۴۴۰

«به هر تقدیر، ما در این کهکشان یا تنها هستیم یا تنها نیستیم. هر دو به یک اندازه ترسناک است». این را من نگفتم. یک جایی در توئیتر خواندم. آن‌قدر خوشم آمد که آن را نوشتم توی دفترم. همان دفتری که هر وقت چیز قشنگی می‌خوانم، آن‌جا می‌نویسم‌اش. چند سالی است که این عادت را دارم. نتیجه‌ی آن شده صد صفحه پر از چیز‌های قشنگ. چیز‌هایی که دوست‌شان دارم و مهم‌تر از همه این‌که فقط مال خودم‌اند و کسی نباید آن‌ها را بخواند. ترسیمی از جهان، آن شکلی که من دوستش دارم. سال‌هاست که محافظه‌کار شده‌ام و حرفی از چیز‌هایی که قلبا دوست دارم نمی‌زنم. حس می‌کنم که چیز‌ها توی قلب قشنگ‌اند. وقتی آن را از قلب به زبان می‌آورم و با صوت و صدا عرضه‌شان می‌کنم، زشت می‌شوند. یا دست‌کم از زیبایی‌شان کم می‌شود.

این چیز‌های زیبا که بهشان اعتقاد دارم، جای‌شان  توی دفتر و قلب است. جای تاریک. بیرون که بیایند، ماهیت‌شان عوض می‌شود. هم زشت می‌شوند و هم جهان دورم را زشت می‌کند. من حتی لیست آهنگ‌هایی را که دوست دارم هم جرات ندارم با کسی تقسیم کنم. این‌که مثلا من آن آهنگِ پسر گوگوش را خیلی دوست دارم. همان‌که حرف شکلات و عسل و چیزهای گلوکزدار دیگر را می‌زند. آهنگ چرندی است؟  بابت همین می‌گویم که باید در نهان‌خانه‌ی دل نگهش دارم. تا وقتی که حرفش را نزنم، قشنگ است. برای من.

اما اشکال کار این‌ است که نیروی محرکه‌ی لاکرداری درونم هست که دائم می‌خواهد بر این ترس غلبه کند و وادارم کند تا این زیبایی‌ها (که صرفا به قیاس من زیبا هستند) را بریزد بیرون و بکند توی حلق دیگران. متقاعدشان کنم که زیبا هستند. یک بار توی مهمانی گیر دادم به فلک‌زده‌ای که صرفا آمده بود دمی به خمره بزند و فلک‌زدگی‌اش را فراموش کند. خواستم بهش اثبات کنم که نزار قبانی، یک سر و گردن از شاعران دیگر بالاتر است. برایش خواندم: «دشنه‌ات را از سینه‌ام بیرون بکش | بگذار زندگی کنم | عطر تنت را از پوستم بگیر و بگذار زندگی کنم» و الخ. این شعر برای من واحه‌‌ی وسط کویر است. اما فلک‌زده قانع نشد. آن‌قدر بهش گیر دادم که کلافه شد و شمشیرش را از رو بست و پای حافظ و فردوسی را کشید وسط و گفت شاعر فقط همین‌ها و بس. مهمانی به دو نفرمان کوفت شد. من نزار را دوست داشتم و او حافظ را. چه لزومی بود برای قانع کردن؟

این ماجرا برمی‌گردد به سال‌ها قبل که جوان‌تر بودم و نیروی محرکه‌ی لاکردار، مثل پیامبری تازه مبعوث‌شده، اصرار در اثبات حقانیت داشت. اما الان خیلی بهتر شده‌ام. می‌دانم که زیبایی‌ها، ریشه‌ی به عمق رفته در خاک است.  رمز بقا و زیبایی‌شان در همین تاریکی خاک است. عقیده‌هایم را  در تاریک‌ترین جای قلبم نگه می‌دارم. آهنگ پسر گوگوش را قلبا دوست دارم حتی اگر من تنها دوست‌دار آن باشم. برای اثبات آن هیچ تلاشی نمی‌کنم. با هیچ کسی که جواد یساری دوست دارد دست به یقه نمی‌شوم. شمشیر جواهرنشان اعتقاداتم را در نیام نگه می‌دارم. جایش همانجاست و اگر بیرونش بیاورم، باید سر ببرد. خب که چه؟ سرزمین اعتقاداتم، سینه‌ی من است. نه یک وجب بالاتر از آن.

3 فکر می‌کنند “۴۴۰

  1. نگارنده انقدر کم حوصله است که در پی نویس همه سوراخ‌هایی که بشود انگشت در آن فرو کرد را مسدود کرده است. ولی باز من سوراخی گیر اوردم :)))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.