امروز از آن روزهایی بود که اثر پروانهای به من اثبات شد. اصلا کل این قانون قلمبه رفت توی حلقم. یک حاجآقا منطقی دیوثی آن سمت دنیا سرِ کلاشینکفش را گرفت سمت مردم. این سمت دنیا که من هستم طوفان شد. امروز همهی همکارانم انگار که بخواهد از مریض عیادت کنند، یک سری بهم زدند. اول گردنشان را کج کردند، بعد زل زدند به من. بعد هم گفتند :«این یارو مستر لاجیکال رو میشناسی؟». من هم سر تکان دادم و گفتم ایران هفتاد و خوردهای میلیون نفر جمعیت دارد. من فقط چهارصد هشتاد و سه نفرشان که توی فیسبوک با من رفیقند را میشناسم. میگفتند: «عجب! به نظرت…». من هم میپریدم توی حرفشان و میگفتم: «من کلا بینظر به دنیا آمدهام. نظری راجع به حاجی و داعش و اینها هم ندارم. بکشین بیرون بیزحمت». آن ها هم میکشیدند بیرون و آرام آرام و عقب عقب انگار که از ضریح امامزاده خداحافظی کنند، دور میشدند.
یک الدنگ خانی این وسط اصرار داشت برایم سیر تا پیاز ماجرای کافه و حاجی را تعریف کند. پریدم توی حرفش و گفتم: «بیخیالِ ماجرای مستر لاجیکال. بیا برات خاطره تعریف کنم.» بعد برایش گغتم که بیست و پنج سال پیش دولت یک ماشین داد به پدرم. از این ماشینهایی که با خط نستعلیق روی در آن مینوشتند «استفاده اختصاصی ممنوع». یک میتسوبیشی دوکابین صفر کیلومتر. برای من جت بود. بویینگ بود. من پانزده سالم بود. عشق فرمان و دنده و ترمزدستی. بالاخره یک روز زدم به سیم آخر. منطقم را گذاشتم کنار و ماشین را دزدیدم. پدرم خواب بود. بهترین زمان برای دزدی در اهواز ساعت سه بعد از ظهر است. وقتی مردم زیر کولر گازی خوابند. حتی میتوانی بزنی زیر بغل بولدوزر و بدزدیش. چه برسد به میتسوبیشی که موتورش مثل ویسپر یک زن زیر گوش معشوقش نرم و بیصداست. من هم ساعت سه بعد از ظهر ماشین را دزدیدم. آرام از گاراژ آوردمش بیرون. بعد هم با سرعت پنج کیلومتر بر ساعت توی کوچهمان راندم. پنجره را پائین دادم و با خرسندی بیرون را نگاه میکردم. مثل یک کابوی تنها که همین چند لحظهی پیش چهل تبهکار را آبکش کرده باشد. مفتخر و خوشحال. مثل حاجی منطقی. همان لحظهای که در کافه را از داخل قفل کرد و عر زد که فلانم توی سرزمین کفر. و تفنگش را سرپا کرد. من و حاجی یک حس و حال را تجربه کردیم. من میخواستم لیدا دختر همسایهمان را ببینم. حاجی هم میخواست نخستوزیر استرالیا را ببیند. آخ حاجی.
بعد هم باقی خاطره را برای الدنگ خان تعریف کردم. گفتم با هشتاد و سه فرمان ماشین را توی کوچهی عریض سروته کردم. برگشتم سمت خانه. ایستادم جلوی در. با چند دقیقه حساب و کتاب و با دقت و ظرافت و لطافت ماشین را محکم کوبیدم به در گاراژ و یک سمت ماشین را به فاک دادم. همان سمتی که نوشته بودند «استفاده اختصاصی ممنوع». که دیگر البته خوانده نمیشد. چون رفته بود به فاک. در ماشین باز نمیشد. گرفتار شدم آن تو. حبس. همانجا توی دلم گفتم «ریدی رفیق». مثل حاجی منطقی. همان لحظهای که کاماندوها ریختند داخل کافه و خشتک حاجی را پرچم کردند. حتما به خودش گفته: «حاجی ریدی. آب هم قطع شده».
گفتم «نه لیدا اومد،نه نخست وزیر. نه من حاجی رو میشناسم نه حاجی منو میشناخت». الدنگ خان شانه بالا انداخت و گفت: «حالا این داستان چه ربطی به ماجرا داشت؟». گفتم «هیچی به جان حاجی. فقط خواستم بگم از ما بکش بیرون. مملکت هفتاد و دو میلیون نفر آدم توشه که یکیشون حاجی لاجیکال دراومده. باقیمون همه دستهی گل. منو ببین. تا تهش رو بخون.»
الدنگ خان متحول شد. کشید بیرون و غلاف کرد. من ماندم و سوالهای بیجواب. لیدا کجاست الان؟ حاجی این چه گهی بود که خوردی؟ جدن؟ مهمتر از همه، ربط همهی این داستان به عکسی که گرفتم چیست؟ لابد برای اینکه روحیهتان باز بشود