود پنجاه نفری با شیپور و طبل و بلندگو، سرپا ایستاده بودند. پنجاه نفر جوکر با صدای کلفت. کارشان صرفا این بود که ما پنجاههزار نفر تماشاچی را هدایت کنند. ما هم افسارمان را داده بودیم دستشان. با بلندگو شعار میدادند و ما با وجود اینکه نصف حرفهایشان را نمیفهمیدیم، اما جویده جویده تکرارش میکردیم. چند بار هم موج مکزیکی تولید کردند و کل ورزشگاه، سوار موج، بالا و پائین شد. حتی اینکه چطور دست بزنیم هم تحت کنترل آنها بود. هر بار هم که داور علیه ما قضاوت میکرد، جوکرها پروپاگاندا راه میانداختند و ما به تبع آنها شروع میکردیم به هو کردن داور و تیم شهر دیگر. یک بار هم که کارت زرد به تیم ما نشان داد، کل ورزشگاه به همت جوکرها شد یک اف بزرگ. با اینکه جلوی چشم خودمان یک نفر از تیم شهر دیگر را رسما کباب کرده بودند.
قشنگی ماجرا این بود که خیلی هم خوشحال بودم. یک چشمم به بازی بود و یک چشم دیگرم هم به جوکرها تا مطمئن باشم پیروی راستینشان هستم. دقیقا نمیدانم چرا، اما قطعا هیجان پیروی داشتم. سه گل محکم هم خواباندیم توی دروازهشان. اشک توی چشم تیم شهر دیگر جمع شد. خب، به درک. بعد از بازی هم جوکرها با علم و پرچم و بوق و شیپور افتادند جلو و ما هم پشت سرشان تا سوار مترو شدیم. سه گل زدیم بهشان. بازیکنان تیم شهر دیگر را شستیم و گذاشتیم روی بند. پنجاه و پنج دلار پول بلیط و بیست دلار پول مرغ نیمسوخته پرداخت کردم که رفت توی جیب صاحب باشگاه. چند تا فحش جدید یاد گرفتم. دو نفر سر هیچ و پوچ توی مترو دعوایشان شد و زیر چشم همدیگر مزرعهی بادمجان کاشتند که پلیس دستگیرشان کرد. مارتینز که دو تا گل زده بود، احتمالا به زودی با یک قرارداد کلفت میرود به یکی از باشگاههای اروپایی. من هم صبح خواب ماندم و دیر رسیدم شرکت. از فرط کمخوابی چشمهایم شده دو کاسه خون. الان هم دقیقا نمیدانم کی برنده است و کی بازنده. لعنت به هر چی موج است که منبعش جوکرهای الدنگ باشند. لعنت به من که افسارم را دادم به دستِ آنها. لعنت.