۴۳۹

پدرم یک رنوی سفید داشت که هر هشت سال جنگ، توی سطل ماست، گِل درست می‌کرد و می‌مالاند به بدنه‌ و چراغ‌هایش تا میگ‌های عراقی آن را نبینند و بمباران‌مان نکنند. لای همه‌ی بدبختی‌ها و جنگ و کوپن، دلخوشی من این ‌بود که با دستمال و شلنگ بیفتم به جان رنو و تمیزش کنم. یک آرزوی کوچک و موثر که ماهی یکی دو بار محقق می‌شد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت آرزو کرده باشم که کاش جنگ تمام شود و پدرم به جای گِل، ریکا توی سطل ماست بریزد و ماشین را هر شب به جای گل‌مالی، کف‌مالی کند. لابد فکر می‌کردم جنگ مثل درخت‌های آکالیپتوس خیابان فروهر، همیشه بوده‌ و خواهد بود.

گمان کنم دوران بچگی‌، دید کاربردی‌تری نسبت به زندگی داشتم. به جای داشتن یک آرزوی بزرگ  (و احتمالا نشدنی) پناه می‌بردم به چند آرزوی جمع و جور که فی‌الفور محقق می‌شدند. شستن رنو. خوردن فالوده. زدن زنگ خانه شریفی و متواری شدن. اما نمی‌دانم از چه موقع، گلادیاتور درونم با آرزوهای بزرگ بیدار شد و گند زد به احوالاتم. آرزوهایی که بیشترشان تحت کنترل من نیستند. این ملال‌آورترین نوع آرزو است. مثل این‌که چراغ جادو گیر آدم بیفتد و آن را بمالاند و غول بیاید بیرون و بهش بگویی «می‌شه بی‌زحمت همه‌ی درختای خرمالو رو تبدیل کنی به درخت شفتالو؟». خب چرا باید آدم دل به آرزویی بزرگ ببندد که احتمالا محقق نمی‌شود؟ من که فکر می‌کنم مردن با یک آرزوی بزرگ برآورده نشده، خیلی بدتر از مردن با هزار آرزوی کوچک محقق شده‌ است.

البته حالا که سنم بالاتر رفته، خردم به سمت دوران بچگی گرایش پیدا کرده است. درواقع راه نجات  یا در «ندانستن» است یا در «درست دانستن». اما بدترین حالت دانستنِ غلط است. همین حالی که گلادیاتور الدنگ برایم رقم زد. همین باورهای غلط. ترسیم زندگی ایده‌آل و بدون خش. فتح ماه. رسیدن روزهای خوشی که غم در آن افسانه است. من دوران زیادی از زندگی‌ام را در این «غلط دانستن» گذراندم. مطمئن بودم که یک جایی در این جنگل زندگی، یک فیل عظیم‌الجثه هست که من باید شاخش را بشکانم. همه‌ی عمرم را صرف کردم برای پیدا کردن این فیل کله‌پوک. با عجله و هراس و سراسیمه. حالا کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که فیلی در کار نیست. یا اگر هست، لزوما لازم نیست اندوه پیدا نکردنش را بخورم.

خلاصه الان افتاده‌ام به خلق دلخوشی‌های کوچک. موضعی و سریع که مثل قرص کدئین عمل کنند و چند ساعتی خلاصم کند. من هشت سال جنگ را زنده ماندم بدون این‌که واقف باشم که تمام شدن جنگ هم می‌تواند یک گزینه باشد. نیروی محرکه‌ام هم فقط همان دلخوشی‌های کوچک بود. حالا هم همین‌طور است. شاید جنگ نباشد اما هزار مشکل دیگر است. امنیت شغلی. سیاست‌مداران روانی. نفرت‌پراکنان. زمستان‌های سرد که تبعیدگاه‌های روسیه را روسفید کرده است. بیماری همه‌گیر. حالا چه کار کنم؟ زندگی همین است. نه کم و نه زیاد. دقیقا همین است. باید شلنگ و دستمال بگیرم و کثافت آن را موضعی پاک کنم. دیدن یک رنوی تمیز در آن سال‌های خونین-ولو برای یک ساعت-  بهترین لطفی‌ بود که به خودم کردم.

اتاق خواب، یک پنجره دارد که روزی  ده دقیقه آفتاب کم رمق زمستان از آن رد می‌شود و می‌افتد روی موکت. ده دقیقه زیر نور دراز می‌کشم و تظاهر می‌کنم که همه‌ی آرزوهای بزرگ برآورده شده‌اند.  دو پیمانه چای احمد به مدت پانزده دقیقه دم می‌کنم و دو صفحه درخت، خنجر و خاطره می‌خوانم. کتاب‌های کتابخانه را به ترتیب قد می‌چینم. هزار تا دلخوشی کوچک دیگر هم هست که خجالت می‌کشم آن‌ها را این‌جا بنویسم. اما مدیون تک‌تک‌شان هستم و حکم صدای خنده‌ی کوتاه نوزادی را دارند در همهمه‌ی عزاداران. می‌چسبد.

آرزوی بزرگ ندارم؟ دارم. به محقق شدن‌شان هم امید دارم اما به این تحقق دلبسته نیستم. دلبستگی به آرزوی بزرگ به درد نوح می‌خورد. نه به درد من. من به یک بوس مختصر در کوپه‌ی قطاری که دارد از تونل سیاهی رد می‌شود، قانعم. باقی ماجرا اگر شد که چه بهتر، اگر نشد که ما طلب بوس‌مان را زنده کردیم و خلاص.

2 فکر می‌کنند “۴۳۹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.