شب سال نوی میلادی را وسط راه توی هتل گذراندم. یک جای پرت که عرب نی انداخت. یک ساعت مانده به تحویل سال، دستم خورد به لیوان خالی قهوه. لیوان خورد توی دیوار و مثل دل عاشقِ به وصال نرسیده، هزار تکه شد. یکی از آن هزار تکه، انتحار زد و جنگ تن به تن راه انداخت و دستم را همانجا جر داد و خون فواره زد بیرون. عمق زخم زیاد بود و هیچوقت تا این حد درون خودم را ندیده بودم. دهنهی زخم شده بود مثل دهان یک مرد معترض جان به لب رسیده که هیچ رقم حاضر به بسته شدن نبود. با دستمال بستمش و کتم را انداختم روی دوشم و رفتم اورژانس و نشستم تا نوبتم بشود. مرد کنار دستی من بیحال افتاده بود روی صندلی. رنگش پریده بود و یک سانت از زبانش افتاده بود بیرون و با چشمهای بیفروغ زل زده بود به تلویزیون که داشت مراسم تحویل سال را نشان میداد. فکر کنم در حال مردن بود. بعد هم رفتم زیر دست دکتر و نخ و سوزن و بخیه. سال هم تحویل شد و همانجا که دکتر داشت سوزن را نخ میکرد وارد سال ۲۰۲۰ شدیم و صورت هم را ماچ کردیم. بعد هم دستم را مثل سرِ سیکهای هند باندپیچی کرد و برگشتم هتل.
دکتر جوری دستم را بسته که هیچ کاری با آن نمیتوانم بکنم و همهی فرایض یومیهام را باید با یک دست انجام بدهم. کارهای سادهای که انگار حالا دارند با دور آهسته پخش میشوند و آدم مرحله به مرحلهی آن را میبیند. مثلا خمیر دندان روی مسواک گذاشتن. زیپ شلوار بالا کشیدن. جواب تلفن دادن. لیف کشیدن. ناتوانی در انجام کارهای کوچک، عذاب بیشتری به آدم میدهد تا اینکه آدم از پس کار بزرگی برنیاید. مثلا ناتوانی من برای اینکه مدیرعامل شرکت بنز بشوم یا بروم مریخ یا عرض دریای اژه را با کرال پشت طی کنم، روحم را آزار نمیدهند. اما اینکه نتوانم زیپ شلوارم را بالا بکشم، آزاردهنده است (هم برای من و هم اطرافیانم البته). درست مثل آرزوها. محقق نشدن آرزوی کوچک دلخراشتر از محقق نشدن آرزوی بزرگ است. اینکه آدم یک لیوان آب خنک گیرش نیاید یا اینکه سند منگولهدار دریای خزر را نداشته باشد.
اما خوبی آدمیزاد این است که یاد میگیرد و میتواند با یک دست، کار دو دست را انجام بدهد. اصلا چون افتادهام توی برههی حساس زمانی، باقی اعضای بدن هم همکاری میکنند. با یک دست ریشم را میزنم. باسنم که تا آخرین ساعات سال ۲۰۱۹ فقط بلد بود قر بدهد، حالا در یخچال را باز و بسته میکند و صندلیها را هل میدهد کنار. با زبان و چانهام در صندوق عقب ماشین را میبندم و زانوهایم متخصص گرفتن لیوان چای حین رانندگی شدهاند. اصلا شرط برونرفت از بحران همین است. آدمیزاد با یک زخم فزرتی که نباید زمینگیر بشود. عامل زخمزننده هم که مثل پشکل گوسفند ریخته همه جا و هر آینه ممکن است تن شریف آدم را جر بدهند.
خلاصه اینکه این چند پاراگراف را برای خودم ثبت کنم تا یادم بماند تحقق آرزوها و هدفهای کوچک شاید خیلی مهم نباشد اما عدم تحققشان رنجآور است. پس بهتر است که محققشان کنم. یادم بماند که آدم قدرت تطبیقپذیری بالایی دارد و با یک دست میتواند رانندگی کند و همزمان چای بخورد و تلفن جواب بدهد و حتی به رانندهی خاطی کناری، نظر لطفش را با انگشت نشان بدهد. آل اینکلوسیو. یادم باشد که اجازه ندهم هیچ زخمی جلوی اهدافم را بگیرد.