این را بنویسم و بروم ردِ کارم. بیست سال پیش دمِ عید سوار قطار شدم که بروم اهواز. چهار نفر بودیم توی کوپه. قطار از تهران خارج نشده بود که دو نفر از ما چهار نفر، دعوایشان شد. دعوا از میزان مرغوبیت ماست شهرشان شروع شد. بعد هم کار کشیده شد به فرهنگ و زبان و پشت بازو. بعد هم چهار تا چک و لگد رد و بدل کردند و همدیگر را مثل نمد مالاندند. رئیس قطار آمد و با پس گردنی گذاشتشان توی دو کوپه جداگانه و به جایشان دو تا پیرمرد آورد که تا صبح مثل تراکتور خروپف کردند. دعوا سر هیچ.
امروز صبح یک پاراگراف نوشتم در باب سالگرد زدن هواپیما. نقل قول کردم از اسماعیلیون که هنوز توان این را ندارد که اشتراک ماهانه مجلهی دخترش را کنسل کند و آن را تحویل میگیرد و میگذارد پشت در اتاقش. گفته بود: «هنوز جرات ندارد وارد اتاقش بشود». بعد من نوشته بودم این فاجعه را فراموش نمیکنیم حتی اگر فراموشی بگیریم. چرا که درد تا وقتی که هست، فراموش نمیشود. خاطره خودِ درد است. همین یک پاراگراف با خودش سِیلی از مخالفتهای عجیب و غریب آورد که باورش سخت بود.
چند ماه پیش سر انتخابات آمریکا، هزار دسته شدیم در حالی که این کشور خودش دو جناح اصلی بیشتر ندارد. اگر میزان پرخاش ما به همدیگر را وارد معادلات سیاسی آمریکا میکردیم، احتمالا جنگ داخلی راه میافتاد. اصولا کسی هم دلیل و مدرکی برای حرفش نمیآورد. صرفا چشمها بسته و دهانها باز.
همسویی دیگر یک جوک لوس و بیمعنی شده است. هزار دسته شدیم. داخل و خارج کشور. همهمان یک کولهپشتی پر از دینامیت گذاشتهایم پشت کمرمان و آمادهی انفجاریم. موضوع انفجار دیگر مهم نیست. فقط میخواهیم انتحار کنیم. سیاست. مهران مدیری. مزهی خرمالو. شجریان. لوگوی موزه هنرهای معاصر. قیمت نفت دریای برنت. مرغوبیت ماست.
نظر مخالف و مباحثه، نیروی محرکهی هر پیشرفتی است. اما آداب خودش را دارد. پشت هر نظری باید فکری خوابیده باشد و نه منفعتی. اما اینجا شده میدان جنگ. تقسیم شدیم به هزاران گردان کوچک و بیاثر. نگران تجزیه خاک کشوریم؟ خاک چه ارزشی دارد وقتی آدمهای روی آن تجزیه شدهاند؟ دسته دسته شدیم. آدمهای مهاجر و غیر مهاجر. مسلمان و غیرمسلمان. باحجاب و بیحجاب. بیسواد و باسواد. روی گردانهای کوچک برچسب میزنیم و جدا میشویم. هزاران گردان بیاثر که دیگر توان جابجا کردن یک گونی سیبزمینی را هم در این دنیای بزرگ نداریم.
من هم مشمول همین فاجعهام. من هم نظر مخالف را درک نمیکنم، کولهپشتی پر از دینامیت را پشت خودم بستم و فقط میخواهم آدمهای گردان دیگر را بپکانم. بیمطالعه و بیتفکر. چه کسی بهتر از من برای تجزیه شدن.
فهیم عطار،
خوبه که تو هستی. خیلی خوبه.
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
آستانه تحمل انسانها صفر شده است.
در دنیای سرمایه داری که انسانها رقیب یکدیگرند نه رفیق یکدیگر.