۴۵۴

دوازده شب را رد کرده‌ایم و خواب از سرم پریده است. وقت‌هایی که خواب از سرم می‌پرد، هم احساس گرسنگی می‌کنم و هم تنهایی. الان هم با همین دو حس دست به گریبانم. البته با یک لیوان شیر و دو تا خرمای مضافتی کرمو افتاده‌ام به جان گرسنگی. اما تنهاییِ نیمه‌شب مخوف‌تر از آن یکی حس است. این‌که حس می‌کنم همه خواب هستند و تنها آدم بیدار این شهر منم. انگار که همه بقچه بسته‌اند و مثلا رفته‌اند مریخ برای تفریح و من مانده‌ام و همین لیوان شیر و دو تا خرما که وقتی بخورم‌شان از این هم تنهاتر می‌شوم. چند شب پیش با دیبا رفتیم قدم بزنیم و فلافل بخوریم و فحش بدهیم به جهان هستی. فلافل گیرمان نیامد اما دو کار دیگر را انجام دادیم. سر حرف‌مان رسید به تنهایی و گفت که ما آدم‌ها ذاتا تنهاییم و کنار هم بودن‌مان صرفا بابت این است که درد تنهایی همدیگر را تسکین بدهیم. حرف درستی بود. بعد هم گفت که لزوما این حرف من نیست و شاید توی کتابی چیزی آن را خوانده‌ است. شاید حرف اکتاویو پاز باشد یا حسین پناهی یا دست‌کم دکتر سمیعی یا هلاکویی. همه‌ی حرف‌های قشنگ جهان مال همین چند نفر است. به هر حال حالا که هر دو خرما را خوردم، بیشتر این حرف به دلم می‌نشیند.

یاد ایستگاه اتوبوس پکیده‌ی کنار خانه‌مان افتادم. بعد از هزار سال زندگی کردن در این محله، تازه فهمیده‌ام که متروکه است. متروکه یعنی این‌که شرکت اتوبوس‌رانی سال‌هاست مسیر اتوبوس‌ها را عوض کرده و هیچ اتوبوسی از این‌جا رد نمی‌شود. قیاس به خودمان کنم که شبیه همین ایستگاه اتوبوس هستیم که خارج از خط ساخته شده است. قشنگی ماجرا این‌جاست که هر سال دو تا جوان ریقو با دو سطل رنگِ آبی می‌آیند و نیمکت و دیوار‌هایش را رنگ می‌کنند و می‌روند. طفلک از این ایستگاهِ خارج از مدار. فکر کنید خورشید باشید اما بدون حضور کره‌ی زمین. بابت چه باید درخشید؟ غروب و طلوع خورشید اصلا بدون حضور زمین معنایی ندارد. آمدن و رفتن در تنهایی ماهیتی ندارد. وقتی می‌ر‌وی که از کسی دور بشوی و وقتی می‌آیی که بخواهی به کسی نزدیک بشوی. اما در تنهایی رفتن و آمدن ترجمه می‌شود به بیقراری.

باور کنید یکی از این خرما‌ها که خوردم کرم داشت وگرنه من چرا نیمه‌شب دارم چرند می‌گویم؟ انگار که دقیقا همان کرم سربالایی رفته و نشسته پشت فرمان مغزم. مجبورم کرده گوگل مپ را زیر و رو کنم و محله‌مان را پیدا کنم. حالا فهمیدم دو تا از این ایستگاه‌های متروک و مهجور توی این محله است. لااقل هر دو تای آن را کنار هم می‌ساختند تا با هم معاشرت کنند و از بی‌وفایی اتوبوس‌های شرکت واحد گله کنند. خاطرات روزهای درخشان را مزمزه کنند تا یاد باسن‌هایی که نیمکت‌هایشان را مورد لطف قرار داده‌اند، بیفتند. اما نه. دو ایستگاهِ متروکِ دور از هم. ولی باید خوشبین بود. خوشبین به این‌که یک ایستگاه متروک گزینه‌ی مناسبی برای این است که گل و گیاه کنارش رشد کند و  نیلوفر‌ها دور پایه‌هایش بپیچند. به هر حال پای مسافر که به آنجا نرسد، گل‌ها هم لگد نمی‌شوند. اصلا شاید این یکی از خواص تنهایی باشد. شکوفایی در سایه‌ی امن تنهایی. البته اگر آن دو جوان ریقو امان بدهند و به بهانه‌ی پاکیزگی، گند نزنند به رشد‌شان.

واقعا دیر وقت است. شیر و خرما هر دو رفته‌اند. مردمان شهر به جهان رویا سفر کرده‌اند. کرم‌ها، درونم تجزیه شده‌اند. فاصله‌ی آن دو ایستگاه هیچ تغییری نکرده اما هر دو می‌دانند که در زمان خلقت‌شان یکی دیگر هم خلق شده و در این تنهایی، تنها نیستند. شاید درمان تنهایی همین هم‌دردی باشد. شاید هیچ گلی در ایستگاه اتوبوسی شلوغ به دنیا نیاید. شاید. اما مطمئنم صبح که بیدار بشوم مردمان شهر از سفر برگشته‌اند. پس شب بخیر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.