۴۰۴

از روزهای جاری و وضعیت جذاب این روزها چه بنویسیم که جدید باشد و دهان آن مورد عنایت دیگران واقع نشده باشد؟ هیچ دیدگاه و نگرش و زاویه‌ی دیدی باقی نمانده است که خاکش به توبره کشیده نشده باشد. شب تا صبح و صبح تا شب توی ملک خودمان داوطلبانه حبسیم. فاصله‌ی تختخواب تا آفیس‌ دقیقا شده چهار قدم گشاد. سفر برون‌مرزی‌‌ام حمام است و شده حد ترخص و نمازم شکسته می‌شود. این‌قدر کوچک. دلم برای اتوبان هفتاد‌و‌پنج تنگ شده است. دو  سال پیش همین موقع ها نوشته بودم که من هر روز باید چند کیلومتر در اتوبان هفتاد‌و‌پنج رانندگی کنم تا برسم سر کار. اتوبان هفتاد‌و‌پنج یک اتوبان دراز است که از بالای کشور شروع می‌شود و تهش می‌خورد به اقیانوس اطلس. همین ‌قدر دراز. اما من چند کیلومتر که در آن راندم، چراغ راهنمای ماشینم را روشن می‌کنم،می‌پیچم به راست و از یکی از خروجی‌های عریضش خارج می‌شوم. ماشینم را پارک می‌کنم، با آسانسور می‌روم طبقه‌ی یازدهم و غرق می‌شوم پشت میزم. غرق در دنیای کوچک خودم. این‌ها حرف دو سال پیشم بوده است. حالا دنیایم کوچک‌تر هم شده است. البته اعتراضی ندارم. یعنی می‌ترسم اعتراض کنم و دو سال دیگر وضع خراب‌تر بشود.

مغزم هم تابع همین دنیای کوچک شده است. هر بار بهش می‌گویم چیزی بگو تا چهار خط درباره‌اش بنویسم و کیف کنم. می‌ماند و مثل بز نگاهم می‌کند. حق دارد. ماجرا بده و بستان است. خورد و خوراک درست و درمانی ندارد. نحیف شده است. اوج ابتکارش این بوده که دو هفته است دستور داده ریش‌هایم را نتراشم. هفته قبل هم مجبورم کرد همان دو شوید موی دور سرم را از ته بتراشم. قیافه‌ام شده شبیه به ابوسفیان. کوچک شدن دنیای آدم چیز بدی است. در واقع بدترین قسمت ماجرا است. سگ همسایه‌ی ما سال‌هاست که وضعش همین است. اسمش لوسی است. یک فنس نامرئی دور خانه برایش کشیده‌اند و اگر تصادفا پایش را از فنس بیرون بگذارد، قلاده‌اش یک شوک الکتریکی اساسی بهش می‌دهد و بندری می‌زند. چند سال است که چهار وجب حیاط خانه‌شان شده دنیای کوچک او. اخلاقش هم بد شده. پاچه می‌گیرد و همه را می‌خواهد پاره کند. حالا فکر کنید ما آدم‌ها هم دنیای بیرون‌مان تنگ شده و هم دنیای فکر و درون‌مان. همان اتفاقی که سالهاست فوندامنتالیست‌ها و جهادی‌ها و رادیکال‌ها از آن رنج می‌برند. دنیای کوچکی که فاصله مستراح و تختخواب و آفیسش چهار قدم گشاد است.

خلاصه اینکه تغذیه روح رو به اتمام است. اما امید زنده است. یک روز صبح بالاخره سوار ماشین می‌شوم. شاید لوسی را هم بدزدم و با خودم ببرم. آره، حتما همین کار را می‌کنم. می‌روم توی اتوبان هفتاد و پنج. آن‌قدر می‌رانم تا برسم به اقیانوس اطلس. خوبی اقیانوس بزرگی آن است. ته ندارد. جهانم را دوباره بزرگ می‌کنم. بالاخره من و لوسی این فنس نامرئی را رد می‌کنیم. لابد به اندازه یک کف دست آسمان آبی سهم ما دو نفر می‌شود. دنیا بزرگ است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.