۴۶۵

حالا که دارم این چهار خط را می‌نویسم، تازه رسیده‌ام به میز کارم. با نیم ساعت تاخیر. چرا؟ چون حین رانندگی خیال‌پردازی می‌کردم و حواسم پرت شد و شرکت را رد کردم و رسیدم آن ور شهر. بعد هم سر خر را کج کردم و برگشتم. من معتاد خیال‌پردازی و ساختن فانتزی‌های جورواجورم. بابت همین گاهی وقت‌ها به جای شرق می‌روم غرب. به جای ماست، خیار می‌خرم و به جای گفتن «صبح عالی بخیر» به همکارم، می‌گویم: «چطوری عزیزم؟».

صبح زود از خانه زدم بیرون. قبل از آمدن پاسبان‌ها و خورشید و خروس‌ها. با ماشین رفتم دم کافه‌ی سرِ راه تا قهوه بگیرم. از آینه، راننده‌ی ماشین پشت سرم را می‌دیدم. در واقع فقط چشم‌ها و گونه‌ی چپ و خرمن موهای پر‌کلاغی‌اش را. گمونم حمیرا بود. یا شبیه حمیرا. جوگیر شدم و نوبتم که رسید، به کافه‌چی گفتم که پول قهوه‌ی ماشین عقبی را هم من حساب می‌کنم. پول خودم و حمیرا را دادم و گاز دادم و صحنه را ترک کردم. بعد هم شروع کردم به ساختن خیال و فانتزی با حضور حمیرا. همه جا رفتیم و همه کار کردیم (بله، همه کار). بعد نفهمیدم چطور شد که گذرمان خورد به بانک. حمیرا پشت دخل بود و من رفته بودم آن‌جا تا پول قبض گاز را پرداخت کنم. چهار نفر دیلاغ که صورت‌شان را با جوراب پوشانده بودند و یوزی دست‌شان بود پریدند توی بانک. چهار تا تیر هوایی زدند و چند تا فحش دادند و گفتند که همه بخوابید روی زمین و کیسه‌ی خالی را انداختند جلوی حمیرا که پول‌های بانک را بریزد توی آن. اما من سر پا ماندم. یکی از سارقان  آمد و لوله‌ی یوزی را گذاشت زیر گردنم و گفت بخواب وگرنه می‌زنم. می‌خواستم با خونسردی بگویم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». این دیالوگ محبوب من است. دیالوگی که خیلی وقت‌ها سر تیتر خیالاتم می‌شود. در درگیری مسلحانه با اشرار. در شاخ به شاخ شدن با حضرت عزرائیل وسط صحرای سینا. مواجهه با راننده‌ی خطی آذری-آزادی که سر دویست تومان کرایه، عصایی کشیده و می‌خواهد بکوبد توی سرم. من خونسرد به همه‌شان می‌گفتم: «من چیزی برای باختن ندارم. بزن». هر بار هم این جمله تاثیر بی‌بدیلی روی روحیه‌ی ضارب/قاتل می‌گذاشت و قضیه ختم به خیر می‌شد و من مثل قهرمانی ساخته‌ی دست اسپیلبرگ صحنه را ترک می‌کردم.

اما امروز صبح، مرد دیلاغ که لوله‌ی یوزی را کرده بود توی حلقم، یک چشمم به نور آفتاب بود که از پنجره‌ی بانک افتاده بود روی سنگ‌های مرمر کف بانک و آن چشمم هم خیره بود به صورت نگران و زیبای حمیرا و لیوان قهوه‌‌ که بخارش مثل روح از تن آن بیرون می‌زد. هر کاری کردم این دیالوگ جاری نشد. من چیزی برای باختن در آن خیال داشتم. حمیرا بود. قهوه بود. ممکن بود بعد از رفتن دیلاغ‌ها، خیالم را می‌سپردم به دست یک کارگردان بالیوودی تا اجازه بدهد من و حمیرا با آهنگ، دور ستون‌های بلند مرمرِ بانک برقصیم. حتی لاکردار نخوردن آن لیوان قهوه هم یک جورهایی باختن بود. بعد با خودم فکر کردم آدم چه بلایی باید سرش بیاید که چیزی برای باختن نداشته باشد و بتواند این دیالوگ را جاری کند. دیالوگی که آدم‌ها ممکن است زیر پتوی گرم هزار بار از سر غر غر بگویند. اما وقت نشانه رفتن لوله‌ی سرد یوزی به سیبک‌شان چی؟

توی خیال من، خیلی چیزها برای باختن وجود دارد. آدم ممکن است در آینده نزدیک کسی را بخواهد ببوسد. پس نرسیدن بهش، چیزی است برای باختن. اصلا شاید آن دیلاغ جوراب از سرش بیفتد و ببینم که ای دل غافل، دیلاغ نیست و یکی است به قشنگی فروغ. چیزی برای باختن ندارم؟ دارم. کیسه را خودم می‌دهم به حمیرا و مجبورش می‌کنم تا خرتناق پرش کند. بعد هم فروغ را می‌بوسم و پنج نفری بانک را ترک می‌کنیم.

خلاصه توی همین خیال‌ها بودم که ساختمان شرکت را رد کردم. فهمیدم که دارم زر مفت می‌زنم که چیزی برای باختن ندارم. خیلی چیزها هست و ممکن است باز هم باشد. حمیرا و فروغ و یک کیسه پول و یک لیوان قهوه سرِ میز حمیرا و هزار چیز دیگر. هزار بوس و لیس نکرده و هزار وعده قرمه‌سبزی نخورده و هزار بار دیدن هزار نفر که تا حالا ندیدم. هر چه می‌کشم از این امید است. امیدی که یک کیسه پر دارد از چیزهایی که نباید ببازم‌شان. تف بر تو ای امید.

1 فکر می‌کنند “۴۶۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.