۵۱

در طول زندگی‌ام چند آرزوی سر راست و ساده و بی‌دردسر داشته‌ام که به حمد خدا هیچ کدامشان تا امروز محقق نشده است. بس که عدالت فوران می‌کند همه جا. بزرگترین این آمال و آرزوها و سرخرشان، وجود یک پنجره در خانه‌ام بوده که از آن بتوانم کوه را ببینم. حالا هر کوهی که می‌خواهد باشد. سرراست تر ازاین؟ البته ناشکری نباید کرد. دانشجو که بودم یک سالی توی خوابگاه خیابان میرعماد زندگی می‌کردم. همان خیابانی که یک سرش می‌رفت توی بهشتی و آن سرش مطهری. شش طبقه بود. شاید هم پنج طبقه. ما هم طبقه اول. پنجره‌اش هم رو به کوه نبود. رو به اتاق خواب همسایه ی روبرویی باز می‌شد. یک زن و شوهری که خیلی به ما لطف داشتند. هفته‌ای دوبار یا شاید هم بیشتر، پشت پنجره کارهایی می‌کردند که نباید می‌کردند. یعنی باید می‌کردند اما ما نباید نگاه می‌کردیم. اما خب. پرهیز از دیدن یک پنجره‌ی بلند که نور قرمز از پشت پرده‌ی حریر آن می‌تابید بیرون و سایه دو نفر که کارهای مخربی می‌کردند، کار آسانی نبود. مثل آتش و پنبه. مثل ببر و استیک. آن وقت‌ها هنوز خام بودیم و فکر می‌کردیم کانسپت گناه حقیقت دارد. البته این خام بودن هم مانع تماشا کردن نمی‌شد. فقط کمی چاشنی عذاب وجدان اضافه می‌کرد. همه‌ی سناریوی عملیات‌شان را از بر بودیم. شروع تا خاتمه. معمولا این‌طور شروع می‌شد که یکی‌شان انگشت اشاره و شستش را می‌گذاشت زیر چانه‌ی آن یکی. مثلا به حالت “گوگولیِ من چطوره؟”. بعد هم غائله به پا می‌شد و انگار که آن دونفر را گذاشته باشند توی آب‌میوه‌گیری. دست و پایشان قاتی می‌شد و مثل کلاف کاموا می‌پیچدند به هم. جنبه نداشتند. آدم که با یک “گوگولیِ من چطوره؟” دل و دینش را به باد نمی‌دهد. می‌دهد؟ می‌دهد.
اما مهم آن پنجره با پرده‌ی حریر نبود. مهم طبقه‌ی پنجم خوابگاه بود که پنجره‌ی اتاق‌هایش رو به البرز باز می‌شد. همه‌ی البرز که نه. یک برش نازک و اریبی از آن. باقی‌ ویو هم کولر آبی آبسال بود و آنتن‌های شاخه‌ای و بند رخت و لباس‌هایی که لابد بعضی‌هایشان مال آدم‌های بی‌جنبه‌ی طبقه‌ی ‌اول بودند. به هوای چایی و صله رحم و دوز و کلک می‌رفتیم مهمانی، اطاق طبقه‌ی پنجم. در حقیقت با هم معامله می‌کردیم. آن‌ها به ما چای با طعم پشکل گوسفند می‌دادند تا بیاستیم لب پنجره، چای هورت بکشیم و آن برش نازک و اریب البرز را ببینیم. مثل همفری بوگارت و جانی واکر و کوه‌های راکی. در عوض ما هم رشادت‌های شب قبل همسایه‌های طبقه اول را برایشان مو به مو تعریف می‌کردیم. از گوگولیِ اول تا فلان آخر. مثل لوزِرها و کافه‌ی‌چی‌های پیر و میکده‌های خالی لاله‌زارِ بعد از انقلاب.
آرزوهای ما را باش که چطوری برآورده می‌شوند. یا باید پشت پنجره‌ی اتاق هم‌کلاسمان قایم شده باشند یا پشت پنجره‌ی هواپیما که از بالا ازشان عکس بگیرم و چاپ کنم و بکوبم کنار پنجره‌ی اتاقم. مثل همین که گرفتم. باقی آرزوها هم بماند.

20141207231520_img_5231