بیست و خوردهای سال پیش دولت یک ماشین داد به پدرم. نه برای خودش. برای اینکه با آن برود اداره و برگردد. از این ماشینهایی که با خط نستعلیق روی در آن مینوشتند «استفاده اختصاصی ممنوع». یک میتسوبیشی دوکابین صفر کیلومتر. آن سالها میتسوبیشی حکم عایشه را داشت در شعبابیطالب. حکم طاووس بین قبیلهی کلاغها. این خاطره را هشت بار از هشت زاویهی مختلف همینجا نوشتهام. اما خاطراتم ته کشیده و چارهای ندارم الا تکرار خودم. پانزده سالم بود. پانزده سالگی سن بدی است. در آن سن آدم دیگر بالغ شده و عاشق میشود اما هنوز گواهینامه ندارد تا جلوی عشقش بتواند میتسوبیشی پدرش را براند. اما یک روز بالاخره زدم به سیم آخر و ماشین را دزدیدم. پدرم خواب بود. در اهواز بهترین زمان برای دزدی ساعت سه بعد از ظهر است. وقتی مردم زیر کولر گازی خوابیدهاند. در آن ساعت حتی میشود زد زیر بغل بولدوزر و آن را دزدید؛ چه برسد به میتسوبیشی که صدای موتورش به نرمی صدای نجوای زنی زیباست در شبهای گرم تابستان. همینقدر جذاب. من هم ساعت سه بعد از ظهر ماشین را دزدیدم. کلید خاکستریاش را از جیب پدرم درآوردم و رفتم توی حیاط. در گاراژ را باز کردم و ماشین را مثل آهویی خرامان بردم توی کوچه. همه چیز در ارادهی من بود. اسپارتاکوس بودم سوار بر ارابهی آتشین. چهار بار سر تا ته کوچه را با سرعت سه کیلومتر بر ساعت بالا و پائین کردم. شیشهها را داده بودم پائین و نوار کاست ساندرا که گذاشته بودم توی پخش ماشین و صدایش را تا فیهاخالدون داده بودم بالا. پر از تفرعن و خرسندی. حتی کولر ماشین را هم روشن کرده بودم. من هیچ تصوری از وجود کولر در ماشین نداشتم و باورم نمیشد که بجز کولر گازی توی اتاق و یخچال، وسیلهای باشد که بشود با آن داخل ماشین را خنک کرد. دلم میخواست لیدا دختر همسایهمان را در آن شرایط ببینم. در واقع دلم میخواست که لیدا من را ببیند. که خب ندید. ساعت سه بعد از ظهر تابستان اهواز بود و لیدا هم مثل هر انسان اهل فکر دیگری زیر کولر گازی خواب بود. بالاخره ساعت سه و نیم عصر وا دادم و برگشتم جلوی خانه. در گاراژ را باز کردم. سوار ماشین شدم و با چند دقیقه حساب و کتاب و با دقت و ظرافت و لطافت، ماشین را محکم کوبیدم به در گاراژ و یک سمت ماشین را به فنا دادم. همان سمتی که نوشته بودند «استفاده اختصاصی ممنوع». که دیگر البته خوانده نمیشد. چون رفته بود به فنا. در ماشین مثل پوست شکلات پیچیده بود به دور خودش و باز نمیشد. که البته ترجیحم این بود همان جا تا ابد بمانم و تبدیل بشوم به نفت. تا اینکه بخواهم با پدرم روبرو بشوم و به او بگویم آن ماشین نازنین که روی درش نوشته بود استفاده اختصاصی ممنوع، دیگر خیلی نازنین نیست. حالا بیشتر حشمت است یا امکلثوم.
لیدا آن روز نیامد. نوار کاست ساندرا هم جا ماند توی ماشین. دو ضربهی بزرگ که مثل شمشیر ابنملجم فرود آمدند وسط فرق سرم. حالا هم از سرنوشت هیچ کدامشان خبر ندارم. نه میدانم لیدا کجاست و نه میدانم کدام تعمیرکار نامردی نوار کاست من را کش رفت. آن هم توی روزهایی که پیدا کردن نوار کاست و داشتن آن به اندازهی عاشقِ لیدا بودن، جرم محسوب میشد.