امشب صرفا هوس کردم بنویسم جهت کم کردن فشار درون جمجمه. بدون هدف. بدون نتیجه. حتی بدون موضوع. تلفنم به شکل کاملا خودجوش تصمیم گرفته تا آهنگ «گل گلدون من» را پخش کند. همان ده ثانیهی اولِ آهنگ، نیزه در کپل اسب خاطراتم فرو کرد و پرت شدم به سالی که شرکت غرفه گرفته بود در نمایشگاه صنعت برق. یک غرفهی دو طبقهی مجلل. من و هدی و مهدی عباسی مسئول غرفه بودیم. از بین بازدیدکنندگان آدمهای مهم را سوا میکردیم و میبردیم طبقهی بالا پیش رئیس و بهشان نسکافهی مرغوب میدادیم. به آدمهای غیر مهم هم زنبیل پارچهای با آرم شرکت میدادیم و میسپردیمشان به دست باد که بروند. سه روز تمام کروات زدم و مثل بادکنکی که گره محکمی زیر غبغبش باشد، شق و رق راه میرفتم. شب اختتامیه، همهی غرفهدارها را جمع کردند توی آمفیتاتر و بهشان برنج دادند و ران مرغ. بعد محمد اصفهانی آمد و شروع کرد به خواندن. آهنگ دوم همین «گل گلدون من» بود. غرفهدارها با دو انگشت به کف دست میزدند و با محمد همراهی میکردند. آنجا الکتریسیته و سیمین غانم نقطهی مشترک حضار بود. وسط آهنگ یکی از پشت پرده آمد و برنامه را قطع کرد و اصفهانی را کشید کنار و چیزی دم گوشش گفت. یک دقیقه بعد اصفهانی با صورت سرخ برگشت و گفت دست نزنید وگرنه به اختتامیه خاتمه میدهند. بعد هم سیمین غانم را ول کرد و یک آهنگ دیگر خواند و ما همه تظاهر کردیم که دست نداریم و آهنگی پخش نمیشود و قیافهی کسی را گرفتیم که انگار سر کلاس آناتومی نشسته و محمد اصفهانی در حال تشریح جسد گراز است.
آخر شب مهدی عباسی گفت که میرسانمتان خانه. خانهی من غرب بود و خانهی هدی غربتر. از پارکوی کشیدیم پائین. منظورم این است که به سمت جنوب رفتیم. مهدی برایممان اندی و ابی گذاشت با صدای بلند. کیف کردیم. هدی خطابهای خواند در باب اینکه ممنوعیات از بین نمیروند و فقط از جهان روی زمین میروند به جهان زیر زمین. از آمفیتائر میروند به ماشین مهدی عباسی. همه هم میدانند. مهدی عباسی تائید کرد و شهرام شبپره گذاشت. یک جایی که یادم نیست کجا بود نگه داشتیم و آش خوردیم کنار خیابان. من رشتههای آش را هورت کشیدم و ماجرای ب.الف را تعریف کردم که کلاس دوم دبیرستان عاشقش بودم اما جربزه نداشتم تا ماجرا را به کسی بگویم. در جهان روی زمین من پسربچهای معصوم و آسمانی بودم که هنوز باور دارد بچهها را لکلکها تحویل والدین میدهند. در عوض در جهان زیرزمینی خودم، آلکاپونی بودم که اگر یک روز از زیرزمینش خارج میشد، عرش الهی به لرزه میافتاد و زمین از مدار مقررش خارج میشد و میرفت قاتی باقالیها.
ساعت یک صبح رسیدم خانه. ریتم «گل گلدون من» میکس شده بود با قیافهی مبهم ب.الف و توی کلهام میچرخید. بعد هم یاد فیلمی افتادم که یک دبیرستان بود که در آن دانشآموزها بین هم سیگار قاچاق میکردند. هر چه فکر کردم اسمش یادم نیامد. همه توی مدرسه سیگار میکشیدند و همه میدانستند و همه انکار میکردند. یک دیالوگ هم داشت که یکی از بچهها در مهمانی فارغالتحصیلی به رفیقش گفت: «من هر روز سیگار کشیدم. فقط کاش میذاشتن زیر بارون توی بالکن میکشیدم نه توی اون مستراح».
فقط حالا مانده که هدی و مهدی عباسی کجا هستند؟ و البته ب.الف.