۴۷۸

دیروز دو تا مردِ گنده تصمیم گرفته‌‌اند تا بخوابند روی ریل قطار و خودکشی کنند. لحظه‌ی آخر یکی‌شان پشیمان شده و در رفته و قطار رفته روی آن‌یکی. عجیب و سورآل. به نظرم کنار ماجرای ریزعلی‌خواجوی باید این ماجرا را بچپانند توی کتاب‌های درسی. ماجرای ریزعلی فقط یک نتیجه‌اخلاقی داشت: فداکاری. اما این ماجرا بی‌نهایت نتیجه‌ی مهم دارد. مثلا این‌که تقدیر محلی از اعراب ندارد و همه چیز برمی‌گردد به تصمیم‌. به تصمیم خودمان یا تصمیم دیگران. این‌که بمانیم و بمیریم و خلاص یا برویم و زنده بمانیم و یک عمر با خاطره‌ی مردن رفیق‌مان زندگی کنیم. نه؟ یا مثلا این‌که آدم‌ها تا یک ثانیه مانده به مرگ‌شان هم می‌توانند خیانت کنند. احتمالا شب قبل از عملیات خودکشی، دو نفرشان نشسته‌اند با هم حرف زدند که مثلا این جهان دیگر جای ماندن نیست و این زندگی را نباید ادامه داد و دست برادری داده‌اند که بیا و خلاص کنیم خودمان را و قول شرف داده‌اند به خودکشی. اما دم آمدن قطار یکی‌شان گفته: «گور بابای قول شرف، من می‌خوام زنده بمونم جعفر». بعد هم قطار آمده و زارپ رفته روی آن یکی. یا مثلا عموما عزیز بودن زندگی برای انسان نامشخص است تا وقتی که چرخ قطار به گردن آدم نزدیک شود. یا این‌که آدم تا ترس را تجربه نکند، عموما حرف مفت زیاد می‌زند. خلاصه این‌که هزار درس اخلاق و فلسفه از همین دو خط ماجرا می‌شود کشید بیرون.

به هر حال عرضی نبود الا بیان این اتفاق عجیب. فقط مانده‌ام آن ثانیه‌ی آخر، آن یکی که مانده بود، چشم‌هایش باز بوده یا بسته؟ مثلا دیده که برادر هم‌عهدش در رفته و او مانده و راننده‌ی قطار؟ اگر رفتنش را دیده، او هم نظرش برگشته و خواسته فرار کند اما فرصت نکرده؟ یا که نه. گفته گور بابای جعفر، من کارم با این جهان خائن‌پرور تمام است و بیا به آغوشم ای قطارِ رجا؟ خلاصه این‌که دو ساعت است که این ماجرا را شنیده‌ام و هنوز نتوانستم نسبت به آن موضع مشخصی بگیرم. فقط امیدوارم وزیر آموزش و پرورش وقتی دستور داد این داستان را کنار داستان ریزعلی بچپاند، اسمش را بگذارد: «آن‌که ماند تا برود و آن‌که رفت تا بماند». بلاشک نصف بچه‌ها تجدید می‌آورند سرِ همین یک داستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.