بیشتر از صد روز از سقوط هواپیمای اوکراینی در تهران گذشته است. سقوط کلمه درستی نیست. سرنگون شدن دقیقتر است. تفاوتشان مثل مردن و کشته شدن است. زمین تا آسمان فرق دارند. پس، بیشتر از صد روز از سرنگون شدن هواپیمای اوکراینی در تهران گذشته است. من تا امروز چهار خط نوشته به خانم صمیمی بدهکارم. معلم کلاس اولم. نه اینکه خانم صمیمی از من طلبکار باشد. نه. کسی که فرزندش را کشته باشند، اصلا برایش مهم نیست که من یا هر کس دیگر چهار خط برایش بنویسد یا ننویسد. این طلب را خودم از خودم دارم. اینکه چهرهی مخدوش خودم را به نوعی ترمیم کنم و بگویم که فراموش نکردهام و اینکه برایش تا حالا ننوشتهام از بیقیدیام نبوده است. از ناتوانیام بوده است. ادبیات و کلمات تا یک جایی قدرت ترجمهی احساسات آدم را دارند. درست مثل جیوهی توی دماسنج. دما از حدی که بگذرد دیگر دماسنج قدرت بیانش را از دست میدهد. بخار میشود. رنج ما هم همین است. از حدی که بگذرد، هیچ دیلماجی توان بیانش را ندارد. دیگر حتی اسمش رنج نیست. اسمش بهت است. کلمه کردن بهت ناممکن است. درست مثل اینکه آدم بخواهد بخار را توی مشتش بفشرد.
هنوز هم نمیتوانم برایش بنویسم. چون من هم مثل او بهتزدهام. هنوز یک “چرا”ی بزرگ باقیمانده است که تا جوابش را نگیرم، از بهت خارج نمیشوم. چرا این اتفاق افتاد؟ تازه از بهت هم که خارج بشوم، تازه رنج شروع میشود. اما رنج قابل تحملتر از بهت است. چرا که خدا ما را در رنج آفریده است و به آن عادت داریم. اما به بهت عادت نداریم و عادت نمیکنیم و فراموش نمیکنیم. ما را مبهوت کردند.
حتی تسلیت هم بهش نگفتم. تسلیت برای وقتیست که تسلایی وجود داشته باشد. اما من هیچ گزینهای برای تسلی نمیبینم. هیچ مجازات درخوری هم به ذهنم نمیرسد. اینجا قانون چشم در برابر چشم یا جان در برابر جان، آرامش را برنمیگرداند. حتی اگر ۱۷۶ نفر یا ۱۷۶۰ نفر یا حتی همهی مقصرین را پای چوبهی دار ببینیم. تسلی فقط شاید وقتی برگردد که بهتی که ما داریم را توی چشمان مقصران ببینیم. بهت اینکه ساعت شش صبح عزیزترینِ آدم زندگیات را توی فرودگاه راهی کنی و ساعت هفت صبح، خبر رفتنش را بگیری. به مقصدی خیلی دورتر. برای همیشه. بهتِ نبودن همیشگی.
خانم صمیمی باور کن که فراموش نکردم و نمیکنم. عالمگیرترین بیماری مسری هم که بخواهد نسل انسان را برچیند، باز هم فراموش نمیکنم. اگر شهابسنگ بخواهد کرهی زمین را نصف کند باز هم فراموش نمیکنم. اینها رنجند و ماجرای ما بهت است. بین این دو تا زمین تا آسمان تفاوت هست. مثل فرق مردن است و کشتهشدن. ما رنج نمیکشیم. ما بهتزدهایم و بهت فراموش نمیشود.
درد، بعد از هزاران بار چشیدهشدن هم تازگی داره. هردفعه، انگار اولین باره. همیشه زخمی به جای میگذاره. همیشه ردی ازش میمونه و همین میشه که بهش عادت میکنیم.
بهت، ردی به جای نمیگذاره. نقطهی ابتدایی درده و اولینها همیشه به یاد میمونن.
و برای نوشتهتون؟ آره. خیلی آره.