۴۵۳

آخر هفته‌ها باید زنگ بزنم به خانواده‌ام. این «باید» را خودم گذاشته‌ام و دوستش دارم و حکم یکی از ارکان و اصول دینِ من است. این آخر هفته هم زنگ زدم اما جواب ندادند. جواب ندادن تلفن در حالت عادی اتفاق مهمی نیست. آدم‌ها تلفن را جواب نمی‌دهند چون یا خواب هستند یا می‌روند دست به آب یا رفته‌اند میدان تره‌بار خیار بخرند یا دارند با آواز هایده آشپزی می‌کنند و صدای زنگ تلفن را نمی‌شنوند. اما خب، حال ما که عادی نیست و در «برهه‌ی همیشه حساس» شناوریم. حالا دوری و چند اقیانوس فاصله را هم اضافه کنیم به ماجرا. نتیجه همین می‌شود که جواب ندادن به یک تلفن ساده، از حالت یک اتفاق عادی تبدیل می‌شود به شرایط «خاک تو سرم، یعنی چی شده؟».

چهل و سه بار زنگ زدم تا بالاخره جواب دادند. همه جا تاریک بود و فقط تصویر مادر و پدرم را می‌دیدم که روی مبل نشسته بودند و نور ضعیف موبایل -مثل نور شمع- صورت‌شان را مثل دو قدیس روشن کرده بود. بهشان گفتم که نگران شده‌ام و همان مرثیه پاراگراف اول را برای‌شان قرائت کردم. پدرم زد زیر خنده که همه چیز اتفاقا عادی است و چرا ماجرا را پیچیده می‌کنی و این‌ها. گفتم پس چرا جواب تلفن را نمی‌دی؟ گفت برق‌ها رفته‌اند و اینترنت نداشتیم. گفتم: «اوه، فکر کردم حموم رفتی و صدا رو نشنیدی». گفت: «حمام؟ نه دیگه، برقا که برن، آب هم نداریم که حموم بریم. پمپ و این‌حرف‌ها». چه جالب. چهار ساعت می‌شد که بی‌برق بودند. بی‌برقی چیز جدیدی برای من نیست. زمان جنگ برق‌ها زیاد می‌رفت. به هر حال با دشمن می‌جنگیدیم و این چیزها در زمان جنگ عادی است. اعتراضی هم نبود.

پدرم گفت نیم ساعت پیش برق آمده اما به جای سه فاز، دو فازش آمده و پشت‌بندش هم چند اصطلاح الکتریکی دیگر هم گفت که سر در نیاوردم. اما خلاصه‌اش این می‌شد که بعضی واحد‌ها برق دارند و بعضی‌ها ندارند. گفت این هم ماجرایی عادی‌ است. گفت: «پیش می‌آد، نگران نباش. رفتم پنجاه متر سیم گرفتم و از خونه همسایه برق قرض کردم که یخچال رو روشن نگه داریم. مرغ‌ها حیف‌ان». مادرم گفت که حالا هم نشستیم روبروی در. گفتم چرا؟ گفت: «آخه این سیم برق قرضی رو از در آوردیم داخل و نمی‌تونیم در رو ببندیم… مراقبیم دزد نیاد.» پدرم گفت که نگران نباش، همه چیز عادی است.

خلاصه این‌که نه حمام رفته بودند و نه آشپزی می‌کردند و نه خوابیده بودند. دو نفری توی تاریکی نشسته بودند و از کیان خانه پاسداری می‌کردند. بعد برای تلطیف فضا از پدرم پرسیدم که چرا کمتر شعر می‌نویسی و کمتر توی کانال تلگرامت شعر می‌گذاری؟ پدر هم جواب داد که مگر آدم می‌تواند در شرایط عادی شاعری کند؟ شاعری برای شرایط غیرعادی است که برق و آب و اینترنت و این‌ها باشد. خواستم حافظ و سعدی را مثال بزنم که در زمان آن‌ها هم برق و اینترنت و آب لوله‌کشی نبوده است. که خب، گرزی که پدرم برای حمله‌ی احتمالی دزد نابکار به دستش گرفته بود، از پرسیدن منصرفم کرد.

۴۵۲

از پارسال که افتادیم توی دام قرنطینه، مادرم هم افتاده به قالیبافی. تا قبل از این حتی دستش هم به دار قالی نخورده بود. اما حالا یک دار قالی گذاشته توی خانه که با آن می‌شود دو تا دیلاغِ قلچماق را دار زد. از تبریز سفارش دار و نخ و نقشه و الخ را داده است. پارسال «برای بار اول» شروع کرد به قالی بافتن. هر بار که زنگ می‌زنم، حال عمو و عمه و خاله و  قالی را می‌پرسم. به قالی که می‌رسم، می‌پرسم که چقدر جلو رفته و چقدر مانده تا تمام شود. مادرم هم دوربین را می‌چرخاند سمت دار قالی و یک طوری حالی‌ام می‌کند که  مثلا این هفته دو سانتی‌متر پیشرفت کرده است. پدرم هم از آن طرف توضیحات تکمیلی می‌دهد که مثلا چهار تا پای گاو سمت غرب قالی نمایان شده است و از شرق‌اش هم یک خورشید انگار می‌خواهد طلوع کند و این طور حرف‌ها. من هم نمک می‌ریزم که قالی را خودم پیش‌خرید می‌کنم و از این شوخی‌های میان‌مایه‌ی جُنگ‌های لوس صدا و سیما.

اما قسمت مهم ماجرا این است که مادرم از این کاری که جدیدا شروع کرده خوشحال است. همین «برای بار اول» که آن بالا گفتم. انگار که دارد کدورت این روز‌ها را پاک می‌کند. کلا عادتش همین است. مادرم را می‌گویم. سرش درد می‌کند برای تجربه‌های جدید. برای «برای بار اول‌»‌ها. برای راه‌های نرفته. مثل تاکسی‌خطی‌های آریاشهر-فاطمی. الان را نمی‌دانم اما قدیم این‌طور بود که هر بار برای فرار از ترافیک از یک راه جدید می‌رفتند. از کوچه پس کوچه‌هایی که شهردار محترم شهر هم از آن‌ها خبر نداشت. کوچه‌های جدیدی به  عرض یک گاری دستی. این قشنگ‌ترین بازی راننده‌های تاکسی است. این‌که «برای بار اول» ما را از کوچه‌هایی جدید رد می‌کردند. اسطوره‌های متنوع کردن مکررات.

ماجرای قالی باب جدیدی را در ذهنم باز کرده است. من همیشه فکر می‌کردم  که باید مثل یک اسب قبراق بدوم تا بتوانم ارابه‌ی زندگی‌ام را برسانم به جایی مسطح و صاف که همه چیز آن تحت کنترلم باشد و قابل پیش‌بینی. اما گمان کنم این جای مسطح، همان جای ملال‌آوری است که «برای بار اول»‌های آدم ته می‌کشند. یکی از دلایلی که من از بهشت خوف می‌کنم همین است. مکانی که جاودانه است و غروب و طلوع ندارد و تنها اتفاقی که برای اولین بار قرار است رخ بدهد، ورود به آن است و لاغیر. آدم مگر یک نوار کاست را چند بار می‌تواند گوش کند؟ لااقل امیدوارم راننده‌های تاکسی آریاشهر-فاطمی همه جنت مکان باشند و جاهای جدید بهشت را به ما عزیزان نشان بدهند. «برای بار اول» از کوچه‌ پس کوچه‌های بهشت ردمان کنند، به حوری و غلمان‌های جدید معرفی‌مان کنند، میوه‌های جدید (به جز سیب لطفا) بهمان بدهند برای گاز زدن و خلاصه این‌که دائما چیزی «برای بار اول» در چنته داشته باشند تا خون در رگ‌مان یخ نزند. به سلامتی همه‌ی راننده تاکسی‌هایی که کوچه پس کوچه‌های شهر را مثل کف دست‌شان می‌شناسند. به سلامتی آن قالی‌بافی که هر روز از شرق و غرب قالی‌اش چیز جدیدی طلوع می‌کند. به سلامتی آن مجنونی که هر بار «برای بار اول» لب‌های لیلی‌اش را جور جدیدی می‌بوسد. به سلامتی کسانی که خالق بی‌نهایت بار «برای بار اول» زندگی‌شان هستند. من هم امشب بروم و «برای بار اول» توی حیاط زیر آسمان صاف و پر ستاره بخوابم.

۴۵۱

تابستانِ قبل از کرونا، برای اولین بار رفتم تورنتو. یکی دو روز مانده به برگشتن‌ام، زنگ زدم به یکی از رفیق‌هایم که بیا برویم شهرگردی و تورنتو را بهم نشان بده و از این قبیل مسائل. رفیقم هم چراغ سبز نشان داد و گفت ای‌ول به این ایده و فردا که شنبه است و تعطیل، بزنیم به دل شهر. توی دلم کلی قربان و صدقه‌اش رفتم و به اندازه‌ی تولید یک سالِ سینمای هالیوود توی مغزم فانتزی ساختم بابت فردا. یکی از هزاران فتیش من گشتن بی‌هدف در سطح شهر است. شاید باید پست‌چی می‌شدم یا رفتگر یا راننده تاکسی. که خب نشدم و انتخابم این شد که از تمام پیکر شهر، فقط نمایی به اندازه‌ی یک پنجره را که جایی ثابت قرار گرفته است، ببینم. به هر حال این یک فرصت طلایی بود بابت دیدن شهری جدید با آدمِ خوش‌مشربی که آن شهر را خوب می‌شناسد. فرصتی طلایی که ماحصل آن چند ساعت معاشرت با چگالی بالا بود و یکی دو لیوان چای دبش و چند صد عکس از در و دیوار و اگزوز و کلاغ و الخ. این همان گنجی است که لانگ جان سیلور بابت آن حاضر می‌شد به هر جزیره‌ای برود.

آخر شب، رفیق قشنگم پیام داد که پروژه‌شان بیخ پیدا کرده است. قرار بود تا الان تمام شود که نشده و کش پیدا کرده و فردا باید برود سر کار و خلاصه این‌که جزیره گنج مالیده شده است. کاخ آرزوها فرو ریخت. اگر من هم آرشیتکت بودم، حتما می‌رفتم کمکش و تا صبح برایش خط و دایره می‌کشیدم تا پروژه تمام شود. که خب من از معماری فقط این را می‌دانم که هیچ نمی‌دانم. بابت همین جواب دادم که فدای سرت، خسته نباشی، بچسب به کار که اوجب واجبات است. تهش هم نوشتم که «حالا وقت زیاده» و استیکر دو لیوان شامپاین که خورده‌اند به هم را برایش فرستادم.

فردا، هر کاری کردم حوصله‌ی زدن به دل شهر، آن‌هم یک نفری را پیدا نکردم. توی دلم یک نهیب آسمانی می‌گفت که «حالا وقت زیاده». به زودی با هم می‌رویم و از تک‌تک آجرهای تورنتو عکس می‌گیریم و آن‌قدر قهوه و چای می‌خوریم که بیست بار جیش‌مان بگیرد و آن‌قدر حرف می‌زنیم که فک‌مان به رعشه بیفتد. همین شد که نرفتم و ماندم خانه و آخر همان شب سوار هواپیما شدم و برگشتم. به همین راحتی.

این‌همه قصه‌ی حسین کرد شبستری را گفتم تا به این جا برسم که تقریبا دو سال از آن ماجرا گذشته است. جزیره‌ی گنج محقق نشده است. کانادا مرزهایش را بسته و احدی را راه نمی‌دهد مگر با گرفتن کلی پول و دو هفته حبس کردن در قرنطینه. سفرها کنسل شده‌اند و کافه‌ها فعلا بسته‌اند. الان هم دو سال است که دنبال آن نهیب الدنگ آسمانی درونم می‌گردم که می‌گفت «وقت زیاده». می‌خواهم از وسط پاره‌اش کنم.

رفیق شفیق! امروز عکست را توی فیسبوک دیدم. سخت به یادت افتادم. اگر این را می‌خوانی، بیا توی حیاط‌خلوت تا گپی بزنیم چرا که وقت کم است و آن ندای آسمانی درونی، کلاغی نسیان‌زده بیش نیست.

۴۵۰

رفتیم توی سال دوم قرنطینه. دو سال سوا زندگی کردن از جامعه کار سختی است. لااقل برای من سخت بود و هست. من بر خلاف ظاهرم، آدم متکی به جامعه و بشر و بغل و بوس و لیس و لمسی هستم (بودم). همین که هفته‌ای یکی از رفیق‌هایم را می‌دیدم و صبح‌ها به همکارهای نچسبم صبح‌بخیر می‌گفتم و ۲۵ سنت می‌گذاشتم کف دست گدای نیمه‌دیوانه‌ی سرِ خیابان چهاردهم، سوخت موتور اجتماعی‌ام تامین می‌شد. تا این‌که این مرض آمد و همه را انداخت توی سلول انفرادی. شرط می‌بندم رابینسون کروزوئه هم وقتی که کشتی‌شان پکید و رفت توی آن جزیره، حس و حال من را داشت. به نظرش تنها بودن در این جزیره یک جوک لوس و موقت است. این‌که خیلی زود یک کشتی می‌آید و او را برمی‌گرداند به دل جامعه.  که خب نیامد. کشتی ما هم نیامد.

دو ماه اول حبس که گذشت و توهم رهایی سریع که ته‌نشین شد، بزرگ‌ترین فکری که توی سرم می‌چرخید همین وابستگی‌ام به غیر بود. این‌که منِ تنها چطور زندگی کنم؟ خیلی سال پیش، یک روز زنگ زدم به شیدا، دوست‌دختر هدایت کاف. یک سال بود که هدایت خودش را کشته بود و شیدا برگشته بود هند و توی همان خانه‌ای که با هم هم‌خانگی کرده بودند زندگی می‌کرد. از حال و روزش پرسیدم. حرف زیادی نداشت که بگوید. فقط گفت دارد عادت می‌کند که بدون هدایت در آن خانه زنده بماند. که خب، هنر زنده ماندن به تنهایی چیز کمی نبود. این همان چیزی است که یاد گرفتن‌اش از واجبات است. درست مثل برداشتن چرخ‌های کمکی دوچرخه‌ی یک بچه‌ی پنج ساله.

این مرض عالم‌گیر در کنار همه‌ی گرفتاری‌هایش، یک خوبی هم داشت. این‌که فهمیدم تمرین تنها زنده ماندن چقدر مهم است. همان کاری که شیدا کرد و یاد گرفت و زنده ماند. همان چیزی که من و رابینسون بلد نبودیم. موقعیت‌اش پیش نیامده بود تا یاد بگیریم. کشتی‌ای شکسته نشده بود. که خب، حالا شکست و باید یاد بگیرم چطور زنده بمانم.

گمان کنم آدم‌های زیادی حتی قبل از  کرونا، دچار این حبس شده‌اند و خودشان خبر ندارند. مثلا آدمی که عزیزی را که همه‌ی عمر بهش متکی بوده‌ را از دست داده‌ باشد. یک روز صبح بیدار می‌شود و می‌بیند کشتی‌‌اش شکسته و تنهاست. یا مرد و زنی که بچه‌های شلوغ دیروز‌شان را سر و سامان داده‌اند و خلاص. حالا علی مانده و حوض‌اش و چهار تا عکس یادگاری روی میز گوشه‌ی اتاق. یک روز بیدار می‌شوند و می‌بینند هیاهو تمام شده است و تنها هستند. وای به حال‌شان که اگر تنها زندگی کردن را بلد نباشند. یا حتی آدمی که چهل سال کار کرده و فردای روز بازنشستگی‌اش، مثل روح سرگردان دور شهر می‌گردد و نمی‌داند از ساعت هشت صبح تا پنج عصر را انسان‌ چطور باید زندگی کند.

خلاصه، همین فکر‌ها مثل بختک یک سال تمام است که افتاده‌ روی وجودم. هر کدام از این سناریوها از رگ گردن به آدم نزدیک‌تر است. تا الان گول زندگی اجتماعی را طوری خوردم که تنها زنده ماندن را تمرین نکرده‌ام. این بزرگ‌ترین درس کرونا به من بود. تمرین تنها زنده ماندن.

۴۴۹

همسایه‌ی سمت چپی‌مان دو تا سگ دارد هم‌قدِ اسب. دو شب پیش نمی‌دانم چه بلایی سر یکی‌شان آمده بود که از ساعت دو صبح شروع کرد به واق‌واق کردن و از خواب بیدارم کرد. بدون توقف مثل بچه‌ای که وسط زمستان هوس گوجه‌سبز کرده باشد و بابت آن گریه کند. آنقدر صدا کرد که با خودم فکر کردم بروم دم خانه‌شان بابت احوالپرسی یا تذکر یا حتی لت و کوب کردن مرد همسایه. بعد یاد قواره‌ی سگ‌ها افتادم و پشیمان شدم. البته اگر به جای سگ، حلزون هم نگه می‌داشت، باز هم رفتن به دم در خانه همسایه-ساعت دو صبح- آن‌هم در کشوری که تفنگ به خودشان و قانون اساسی‌شان الصاق شده، کار درستی نبود. تا ساعت چهار صبح سگ داد می‌زد و من هم بالشتم را جویدم.

یک پنکه دستی معیوب و خسته دارم که قدیم‌ها پره‌اش حول محور ایکس می‌‌چرخید. اما بعد از شش بار اسباب‌کشی و چند بار سقوط موفقیت‌آمیز از طبقه‌ی بالا، حالا حول محور چهارمی می‌چرخد که خارج از تصور و تخیل است. بابت همین وقتی روشن می‌شود، یک تنه بیشتر از تمام پنکه‌های تونل زیرگذر توحید صدا و اغتشاش تولید می‌کند. ساعت چهار صبح پنکه را کشیدم بیرون و زدم به برق و روشن‌اش کرد. به حمد خدا به اندازه‌ی بازدم یک قناری هم هوا تولید نمی‌کرد. اما صدایش بلند بود. بلند و مهم‌تر از آن یک‌نواخت. من به دنبال همین یک‌نواختی بودم. یک صدای ناهنجار بلند که فکر من را از سگ و همسایه و تفنگ و الخ نجات بدهد. که داد. در واقع عامل حواس‌پرتی بود.

از دو شب پیش، پنکه شده عزیز دلم. دمِ خوابیدن موتورش را روشن می‌کنم و می‌گذارمش گوشه‌ی اتاق. پنکه‌ای که هیچ کاربری در زندگی‌ام ندارد الا پرت کردن حواسم از حوادث دور و بر. نه صدای سگ همسایه را می‌شنوم، نه صدای دوپس دوپس ماشین آن یکی همسایه که آخر شب‌ها یورتمه‌کنان می‌پیچید توی کوچه. حتی اگر طوفان بیاید و کل جهان مثل پشمک به هم بپیچد، باز هم من آسوده‌ام. چون حواسم با صدای بلند پنکه‌ی بی‌عار پرت است. نمی‌دانم چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم و مشکلات واقعی زندگی‌ام را زیر چند خروار صدای بی‌اهمیت این پنکه دفن نکرده‌ام و حواسم را ازشان پرت نکرده‌ام. اما ماهی را هر وقت از آب بگیرم تازه است. این‌ پنکه هر چه خراب‌تر، خواب من آسوده‌تر.

۴۴۸

چند هفته‌ی سخت و پیچیده‌ی کاری را پیشِ رو دارم. بابت همین زنگ زدم به رئیس بزرگ و گفتم که می‌خواهم امروز را مرخصی بگیرم. در واقع می‌خواستم مثل نهنگی پیر بیایم روی آب و نفس‌گیری کنم تا بعد با اکسیژن آن بروم به اعماق تاریک اقیانوس. البته این‌طور دراماتیک به سمع و نظر رئیس نرساندم. فقط بهش گفتم مرخصی می‌دی؟  که او هم داد. دوربینم را انداختم توی کیف و سوار ماشین شدم و زدم به دل کوه و بیابان و جنگل تا شاید بتوانم عکاسی کنم. دوربینم را دوست دارم. از جلو که نگاهش می‌کنم من را یاد عزت‌اله انتظامی می‌اندازد. چرا؟ نمی‌دانم اما به هر حال صدایش می‌کنم عزت‌اله. دو ساعت یک کله رانندگی‌ کردم. خودم را به عمد می‌انداختم توی باریک‌ترین و پرت‌ترین جاده‌ها. می‌خواستم خودم را گم کنم. نه بابت بُعد فلسفی آن یا فرار از طوفانِ پیش‌رو و کارهای تلنبار شده. نه! صرفا بابت این‌که تنها راه پیدا شدنِ جایی که ارزش عکاسی داشته باشد، گم شدن خودم بود. در واقعا پیش‌نیاز پیدا شدن، گم شدن است و این گمراهان هستند که بابت پیدا شدن‌شان لقب مومن می‌گیرند.

بعد از دو ساعت بالاخره گم شدم و از متروک‌ترین جاده‌ی شهر وسط یک جنگل کاج سر درآوردم. هیچ جنبنده‌ای دیده نمی‌شد. آن‌جا فقط من بودم و عزت‌اله و پرنده‌ای که صدای عجیبش از لای درخت‌ها می‌آمد. انگار داشت برای خودش جوک تعریف می‌کرد و هرهر می‌خندید. آسمان آمده بود پائین و آرام آرام می‌بارید. ماشین را کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم و رفتم  لای درخت‌ها. تنهایی خیلی غلیظ بود آن‌جا. آن‌قدر غلیظ که اجازه می‌داد خودِ خودم باشم. می‌توانستم دست‌هایم را باز کنم و تا جایی که حنجره‌ام یاری می‌کند، عربده بزنم. یا کنار یکی از درخت‌های کاج بایستم و جیش کنم. یا الکی مثل آن پرنده‌ی اسکل بخندم. یا مثل آسمان بالای سرم گریه کنم. یا هر غلط دیگری که دلم می‌خواست. هیچ چیز مانعم نمی‌شد که خودِ خودم نباشم. انگار طبیعت با یک پتوی بزرگ من را از دیگران جدا کرده باشد و به خودم برگردانده باشد.

بعد از یک ساعت گشتن بی‌هدف، رسیدم به یک مبل تنها که وسط درخت‌ها ول شده بود به امان خدا. بودنش آن‌جا هیچ توجیهی نداشت. حضورش حتی از حضور من در آن‌جا کمتر قابل دفاع بود. من پای فرار  و جامعه‌ای داشتم که گاهی وقت‌ها تنها راه رهایی از آن، گم شدن بود. اما این مبل نه ماشین داشت و نه پای فرار. یادم آمد که راسته‌ی مبل‌فروش‌های تهران «یافت‌آباد» بود. چه اسم عجیبی. یافت‌آباد دربرابر گم‌شدگی این مبل. به هر حال آن‌چه مسلم بود عامل گم‌گشتگیِ من و این مبل دو سر مخالف جبر و اختیار نشسته است.

خلاصه این‌که شرایط طوری بود که می‌توانستم درجا تصمیم بگیرم که همین‌جا سکنی بگزینم تا ابد. من و عزت‌اله و مبل. اما خب، نمی‌شد. چرا؟ چون گرسنه‌ام شد. چون به قهوه‌ی صبح و رختخواب نرم شب و خوردن غذای گرم روی میز و  صد چیز دیگر عادت داشتم. تازه عزت‌اله هم باید می‌رفت خانه که خودش را شارژ کند. بابت همین‌ها باید هزینه بدهم و با کله بروم توی شکم طوفان سهمگین کار. اما نهنگ‌ها موجودات خوش‌بختی هستند که می‌توانند بین هر دو شیرجه، بیایند روی آب و نفس بگیرند.

مبل را ول کردم و برگشتم. دو ساعت رانندگی کردم و پیدا شدم و به عاداتم سلام کردم و از خودِ خودم خداحافظی.

۴۴۷

این یک پاراگراف را بنویسم و بروم پی کارم. وقت‌های که می‌رفتیم دزفول خانه‌ی پدربزرگم، یکی از وظایف محوله‌ی من، خریدن شیربرنج بود. دم غروب با یک قابلمه‌ی گَل و گشاد و یک اسکناس می‌رفتم دم در خانه‌ی شیربرنج‌فروش که چهار کوچه بالاتر بود. در را می‌زدم و اسکناس را می‌دادم و قابلمه‌ی پر از شیربرنج را تحویل می‌گرفتم. مراسمی شبیه به معامله‌ی کوکائین با یک کارتل کلمبیایی. سر راه برگشت از جلوی یک بقالی رد می‌شدم که «شانسی» می‌فروخت. این اتفاق هزار سال قبل از اختراع تخم‌مرغ شانسی بود. بدین شکل که بقال محترم روی کاغذهایی به اندازه‌ی یک بند انگشت چیزی می‌نوشت و آن را هزار تا می‌کرد و می‌انداخت ته یک کیسه. پول می‌دادیم به بقال و چشم‌های‌مان را می‌بستیم و یکی از کاغذ‌ها را می‌کشیدیم و باز می‌کردیم و هر چه را نوشته بود جایزه می‌بردیم.

من بیشتر از هزار بار رفته‌ام خانه‌ی پدربزرگم و به اندازه‌ی تمام کوکائین‌های جهان، از شیربرنج‌فروش شیربرنج خریده‌ام. به ازای هر بار هم با بقیه‌ی پول شیربرنج (بدون اذن پدربزرگ) شانسی خریده‌ام. تنها چیزی هم که نصیبم می‌شد «پوچ» بود. پوچ با دست‌خط بقال محترم که «چ» آن را مثل نیزه می‌نوشت و فرو می‌کرد در قلب من. امروز محبوب یک ویدئو از احسان عبدی‌پور فرستاد برایم که من را یاد این ماجرا انداخت و تازه بعد از هزار سال متوجه شدم که احتمالا بقال روی تک تک کاغذ‌ها نوشته بوده «پوچ». وگرنه مگر ممکن است که حداقل یک آدامس شیکِ سفت برنده نشوم؟ من یک مالباخته‌ام که هزار سال دیر به این حقیقت پی‌برده‌ام و دستم به هیچ جا بند نیست. از صبح به کلاهی که سرم رفته است فکر می‌کنم و حالم از تمام انتخاب‌های چشم‌بسته‌ی خودم به هم می‌خورد. از تمام کلاه‌هایی که خودم سر خودم گذاشته‌ام. بقال خبیث.

۴۴۶

امروز دمای هوا شده منهای ده درجه. رسیدیم به اوج زمستان. صبح که بیدار شدم لایه‌ی نازک از برف و یخ نشسته بود روی همه چیز. حتی روی دماغ‌ آهو‌هایی که برای دزدی آمده بودند توی حیاط پشتی. سه تا بودند. شهناز و عبود را می‌شناختم اما نفر سوم‌شان را نه. اصولا رابطه‌ی خوبی با آهوها ندارم. می‌آیند توی حیاط و مثل ماشین چمن‌زنی که تیغ‌اش کُند باشد، همه چیز را می‌جوند و می‌خورند. اما زمستان‌ که می‌شود جنگل پشتی کاملا خشک است و مجبورند بیایند توی حیاط من و علف‌های میمون را بخورند. تنها چیزی که در این زمستان سرد، سبز است و قابل خوردن. پرنده‌ها هم هستند. با آن‌ها هم رابطه‌ام خوب نیست. قاتل میوه‌های درخت انجیرند.  انجیر‌ها هنوز سلام نکرده راهی خندق بلای پرنده‌ها می‌شوند. به ازای هر دو بار جیک‌جیک چهار تا انجیر می‌خورند.

امروز هوا رسیده به منهای ده درجه. باد هم می‌وزد و برف‌ها را مثل آرد می‌پاشد توی هوا و روح اسکیمو‌ها را رعشه درمی‌آورد. کمی قبل‌تر رفتم توی حیاط و دانه و ارزن و آت‌ و آشغال ریختم روی زمین برای دشمن‌های درجه‌ی دو. پرنده‌ها. آن‌ها که علف میمون به مذاق‌شان خوش نمی‌آید. حالا ایستاده‌ام پشت پنجره و چای احمد داغ می‌خورم و بیرون را نگاه می‌کنم. پسر هم تمرین موسیقی می‌کند و آهنگی می‌زند که از فرط فالش بودن نمی‌فهمم دریاچه‌ی قوی چایکوفسکی است یا سنگ صبور استاد خواجه‌امیری. اما هر چه هست، یک لایه‌ی معنادار به این فضای هیچکاک‌گونه اضافه کرده است. توی حیاط پنجاه‌ تا پرنده جمع شده‌اند و دانه می‌خورند. همین پرنده‌ها یک ماه دیگر که بهار بیاید، با هم گشنی می‌کنند و نسل‌شان چهار برابر می‌شود. شهناز و عبود هم آمده‌اند و علف‌های بی‌نوا را از بیخ می‌خورند. نفر سوم هم هست. تصمیم دارم اسمش را بگذارم سیاوش. اسم داشتن دشمن بهتر از اسم نداشتن آن است. همین‌ها هم ماه دیگر چند تا شنگول و منگول تحویل جامعه می‌دهند و مشکلات من را چهار برابر می‌کنند.

اما خب، الان من و پرنده‌ها و آهوها دشمن مشترکی داریم: زمستان. زمستان سردی که امروز زور آخر خودش را زده و هوا را رسانده به منهای ده درجه. باد و برف و کولاک هم دارد. اما خب، تا کی؟ تا ابد که زمستان نیست. این‌قدر در این خانه زندگی کرده‌ام که بدانم زمستان تنها فصل سال نیست و سه فصل دیگر هم داریم. من و عبود و شهناز و سیاوش و آن پنجاه پرنده این را خوب می‌دانیم. نه بابت امید الکی به رفتن زمستان. نه. چون قانون طبیعت است و هیچ فصلی ماندنی نیست. نه خوب و نه بد. همه‌ چیز محکوم به تمام شدن است. حتی این روزِ سرد و خاکستری و برفی. الان من هوای این چند تا مزاحم را دارم تا بهار بیاید. وقتی زمستان را دک کردیم، آن‌وقت با هم تسویه حساب می‌کنیم و قبل از بیدار شدن پرنده‌ها تمام انجیرها را می‌چینم و می‌خورم. قطعا در سه فصل دیگر غذا برای همه هست. من به آمدن بهار امید ندارم بلکه به آن معتقدم. فقط امیدوارم این سیاوش لااقل مجرد بماند و نسل‌اش را گسترش ندهد.

۴۴۵

مادربزرگ رضا که فوت کرد، کرکره‌ی دکان را کشیدیم پائین و رفتیم برای خاکسپاری. گمان کنم زمستان بود. شاید هم پائیز. روزبه را سپردند دست من تا سرگرمش کنم و خاک کردن مرحوم را نبیند. هفت هشت سالش بیشتر نبود. دستش را گرفتم و رفتیم آن‌ور قبرستان که دورتر و خلوت‌تر بود. برای این‌که حال و هوایش عوض شود چند تا لطیفه‌ی لوس برایش گفتم. بعد سر شوخی را با مرحومین دفن شده باز کردیم و به اسم و سنگ قبرشان خندیدیم. به هر حال اگر روح‌شان منصف باشد به نیت خیر پشت این مزاح‌ها پی می‌بردند. بعد با چوب افتادیم دنبال سگی که می‌خواست پای یکی از درخت‌های آن‌جا بشاشد. بعد هم رفتیم خیابان روبرویی شُله خوردیم و بعد هم آدامس پی‌کی. بعد برگشتیم داخل قبرستان. دختری از روبرو آمد و چشم تو چشم شدیم. بعد  طوری همدیگر را نگاه کردیم که یعنی “تو رو کجا دیدم؟”. بعد یادم آمد که هم‌دانشگاهی بودیم. افتادیم به سلام کردن و این‌ها. اسمش یادم نبود. فقط یادم بود اسم دوستش گیلدا بود و روی او کراش خفیفی داشتم. این‌ها را بهش نگفتم. حتی نپرسیدم از گیلدا چه خبر؟ در عوض رسیدم این‌جا چه کار می‌کنی؟ گفت آمده سر قبر یکی (که یادم نیست کی بود) فاتحه بخواند. دوست گیلدا به روزبه نگاه کرد و ازم پرسید که پسرته؟ من حتی اگر همان روز اول دانشگاه با گیلدا ازدواج می‌کردم الان پسرم پنج سالش هم نبود. البته این را نگفتم و فقط خنده‌ی معذبی کردم و گفتم نه و خلاصه‌ی ماجرا را تعریف کردم. دوست گیلدا هم گفت آخی! بعد هم خداحافظی و رفت.

برگشتیم سر قطعه‌ی مورد نظر. تدفین تمام شده بود و مرحوم زندگی دومش را شروع کرد و ما بازماندگان برگشتیم سمت ماشین‌ها تا برگردیم. توی راه روزبه پرسید که الان مادربزرگش چه کار می‌کند؟ اول می‌خواستم جوابی کاملا تراژدیک بهش بدهم با روغن‌داغ فراوان که همه‌ی سرنشینان پیکانی که سوارش شده بودیم را از فرط هق‌هق به نفس‌تنگی بیاندازم. بعد با خودم فکر کردم که اگر می‌خواستم این جواب را بدهم چرا بابت سرگرم کردنش افتادیم دنبال آن سگ بی‌نوا یا آن همه متوفی را توی گور لرزاندیم. درنتیجه خیلی خلاصه بهش گفتم که جایش خوب است و نگران نباش. بعد هم بهش وعده دادم که داریم می‌رویم رستوران تا چلوکباب هم بخوریم. امید به زندگی‌ دو نفرمان رفت بالاتر.  به هر حال  مرحوم  رفته بود به دنبال سرنوشت محتوم. اما جایی که ما بودیم هنوز خورشید طلوع و غروب می‌کرد و چند ماه دیگر قرار بود بهار بیاید. جایی که احتمال داشت تصادفا این‌ دفعه خود گیلدا را ببینم و این‌بار به شکل مجلسی عاشقش بشوم. یا حتی خود روزبه ممکن بود چند سال دیگر عاشق یکی بشود. اتفاقات خوب و بد زیادی ممکن بود رخ بدهد و وقت نداشتیم خیلی به عقب نگاه کنیم.

این‌ها را به روزبه نگفتم. اگر می‌گفتم طفلکی آب و روغن قاتی می‌کرد. در عوض به رضا گفتم و اصلا یادم نیست که چی جوابم داد. فقط خاطرم است که هم‌سو بودیم سر این‌ مساله. این‌که تراژدی‌ها همین‌طورش هم تراژدی هستند و نباید تراژدی‌ترشان کرد. غروب، غروب است.

قرار بود برش نازکی از روزمرگی‌های گذشته‌ام باشد. چه ضخیم شد. حالا به جای این‌ حرف‌ها دست به دست هم بدهیم و گیلدا را پیدا کنیم.

۴۴۴

من از عنفوان جوانی یک فانتزی داشته‌ام که چند باری هم آن را از زاویه‌های مختلف نوشته‌ام. حالا  یک هفته‌ای می‌شود که این فانتزی از سمت دیگری طلوع کرده است و نور گرمش را تابیده به سرزمین یخ‌زده‌ی قلبم.  بدین شکل که دوست دارم یک بار که توی خیابان راه می‌روم، پیرزن خیلی مسن و پولداری با پالتویی کِرم را ببینم که می‌خواهد با قدم‌های لرزان عرض خیابان را رد کند. از آن سمت ماشین قرمزی با سرعت خلاف جهت بیاید و من مثل دروازه‌بانی جسور شیرجه بزنم و پیرزن – که ترجیحا اسمش عشرت‌الملوک است- را بلند کنم و از چنگال سیاه مرگ برهانم.  همانطور که تن نحیفش در بازوان من جا گرفته به هم خیره بشویم و ریشه‌های محبت و عطوفت در دلش به سرعت ریشه بزند. بپرسد که چه کاره‌ای؟ من هم بگویم کارمندم. بعد من را ببرد به خانه‌ی خودش. خانه که نیست. قصر است لامروت. قصری وسط باغی بزرگ با گل‌های رز و اقاقیا و غیره و ذلک.

همان‌طور آرام بین بوته‌ها و گل‌ها قدم می‌زند مکثی کند و برگردد سمت من و بگوید: «باغبون من می‌شی؟» من هم بی‌درنگ می‌گویم: «ها، می‌شم». و از همان روز من باغبانِ قصر و باغبان درخت محبتی که درون دلش کاشته‌ام می‌شوم. گوش‌واره‌اش را در‌می‌آورد و با سوزنِ آن، سرِ انگشت‌مان را سوراخ می‌کنیم خون‌‌مان را می‌مالیم به هم و عهد می‌بندیم به مراقبت از چیز‌هایی که مراقبت لازم دارند.  

من می‌شوم باغبان. یک کلبه‌ گوشه‌ی باغ به من می‌دهد که پنجره‌های بزرگی دارد و از آن آفتاب می‌افتد داخل روی گبه‌های نارنجی. هر روز صبح گل‌ها و درخت‌ها را هرس می‌کنم. به آن‌ها آب می‌دهم و زه‌کشی می‌کنم و هر کاری که یک باغبان وفادار برای عشرت‌الملوک‌اش لازم باشد انجام می‌دهم. حتی یک قمه‌ی آبدیده هم کنار در کلبه می‌گذارم تا اگر روزی روزگاری دزدی راهش را گم کرد و آمد داخل قصر، او را به چهل قسمت مساوی تقسیم کنم و پای درخت صنوبر ته باغ خاکش کنم. من از باغ و قصر و عشرت‌الملوک حفاظت می‌کنم و او هم از کارمندی که دیگر کارمند نیست.

صبح‌ها با هم در باغ قدم می‌زنیم و قهوه می‌خوریم. او از دوران جوانی‌اش و دیدار‌هایش با فلان شاهزاده و رئیس‌جمهور می‌گوید. من هم از سایز‌های رایج میلگرد و سیمان پرتلند و لوله‌های فاضلاب می‌گویم. من را به عنوان همراه به مهمانی می‌برد و دستش را با آن دستکش‌های سفید پوشیده شده از مروارید دور بازویم حلقه می‌کند. گور پدر حرف مردم. هر چه می‌خواهند بگویند. با همان قمه دو شقه‌شان می‌کنم. شاید حتی با هم برویم مسافرت. از این مسافرت‌هایی که آدم لازم نباشد از ماه قبلش کاسه‌لیسی رئیس را بکند برای چهار رو مرخصی. یا دائم نگران این باشد که باید هشت ماه دو برابر کار کنم تا خرج سفر دربیاید. با هم می‌رویم ساحل فلان‌جا و خاویار می‌خوریم و شراب ۱۴۲ ساله. می‌رویم هتلی که مردها با کت و شلوار و کروات درِ لیموزین را برای‌مان باز می‌کنند. وقتی هم از سفر برمی‌گردیم تنها چیزی که منتظرمان است یک باغ پر از گل است که هرس می‌خواهد. قصری با دیوارهای بلند که اوضاع آن فقط بر وفق مراد می‌چرخد و لاغیر.

خلاصه که این فانتزی کوچک من است که آفتابش این روزها از این سمت طلوع کرده است. موقع رد شدن از خیابان‌ها به تک‌تک پیرزن‌ها خیره می‌مانم و دست رد به سینه‌ی هیچ کدام نمی‌زنم. هر کمکی لازم باشد می‌کنم. حتی اگر نوک عصای‌شان را به سینه‌ام فشار بدهند و بگویند: «چه مرگته؟ برو عقب می‌خوام از خیابون رد شم».