۴۷۶

نیم پاراگراف خاطره بنویسم در باب آرزوهایم و بگیرم بخوابم. کلاس چهارم دبستان که بودم، تیله‌بازِ قهاری بودم. به تیله می‌گفتیم فِنگ. ته خیابان غزنوی با هفت هشت نفر دیگر از گانگسترهای کمپلو، شرطی بازی می‌کردیم. سرِ فنگ‌های همدیگر. دو بند انگشت چاله می‌کندیم توی خاکِ خشک اهواز و زیر آفتابِ خرکی‌اش می‌افتادیم به بازی کردن. جر می‌زدیم. رگ گردن‌مان به قاعده‌ی لوله پولیکای چهار اینچ می‌زد بیرون. دعوا می‌کردیم. یقه پاره می‌کردیم. خشتک‌ها را پرچم می‌کردیم و قس‌علی‌هذه. آرزوی‌مان بردن فنگ‌های گانگسترهای دیگر بود. بدبخت کسی بود که همه‌ی فنگ‌هایش را می‌باخت. یک آدم بی‌آرزو که دست از پا درازتر کنار دیوار زمین خاکی دو زانو می‌نشست و بازی آدم‌هایی که هنوز امید و آرزو داشتند را تماشا می‌کرد. به هر حال هر چه نباشد، نرسیدن به آرزوها شاید ملال‌آور باشد اما بی‌آرزو بودن قطعا دهشتناک است.

این از این ماجرا. چند وقت پیش‌تر با رفیق قشنگم افتاده بودیم به میگساری. به خط جور که رسیدیم رفیقم گفت که دربدر عشق واقعی است. آن‌قدر هفت اقلیم را دنبالش گشته که فرسوده شده است. اما هنوز هم دنبالش می‌گردد و آرزویش را هنوز یدک می‌کشد. بهش گفتم هفت- هیچ از نصفِ مردم جهان جلوتر است که هنوز آرزوی پیدا کردن لیلای زندگی‌اش را دارد. نصف دیگر مردم کلا ماجرا را مختومه اعلام کرده‌اند و وارد لیگ مردمان بی‌آرزو شده‌اند. نیم‌کت نشینانِ خسته‌ با دو کارت قرمز. البته قرار بود این‌ها را بگویم که خب به مددِ مِیِ خوب، یک سری چرندیات دیگر تحویلش دادم که امیدوارم خودش منظورم را فهمیده باشد.

من استاد خلقِ آرزوهای جدید برای خودم هستم. به عنوان پروردگارِ آسمان زندگیِ خودم، هر روز ستاره به آن اضافه می‌کنم. البته هیچ وقت هم برای گرفتن هیچ کدام از این ستاره‌ها خیز برنمی‌دارم. کلا تنبلم و ابایی از بیان این موضوع هم ندارم. به هر حال من رئیس گانگسترهای فِنگ‌بازی کمپلو هستم. می‌دانم که بدترین سرنوشت وقتی است که فِنگ‌هایم را ببازم و دیگر نتوانم آرزوی جدیدی داشته باشم. پس من خالق آرزوها هستم. رئیس کارخانه‌ی آرزوسازی. آرزوهایی که لزوما قرار نیست محقق شوند. اصلا چه کسی گفته چیدن ستاره‌ها از تماشای آن‌ها لذیذتر است؟ ستاره را تماشا باید کرد. همان سیاستی که سیاستمداران سالهاست با آن جامعه‌ها را مهار می‌کنند و آرزو‌های محال را با اعداد و ارقام دروغ بهشان تزریق می‌کنند. اولین قدرت جهان. بزرگ‌ترین تولید کننده سگ‌دستِ زامیاد در کهکشان راه شیری. برنامه جامع بیست‌ساله. ترسیم ستاره‌هایی پرنور در غیرقابل‌دسترس‌ترین آسمان‌ِ ما مردم عزیز.

الکی زدیم به جاده‌ی خاکیِ سیاست. برگردیم به خیابان غزنوی. چهار پلاک بالاتر از خانه‌ی ما، سرهنگ زندگی می‌کرد. یک دختر همسن من داشت که پوستش مثل فرنی سفید بود که رگ‌های ظریفش از زیر آن دیده می‌شد. کلا مثل نهال گیلاس نوشکفته‌ای بود. واضح است که دلِ کلاس چهارمی من را هم برده بود. هیچ وقت از ترس سرهنگ جرات نکردم که بروم جلو و لااقل بپرس اسمش چیست که حالا مجبور نباشم دخترِ سرهنگ خطابش کنم. اما دُب‌اکبرِ آسمانِ کمپلو بود و یک تنه جورِ همه‌ی ستاره‌های آسمان زندگی‌ام را می‌کشید.  هر چقدر هم دور. هر چقدر هم دست نیافتنی. بالاخره بود و من صبح‌ها با آرزوی دیدن دختر سرهنگ (ولو شده از فاصله‌ی دویست متری) حاضر می‌شدم بروم مدرسه. اما خب، بدی سرهنگ بودن این است که یک‌هو منتقل می‌شوی بوشهر. یا ماهشهر. یا سرخس. یک روز صبح بیدار می‌شوی می‌بینی که سرهنگ نیست. پیکان آجری رنگ‌شان نیست. دختر سرهنگ نیست. ستاره‌ی آسمانت نیست و رفته شده ستاره‌ی آسمان شهر یک آدم دیگر. این‌جاست که می‌بینی بی‌آرزویی، هزار بار دهشتناک‌تر از نرسیدن به آرزوست.

۴۷۵

الان که دارم این چند خط را می‌نویسم، آخرین ساعات کاری روزِ جمعه است. درِ اتاق کارم را بسته‌ام و نشسته‌ام روبروی کامپیوتر تا در باب اهمیت «دَرها» بنویسم. دلیل اصلی من که چهار سال پیش پیشنهاد کار کردن در این شرکت را قبول کردم، همین «دَرِ» چوبی اتاق بود.  روز مصاحبه‌، ازم پرسیدند سوالی نداری؟ گفتم دو تا سوال دارم. اول این‌که دستشویی کجاست؟ که گفتند آن‌جا. سوال دوم این‌ بود که اگر استخدامم کنید، کجای این ساختمان مستقر می‌شوم؟ دستم را گرفتند و بردند اتاقم را نشانم دادند. یک اتاق ده دوازده متری بود که «دَرِ» چوبی داشت. بی‌حرف اضافه قرارداد را امضا کردم و خلاص. من عاشق «دَر»  هستم و بهشان ارادت قلبی دارم.

در اتاق را می‌توانم ببندم و زنگ بزنم به مادرم و با خیال راحت فارسی حرف بزنم. بدون این‌که نگران تعجب دیگران باشم که دارند فکر می‌کنند که دارم حرف می‌زنم یا دچار حمله‌ی آسمی شده‌ام. یا مثلا روزهایی که آن یکی همکارمان آلرژی‌اش عود می‌کند و هر دوازده ثانیه با یک عطسه‌ی خوفناک، روز رستاخیز را برای‌مان بازسازی می‌کند. در را می‌بندم و جهان پرعطسه را پشت آن جا می‌گذارم. یا وقتی که ناتاشا با تمام وجود دوست دارد در مورد اسهال گرفتن گربه‌ی بینوایش حرف بزند. همان وقت‌هایی که فقط نمی‌گوید لوسی اسهال گرفته است. بلکه از روز تصمیم پروردگار برای تاسیس منظومه‌ی شمسی و تاریخچه اسهال گربه‌ها از دورانِ کلئوپاترا در مصر کهن شروع می‌کند. تا برسد به لوسی و تُن ماهی فاسدی که دیروز خورده و مسموم شده. این همان وقتی است که «دَر» اتاقم سپر بلا می‌شود. آن را زود می‌بندم و وارد جهان اختصاصی خودم می‌شوم. ای درهای عزیز. ای سپرهای بلا.

قدرت درها زیاد است. بیشتر مرز هستند تا در. مرزی که گاهی وقت‌ها دو فرهنگ را از هم جدا می‌کنند. مثلا مرز بین آدم‌های توی خیابان و آدم‌های توی خانه که با همان «دَرِ» خانه از هم جدا شده‌اند. آدم از توی خیابان که پایش را می‌گذارد توی خانه و «دَر» را پشت سرش می‌بندد، انگار که در چشم به هم زدنی از جهانی به جهانی دیگر با قوانینی متفاوت سفر می‌کند. جهانِ پیاده‌روهای گیشا کجا، جهان داخل خانه‌های امیرآباد کجا؟ انگار دو نظام متفاوت روی آن‌ها حکمرانی دارند. یکی با موهای پوشیده و شلوار و آب‌هویج و شبکه‌ی پنج و آن یکی با موهای افشان و رکابی و چهارده‌درصدِ دست‌ساز و شب‌خیز. هیچ سدی قدرت این تفکیک را ندارد که «دَرها» دارند. یا مثلا «دَر» هواپیما که تا بسته می‌شود، انگار هواپیما پریده و رفته یک دنیای دیگر. مرزها را رد می‌کنند و مسافرهایش رنگ عوض می‌کنند. بدون این‌که واقعا بپرد. عجیب نیست؟

کلا من هیچ وقت بدون حضور «دَر»، خودِ خودم نمی‌توانم باشم. همیشه چند لایه نقاب و حفاظ دور خودم می‌کشم. اما وقتی که در بسته شد می‌توانم نقاب‌ها را بزنم کنار و بیایم بیرون. لحظه‌ای شیرین شبیه به درآوردن کفش و جوراب بعد از فتح قله‌ی سبلان. لحظه‌ی خاراندنِ ردِ کشِ جوراب روی ساقِ پا. همه‌ی اتفاقات عجیب پشت درها رخ می‌دهند. تصمیمات بزرگ. خلق نوزادان آینده. صادقانه‌ترین رفتارهای آدم. گریه‌های بی‌دغدغه. شیطنت راهبه‌ها. رسیدنِ به خودِ خود.

آخرین «دَرِ» هم که لحد است. حد فاصل این جهان و آن جهان. حد فاصل روشنی و تاریکی. کلا وابسته به درها هستم. از ورود تا خروج.

۴۷۴

باز هم چهار خط بنویسم بابِ دلِ خودم جهت فراموش نشدن. این عکس را ماهِ پیش گرفتم که تهران بودم. یک روز سردِ ابریِ آلوده‌ی تهران. چهار روز مانده بود به برگشتنم. همین یک خط بالا کافی است تا هر آدمی را محتاج به یک مشت قرص لیتیوم کند. خیابان ولیعصر را پیاده گز می‌کردم سمتِ پائین. بعد هم این مرد قشنگ را دیدم که نشسته روی نیمکت و ویولن می‌زند. آنقدر سوزناک و قشنگ می‌زد که انگار یک روزِ سردِ آلوده‌ی تهران آن‌هم چهار روز مانده به برگشتن را ترجمه کرده بود به زبان موسیقی.  ازش اجازه گرفتم و عکسش را گرفتم و بعد هم فرار کردم. چرا؟ چون تحمل شنیدن‌اش را دیگر نداشتم. بعد هم دست به دامن خداوند و ائمه‌اطهار شدم که سر راهم دیگر هیچ ویولن‌زن قهاری بساط نکرده باشد.  خدا را شکر که تعداد ویولونیست‌های خیابانیِ خوب در تهران کم‌اند.

چهار روز پیش عطیه نوشته‌ای از عباس معروفی را برایم فرستاد و زیرش نوشت که «ببین چقدر قشنگ از سرطان و تومور مغزی‌اش نوشته است. فقط یک داستان‌نویس می‌تواند روزانه‌اش را قصه‌وار بنویسد». نوشته‌ی معروفی را خواندم. الحق که گیرا نوشته بود و تا مغز استخوانم یخ کرد. رنج‌اش را آن‌قدر قشنگ و حقیقی نوشته بود که فهمیدن‌اش برای منِ مخاطب از آب خوردن هم راحت‌تر بود. همین شد که ناخودآگاه شدم هم‌دردش. انگار که رنج‌اش را مثل کیک تولد تقسیم کرده بود بین خواننده‌ها.

این شد که شکرگزار خدا شدم که آدم‌ها را طوری خلق نکرده که همه‌شان با هنر آشنا باشند و یک تعداد خاصی را سوا کرده و گفته تو بنویس و تو بکش و تو بنواز و الخ. بقیه‌ را هم فرستاده توی حیاط که بازی کنند. اما فکر کنید که این‌طوری نبود و همه مستعد بودند و می‌توانستند رنج‌شان را تبدیل به چیزی کنند که ما ببینیم. برای عطیه همین را نوشتم و گفتم اگر همه رنج‌شان را می‌توانستند به شکل همه‌فهمی تصویر کنند، روح‌مان پاره و پوره می‌شد. زندگی می‌شد شبیه راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر بارش تگرگی که هر دانه‌اش قدِ یک شفتالو بود.

به هر حال رنج همه‌ی آدم‌ها واقعی و عمیق و دردناک است. حالا یک نفر بلد است و آن را برای بقیه تصویر می‌کند و شریک‌مان می‌کند در این کیک تولد. یکی دیگر هم بلد نیست و رنج‌اش ترجمه نشده مثل نامه‌ای به زبانِ کدگذاری شده، به تاریخ می‌پیوند. اگر من هم مثل معروفی نوشتن بلد بودم، حتما داستان یک روزِ سردِ آلوده‌ی تهران آن‌هم چهار روز مانده به برگشتن را می‌نوشتم و روح همه را جر می‌دادم. که خب، خدا را شکر که بلد نیستم و این نامه‌ را نخوانده به دستِ باد نسیان می‌سپارم.

۴۷۳

دو سال است که از خانه کار می‌کنم. از پشت پنجره‌ی اتاق کارم که به حیاط نگاه می‌کنم، یک درخت سرو می‌بینم. در واقع می‌دیدم. چون بریدیمش و وجودش را رهسپار عدم کردم. این درختِ سرو، چشم و چراغ حیاط بود. مصداق حرف حضرت مولانا و «ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما» بود. با برگ‌های سوزنی سبزی که از شال هر سیدی سبزتر بودند. اصلا زیادی سبز بود. از سمت شرق که خورشید طلوع می‌کرد، نصف درخت سرو حسابی آفتاب می‌گرفت. آن سمتش هم که رو به من نبود و نمی‌دیدمش. یک بار جلسه داشتم با رئیس الدنگ. صدایش را گذاشتم روی بلندگوی تلفن سرپا ایستادم کنار پنجره. رئیس در باب اهرم‌های فشار و تازیانه‌ی موجود جهت بالا بردن کارایی کارمندان حرف می‌زد و من هم چای دوغزال می‌خوردم و سروِ گلستانم را تماشا می‌کردم. بعد  حس کردم که درخت خم شده به عقب. طوری که انگار می‌خواهد خورشید را نگاه کند تا عطسه‌اش بیاید. بعد از ظهر رفتم پای درخت. واقعا خم شده بود به عقب. چند تا ریشه‌ی قدر هم از خاک زده بود بیرون. دور درخت طواف خوردم و دیدم که نیمه‌ی غربی‌اش کاملا خشک است و چوب‌هایش شده‌اند رنگِ سمنوی گندیده. همان نیمه‌ای که از پنجره‌ام دیده نمی‌شود. زنگ زدم به  کارلوس. درخت‌بُر و درخت‌شناس خانوادگی‌مان. آمد و نگاه کرد و چند تا نچ نچ کرد و یک تف گنده انداخت آن‌طرف و گفت باید بریده بشود. گفتم چرا عامو؟ چند تا درخت دیلاق پشت سر را نشان داد و گفت که این‌ها آنقدر سایه انداخته‌اند روی سر سرو که سمت غربش آفتاب نمی‌گیرد. خشک شده. الان نبُری، دو صباح دیگر می‌افتد توی کله‌ات و از فانی به باقی می‌شتابی. افتادم به التماس که دوایی، درمانی، کودی چیزی نیست بدهیم بهش؟ گفت فقط نور. گفتم درخت‌های پشت را هرس کنیم. گفت دیر فهمیدی و دیر شده. نهایتا اره برقی‌اش را مثل ذوالفقار کشید بیرون و با چهار حرکت قیقاج‌طور سرو چمان را خواباند زمین. گفت فردا با وانتش می‌آید تا جنازه را ببرد.

این شد که  درخت را بریدیم. حالا از پشت پنجره وقتی با رئیس حرف می‌زنم هیکل خوابیده روی زمین‌اش را می‌بینم. هنوز قسمت سبزش رو به بالا است و دیده می‌شود. با این تفاوت که می‌دانم آن سمت دیگرش کاملا خشک و به هیبت سمنوی گندیده درآمده است. اما چه فایده؟ نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب. البته همه‌اش که تقصیر من نیست. سرو اگر دهن داشت و داد می‌زد که آقا جان، گول سمتِ سبزِ من را نخورید و بیایید آن ورِ سوخته‌ام را ببینید، این‌طور نمی‌شد. شاید آن‌طور جایش را عوض می‌کردم و می‌بردم یک جایی که شرق و غربش آفتاب ببیند و سبز بشود. کلا موجود زنده‌ای که داد نزند، زنده نیست. بدی درخت همین است. نه دهن دارد که داد بزند. نه پا دارد که جابجا بشود. نه کمر دارد که بچرخد و رو به آفتاب شود.

در هر حال کارلوس از بیخ بریدش. یکی دو تا از همسایه‌ها هم آمدند پای جنازه و گفتند حیف نبود درخت به این سبزی را بریدی؟ قانع کردن‌شان هم‌وزنِ زحمتی است که نوح پای ساختن کشتی‌اش کشید. اثبات این‌که سرو گلستان ما یک نیمه‌ی خشکیده هم داشت که روحش را بلعیده بود. هر چه نباشد پنجره‌ی اتاق من و چشم همسایه‌ها رو به نیمه‌ی سبز بود و درخت ما هم زبان بسته. داد بزنید ای اشجار سبز باغ زندگانی.

۴۷۲

سوار هواپیما بودم برای آمدن به ایران. کنار من یک زن و شوهر نشسته بودند و چهار تا بچه‌ی قد و نیم قد. آلمان زندگی می‌کردند و می‌خواستند برای تعطیلات کریسمس بیایند ایران جهت صله ارحام و این برنامه‌ها. اسم پسر کوچک‌شان موسی بود. فوق‌اش چهار سالش بود. آلمانی را مثل بلبل حرف می‌زد و دائم به مهمانداران قشنگ می‌گفت «ایش‌لیبی‌دش». اما از شِکرِ فارسی فقط «بی‌ناموس» را یاد گرفته بود. وسط‌های راه حوصله‌اش سر رفت و شروع کرد به ایراد گرفتن. پدرش دست کرد توی کیف و یک تبلت داد دستش تا باهاش بازی کند. صدای تبلت بلند بود و هر دو دقیقه موسی از تبلت رکب می‌خورد و می‌باخت و با هر بار باختن «بی‌ناموس» بلندی فریاد می‌زد. از طرفی، هوا هم مساعد نبود و خلبان هیچ چاله‌ی هوایی و تپه‌ی ندیده‌ای را بی‌نصیب نمی‌گذاشت و مثل سنگ توی فلاخن ما را می‌چرخاند و می‌لرزاند. همین لرزیدن هم باعث می‌شد دخترشان بترسد و یک ریز گریه کند.

موقع غذا شد. مهمانداران قشنگ آمدند. قرار بود که دو جور غذا پیشنهاد بدهند: پاستا و کباب. به ما که رسید کباب‌شان تمام شد. یکی از بچه‌های خانواده که ده دوازده ساله بود، دو تا پایش را کرد توی یک کفش  که الا و بلا کباب می‌خواهد. مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد دائم می‌گفت کباب کباب کباب کباب و الخ. توی دلم بابت هر بار کباب گفتن‌اش، می‌گفتم درد و کباب. اما خب، کباب‌ها را گوشتخواران ردیف‌های جلو تمام کرده بودند و مجبور بودیم پاستا بخوریم. در عوض برای رفع دلخوری به بچه‌ها یک ژله‌ی اضافه دادند.  که البته موقع دست به دست شدن ژله‌ی قرمز سر خورد و افتاد روی شلوارِ آبی من. اوضاع آدم را یاد سکانس اول فیلم نجات سرباز رایان می‌انداخت. شلوغ و پر سر و صدا.  خلبانی که بوئینگ را با اسب اشتباه گرفته بود و می‌تاخت. پسر چهار ساله‌ای که  به زور مادرش غذا توی دهانش می‌چپاند و بابت هر چیزی یک بی‌ناموسِ غلیظ تحویل مسافران عزیز و خدمه خدوم هواپیما می‌داد. بچه‌ی گوشتخواری که جبر روزگار او را گیاه‌خوار کرده بود و کباب‌گویان پاستا می‌خورد. مهماندارهای کلافه‌ای که با هر تکان هواپیما، گاری غذا را می‌کوباندند به زانوی ما. ژله‌ی مالیده شده به شلوار. ماسک‌های روی صورت که هوا از آن‌ها رد نمی‌شد. سردرد هم اضافه شد. از مهماندار پرسیدم که مُسکن برای سردرد دارید؟ گفت مسکن داریم اما برای آرام کردن سردرد فایده ندارد. خب، به سلامتی.

کلافه شدم. برای رهایی دو راه داشتم. یکی این‌که درِ هواپیما را باز کنم و باقی راه را پیاده بروم. یا این‌که خودم را با نوشتن سرگرم کنم. که خب، من راه دوم را انتخاب کردم. دفتر و خودکار را از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتنِ همین‌ اتفاقاتی که داشت اطرافم رخ می‌داد. جادوی نوشتن رخ داد. تک تک عوامل رنج را از ذهنم کشید بیرون و جلوی چشمم مجسم‌شان کرد. طوری که ببینم‌شان. بین رنج شناور در مغز و رنج روی کاغذ زمین تا آسمان فرق وجود دارد.

بعد هم افسار را دادم دست ذهنم که برای خودش خیال خلق کند. شگفتی نوشتن این‌جا بیشتر هم شد. آن‌جایی که حوادث جهانِ بیرون از خَلقیاتِ ذهن عقب می‌افتد. بعد از ذکر مصیبت‌های جاری، ذهنم یک چک آب‌دار خواباند بیخ گوش پدر و مادر این بچه‌ها و بهشان گفت که هفتاد درصد مردم جهان رنگ گوشت را به خودشان نمی‌بینند آن‌وقت بچه‌های‌تان نخوردن کباب در یک پرواز را هم نمی‌توانند تحمل ‌کنند؟ یک چک هم زدم زیر آن یکی گوششان بابت این‌که کلمه بی‌ناموس را یاد موسی داده‌اند. بعد هر رفتم توی کابین خلبان و با اردنگی کاپیتان را انداختم بیرون و هواپیما را ده هزار پا بالاتر بردم تا آرامش برگردد به کابین. گور بابای چهار لیتر بنزین سوپری که قرار است بیشتر مصرف شود. سر راهِ برگشتن به صندلی‌ام، مهماندار قشنگ جلویم را گرفت و چشم‌هایش را شهلا کرد و گفت بکش پائین. من هم ماسکم را کشیدم پائین و بوسیدمش.

اعجاز واقعی جاییست که نوشتن در خدمتِ تفکر باشد. این‌که شلاق نوشتن، فرود بیاید به کمرِ یابوی تنبلِ ذهن و وادارش کند به فعالیت. مجبورش کند از جهان اطرافش بزند جلو. اتفاقاتی را رقم بزند که هیچ کس جرات انجامش را نداشته باشد. یک جهان موازی درست کند کنار این هواپیمای لکنته که حتی یک مُسکن در آن پیدا نمی‌شود. یک جت اختصاصی به لطف و مرحمت جادوی نوشتن.

۴۷۱

چهار خط بنویسم به یاد هدایت کاف. هفته‌ی پیش تهران بودم. خیابان جلفا را پیاده می‌آمدم پائین. روی علمک گاز خانه‌ای، یک نفر برچسبی زده بود قدِ دو بند انگشت و رویش نوشته بود: «دُوسْتَتْ دارَمْ!». شش دانگ‌ این دو کلمه را اعراب گذاری کرده بود. همین بود که یاد هدایت کاف افتادم. همیشه ایمیل‌هایش به شیدا را این‌طور شروع می‌کرد که: «شِیدای مَنْ! دُوسْتَتْ دارَمْ». بعد هم سلام و احوال‌پرسی و الباقی روضه‌‌ی روزانه. تک‌تک کلماتِ نامه‌اش اعراب‌گذاری داشت. بهش می‌خندیدیم و می‌گفتیم که هدایت کلماتش را خالکوبی می‌کند. حتی روی مردمک چشم‌ِ کلمات را. نوشتن هر خط نامه‌اش به اندازه‌ی نوشتن یک پاراگرافِ مفصل طول می‌کشید. بدون اغراق. اما شیدا نامه‌ها را می‌خواند فقط بابت اعراب آن‌ها. می‌دانست که وزنِ هر کلمه‌ی نامه‌ی هدایت کاف هزار بار بیشتر از وزن کلمات هر نامه‌ی دیگری است که به هر مخاطب دیگری نوشته شده باشد. با آن همه اعرابی که نوشتن‌شان زمان برده است. با آن «دُوسْتَتْ دارَمِ» مقدم بر سلام. هر کلمه واقعا معنی همان کلمه را می‌دهد.

هدایت شلخته‌ترین مرد جهان بود و استاد مسلم سرهم‌بندی و ماست‌مالی کردن بود. اما نه برای شیدا. رفته بود کلکته بابت کار. وقت برگشت یک جعبه چوبی نه چندان گران خرید برای شیدا. به جای کاغذ کادو، یک ورق بزرگ کاغذ سفید خریده بود و یکی از شب‌های جشن ناواراتری تا صبح نشست و با حوصله روی تمام کاغذ را پر کرد از دوستت دارم‌های تتو شده. بعد هم با همان کاغذ جعبه را کادو کرد. کلا هر چیزی که مخاطبش شیدا بود را آن‌قدر لایه‌دارمی‌کرد که وزنِ زمان صرف شده‌اش از خودِ آن چیز بیشتر می‌شد. جعبه توی یکی از اسباب‌کشی‌هایشان گم شد اما کاغذِ کادویش هنوز قاب شده بالای تخت شیدا از میخ آویزان است.  

خوش به حال شیدا. هر چیزی که از هدایت می‌گرفت مُنقش بود به نقشِ زمان و نقش معنی. همه چیز معنی واقعی خودش را داشت و هیچ چیزی از سرِ عادت نبود. حتی شراب‌هایی که گاه و بیگاه برای جشن‌های دو نفره‌شان می‌خرید، کهنه و زمان‌خورده بودند. مثل باغبان کارکشته‌ای نشسته بود پای درخت رزِ رفاقت‌شان و هرس می‌کرد تا بار بیشتر بدهد. وقت صرف می‌کرد بابت دوستت دارم‌های مقدم بر سلام. هر کلمه معنی واقعی خودش را می‌داد.

همان جا خواستم برچسبِ «دُوسْتَتْ دارَمْ!» را از روی علمک گاز بردارم و یادگاری بیاورم این ورِ آب. که خب تلاش مذبوحانه‌ام باعث شد برچسب پاره بشود و چیزی از آن نماند. البته باید فکرش را می‌کردم که کسی که این همه زمان گذاشته و نوشته «دُوسْتَتْ دارَمْ!»، حتما از چسب خوبی هم استفاده کرده است. این دوستت دارم مال آن علمک گاز  و همان خانه است. یکی که پای درخت رز نشسته است و دوستت دارم‌هایش را با دقت خرج کرده است.

برای جای خالی هدایت کاف.

۴۷۰

مگر قرار نبود امر نوشتن بشود شفای عاجل قلب‌مان و مُسکن رنج‌مان؟ مگر نبود که می‌گفتند کلمات همان باریکه‌ی نور آفتاب است که از لای برگ‌های انبوه و سیاه جنگل درون‌مان می‌تابد به زمین بایر قلب‌مان؟ تا روشن‌ و گرم‌ و سبک‌‌مان کند؟ مجوز جوانه زدن‌مان بود. پس چی شد؟ نسخه‌ی علاجِ رنج‌مان، کلمات است اما نسخه‌ی علاج قهرِ کلمات چیست؟ نسخه‌ی وزیدنِ باد صبا کدام است تا این ابرهای ملال را بزند کنار؟ ابرها آن‌قدر ضخیم شدند و باریدند که پای کلمات ما را گیر انداختند در گِلِ زمینِ جنگلِ آفتاب ندیده. کدام شراب شجاعت باز کردن زبان ما را دارد؟ کدام مسیح توان دارد تا دَم‌اش را به سینه‌ی کلمات بفرستد و دوباره زنده‌شان کند؟ چشمه‌ی حیوانِ کلمات ما کجاست؟

۴۶۹

سیزده چهارده سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خطاط شوم. لابد یک چیزی در طالع‌ام دیده بود. وگرنه چه کسی حاضر می‌شود هر پنج‌شنبه بچه‌اش را بیندازد پشت رنوی سفید و از گلستان بکوبد برود چهارراه زند تا ببردش کلاس خطاطی. می‌رفتم طبقه دوم یک ساختمان آجری که بوی ترشی لیته می‌داد و روغن سوخته‌ی سمبوسه. من از خطاطی خوشم نمی‌آمد. از صدای جیغ قلم‌نی روی کاغذ گلاسه و از قیافه‌ی لیقه‌ و بوی دوات حالم به هم می‌خورد. یک همکلاسی داشتم که اسمش بهاره بود. خیلی امیدوار بودم که عاشق‌اش بشوم تا بتوانم به مدد عشق، نفرت از خطاطی را تحمل کنم. همه جای صورت‌اش خال داشت الا لب‌اش. طوری که هیچ رقمه نمی‌شد دچارش شد. تا این‌که بعد از دو جلسه معلم‌مان عوض شد و یک مرد عربِ کوت‌عبداله‌ی شد معلم‌ خطاطی‌مان. خیلی طناز بود و کلا نستعلیق حرف می‌زد. همه چیز را هم با طنز درس‌مان می‌داد. نقطه لوزی و الف بنیادی و ترکیب و کرسی و شان و صفا. طنز‌ش هم یک طوری بود که نه سرخ و سفید می‌شدیم و نه آن‌قدر می‌خندیدیم که دست‌مان بلرزد و خطاطی‌مان به فنا برود. همه‌مان به اجبار دچار لبخند رضایت می‌شدیم و ته دل‌مان از خطاطی و کوت‌عبداله و روغن سوخته‌ی سمبوسه خوش‌مان می‌آمد. از همه چیز مهم‌تر این بود که بهاره هم می‌خندید. تازه فهمیدم که چه لبخند قشنگی دارد و چهره‌اش به رضایت چه ملوس است و چقدر او لیلی است و من چه مجنونم. در ضمن در کنار همه‌ی این‌چیزها اندکی خطاطی هم یاد گرفتم و طالعم رو سفید شد. همه‌ی این‌ها را مدیون طنازی آن مرد کوت‌عبدالهی بودم. در ستایش طنز خوب.

این از این. سال آخر دانشگاه رفتم بازار رضا و یک کامپیوتر خریدم. اولین برنامه‌ای که روی آن نصب کردم، فوتوشاپ بود. کلا علاقه‌ی عجیبی به دستکاری عکس‌ها و تبدیل پرتقال به هندوانه و جابجا کردن حقایق در تصاویر داشتم. از فوتوشاپ چیزی سر در می‌آوردم؟ هیچ. رفتم یک کتاب آموزش دویست صفحه‌ای خریدم که یک دانه خردل هم به بار علم‌ام اضافه نکرد. بعد رفتم یک کتاب دیگر خریدم که اسمش یک چیزی بود در مایه‌های «آموزش فوتوشاپ برای احمق‌ها». آن‌هم افاقه نکرد. تا بالاخره یک روز که از دانشگاه برمی‌گشتم از کتاب‌فروشی توی خیابان جلفا یک کتاب آموزش فوتوشاپ دست دوم خریدم. اسم نویسنده‌اش یادم نیست. مسعودِ نمی‌دانم چی. یا شاید هم محسن. قسمت عجیب ماجرا این بود که تمام آموزش‌ها را با چاشنی طنزی ملیح ترکیب کرده بود. یک طوری که وقتی داشتی یاد می‌گرفتی که چطور پرتقال را تبدیل به هندوانه کنی، از فرط خنده به تِرتِر می‌افتادی. من فوتوشاپ را به زبان طنز مسعود یا محسن یاد گرفتم. در ستایش طنز خوب.

این هم از این. یک استاد دانشگاه داشتیم که تاریخ انقلاب درس می‌داد. ساعت یک بعد‌از ظهر شنبه. دقیقا بعد از خوردن یک وعده چلوکباب سلف‌سرویس دانشگاه که حکم والیوم داشت (والیومی که اسهال عارضه‌ی جانبی آن بود). ساعت یک عصر. تاریخ انقلاب. نور آفتاب پائیز که از لای شاخه‌های پائیززده‌ی چنار می‌تابید توی کلاس و می‌نشست روی شکم دانشجوهای مسمومِ کباب. این یعنی بی‌هوشی عمومی. اما خب. استادِ ما که تُرک بود، یک سلاح داشت جهت بیداری دانشجویان مسلمان کباب خورده. سلاح طنز. دو جمله تاریخ انقلاب می‌گفت و قبل از ناک‌اوت شدن ما، جمله‌ی‌ سوم را با طنز تفت می‌داد و همه بیدار می‌شدند. آنقدر نمره‌ی آخر ترم‌مان در این درس خوب شد که از فاجعه‌ی مشروطی نجات‌مان بدهد و جور باقی درس‌ها را بکشد. در ستایش طنز خوب.

خلاصه به این نحو. طنز این مقوله جذاب و شیرین و مهجور. این‌قدر مهجور که دیگر طعم‌اش هم یادمان رفته است. امیدوارم من در زندگی بعدی‌ام بشوم رئیس‌جمهور یک کشور. بعد بخش‌نامه بزنم به همه‌ی واحدهای تحت امرم. مجبورشان کنم که تمام کتاب‌های درسی را به زبان طنز بنویسند. اخبار را با طنز بگویند که کمتر مردم دردشان بگیرد. دین و ایدئولوژی‌ام را با طنز به خورد عوامل تحت امرم می‌دهم. حتی چهار تا طنزنویس فاخر استخدام می‌کنم تا متن‌های سخن‌رانی‌ام را طوری بنویسند که تمام بهاره‌ها بشوند لیلی و تمام جواد‌ها بشوند مجنون. اما تا آن وقت در آتش فقدان طنز خوب، به هیزم بوگندوی هزل و هجوِ رایج بسوزیم.

۴۶۸

چند وقت پیش‌تر یک لنز دوربین خریدم و فروشنده‌ قرار شد آن را برایم پست کند. ده روز منتظر ماندم و بالاخره پست کرد. روزی که قرار بود برسد به دستم، ماندم خانه که پست‌چی را شخصا خفت کنم و بسته‌ام را تحویل بگیرم. تنها اشکال کار این بود که یادم رفته بودم زنگ در خانه خراب است. دو سالی می‌شد که خراب بود. این سال‌های اخیر خوردن زنگ در خانه امری لوکس محسوب می‌شود و خیلی نیازی به آن نیست. بابت همین هم زنگ در را عوض نکرده بودم. پست‌چی آمد، زنگ در را زد و طبعا زنگ به روی خودش نیاورد و پست‌چی یادداشت گذاشت که: «آمدیم، تشریف نداشتید. دو روز دیگر بر‌می‌گردم». این پیام مثل میخی نوک‌تیز به بادکنک ذوق و شوق‌ام فرو رفت و آن را پکاند. همین شد که تصمیم گرفتم زنگ را عوض کنم.

یک زنگ در خریدم که نه تنها صدا می‌داد، بلکه سنسور هم داشت و اگر حتی کسی از جلوی در خانه هم رد شود، آن را ردیابی می‌کند و فیلم‌اش را می‌فرستد روی موبایلم. طوری که هیچ پرنده و خزنده و پست‌چی‌ای از زیر دستم نمی‌تواند فرار کند. نصب‌اش کردم. دو ساعت بعد رفتم بیرون و موبایلم زنگ خورد. زنگ در برایم پیام داده بود که یکی دم درِ خانه‌ است. فیلم‌اش را باز کردم. فیلم خودم بود که آمده بودم دم در و آشغال‌ها را گذاشته بودم بیرون و داشتم سوار ماشین می‌شدم که بروم نان بربری بخرم. قسمت عجیب ماجرا این بود که تا حالا از این زاویه خودم را نگاه نکرده بودم. یک طوری خودم برای خودم غریبه بودم. ما نسلی هستیم که با دوربین بزرگ نشدیم و خودمان را زیاد توی فیلم‌ ندیدیم. قدیم تنها وسیله‌ای که فیلم آدم را ضبط می‌کرد، همان دوربین‌های پاناسونیک بود که توی مجالس عروسی استفاده می‌کردند. همان‌هایی که فیلم‌بردار آن را مثل آرپی‌جی می‌انداخت روی دوش‌اش و می‌افتاد دنبال عروس و داماد تا لحظه فرو کردن عسل و کباب و کاهو به حلق همدیگر را ثبت کند. که طبعا، آن‌جا هم کسی از ما به عنوان مهمانانی که صرفا به دنبال کسب شاباش آمده بودیم، فیلم نمی‌گرفت.

من یک دایی خارج رفته دارم که وقتی بعد از سال‌ها آمد ایران با خودش یک هندی‌کم یاشیکا آورده بود که کف دست جا می‌شد. چیزی عجیب در حد هوا کردن موشک بود برای من. آن‌جا برای اولین بار خان‌دایی از ما حین فوتبال بازی کردن با جوراب گلوله‌کرده در اتاق پذیرایی خانه‌ی پدری فیلم گرفت. وقتی فیلم را دیدم حس عجیب امروز را داشتم. اولین تقابل جدی من با خودم. دیدن خودم از زاویه‌ای که دیگران من را می‌بینند. یک غریبگی عجیب و جالب. همیشه دیدن چیزها از زاویه‌ی دیگر جذاب است. مثلا بار اولی که سوار هواپیما شدم تا از اهواز بروم تهران. هواپیما که اوج گرفت، اهواز را برای بار اول از بالا و از آن زاویه دیدم. شهری که سال‌ها در آن زندگی کرده بودم اما هیچ وقت این سمت آن را ندیده بودم. نادری و کمپلو و شلنگ‌آباد از پنجره‌ی بوئینگ.

یا مثلا شیدا که بعد از ده سال با هدایت کاف بودن، یک روز بیدار شده بود و دیده بود که هدایت دارد وبلاگ‌نویسی می‌کند. شیدا خوف کرده بود از خواندن نوشته‌هایش. می‌گفت سلول به سلول پوستِ هدایت را می‌شناسد و در این ده سال لمس کرده و مثل رابینسون کروزوئه با جزیره‌اش آشنا بوده است. تا این‌که نوشته‌ها را خواند و هدایت را از یک زاویه‌ی دیگر دید و بعد هم خوف کرد. از زاویه‌ی بوئینگ بالای سر شلنگ‌آباد. همیشه هم می‌گفت آدم‌هایی جذابند که طلوع آفتاب را از زاویه منحصر به فرد خودشان می‌بینند.

از کجا رسیدیم به کجا. فقط می‌خواستم پز زنگ جدید در را بدهم. هم سنسور دارد، هم دینگ‌دانگ می‌کند و هم آدم را موقع آشغال گذاشتن دم در ثبت می‌کند و به خودش نشان می‌دهد. چیزی که همیشه محتاج آن هستم. یک زاویه‌ی جدید از خودم. از زندگی‌ام. از آشغال‌هایی که جابجا می‌کنم و از تقابلی که با دنیای خودم دارم. ای زنگ عزیز. ای بوئینگ بالای سر شلنگ‌آباد. زاویه جدید نگاه من به دنیا.

۴۶۷

هفته‌ی پیش رفتم یک کنفرانس دو روزه. هزار و دویست مهندس خیابان و پل و فاضلاب و الخ دور هم جمع شده بودند تا درباره‌ی مهندسیِ خیابان و پل و فاضلاب و الخ حرف بزنند. دم‌خور بودن با هزار و دویست مهندس در یک روز اتفاق ناخوشایندی است. درست مثل سر کشیدن کاسه سوپ مرغی است که نه نمک دارد و نه فلفل و نه زردچوبه و نه هیچ کوفت و زهرمار دیگری. یک کاسه سوپ ملال‌آور. شب اول بعد از سمینار ما را بردند به یک سالن بزرگ که ته آن یک گروه موسیقی مشغول جر دادن هر هفت سوراخ بدن‌ خودشان و ما بودند. از بس که بلند و فالش می‌خواندند. هزار و دویست مهندس هم مثل زامبی‌های مارگریتا خورده لای هم می‌لولیدند و درباره‌ی موضوعات مفرحی چون اتوبان‌های در دست ساخت، برنده مسابقات بیس‌بال، بهترین رویکرد در طراحی لوله‌ی مستراح و قس‌علی‌هذا حرف می‌زدند. شرایط مشابه مانور آزمایشی روز محشر و رستاخیز بود. ساعت ده شب، رئیسم را لای جمعیت به عمد گم کردم، از گربه‌روی سالن خزیدم بیرون و تا هتل دویدم، رفتم داخل اتاقم و قفل و زنجیر در را انداختم و پرده را کشیدم و نشستم روی تخت. این مرد جان به لب رسیده که پناهگاه‌اش را پیدا کرده بود. اتاق شماره‌ی دویست و یک. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.

کلا من از پناهگاه و مفر خوشم می‌آید. ماه پیش رفته بودم شیکاگو. موقع برگشت، عاطفه دو جلد کتاب آشپزیِ نجف را گذاشت زیر بغلم و گفت برو آشپزی کن. صفحه اول‌اش هم برایم یک پاراگراف حرف حساب نوشت در باب رفاقت. تاریخ هم زد پائیز هزار و چهارصد. من همان‌قدر از آشپزی سردرمی‌آوردم که طوطی‌ها از فیزیک کوانتوم. اما حالا گاهی وقت‌ها پناه‌ می‌برم به آشپزی. از میرزا قاسمی بگیر تا ژیگو و شنیتسل و باقالی قاتق رشتی. آشپزی به مثابه پناهگاه. جایی که در را می‌بندم و صداها را خاموش می‌کنم تا یادم می‌آید که زندگی می‌تواند قشنگ هم باشد مصطفی.

خلاصه این‌طور. یا همان زمان جنگ که بابت هیچ بمب می‌انداختند و ما بابت هیچ می‌مردیم. یک روز مدیر مدرسه‌مان زد به سیم آخر و لودر اجاره کرد و دو شاخه لوله‌ی فاضلاب هشتاد اینچ از ته حیاط آورد و روی آن خاک ریخت و تبدیل‌اش کرد به پناهگاه. آژیر قرمز که می‌زدند، کلاغ‌پر می‌چپیدیم توی لوله. خودش هم سر لوله می‌ایستاد تا قرمز بشود سفید. این‌جا بود که لوله‌ی فاضلاب می‌شد پناه‌گاه اوضاع وخیم‌تر از فاضلاب. جایی که دو زانو نشستن بچه‌ها و فشار به معده‌شان باعث در رفتن پیاپی باد معده‌شان می‌شد و ترس را تبدیل می‌کرد به خنده. تعریف دقیق پناه‌گاه.

تا صبح می‌توانم مثال بیاورم. همین جیم الف که برای‌مان سایز میل‌گرد طراحی می‌کند. از نظر یک‌نواختی، شغل‌اش هم‌تراز یک زندانی محکوم به ابد در انفرادی است آن‌هم در سیبری. اما خب، روزی دوازده ساعت مثل موتور تراکتور رومانیایی کار می‌کند و خیلی هم راضی‌ است. هر چیزی که باعث شود تا نرود خانه و هر چه کمتر همسر نامتعادلش را ببیند، بهتر است. هر جایی که آن جهنم نباشد، برایش بهشت است. همین است که پناه برده به این صفحه کلید و موش‌واره و صفحه‌ی نمایش و رایانه (تبریک به پاس‌داری از قند پارسی).

جا دارد همین‌جا از همه‌ی پناه‌گاه‌های عالم قدردانی کنم. از اتاق‌های دنج هتل. از روحِ لطیف نجف دریابندری. از همین جا که اجازه می‌دهد بنویسم و به کلمات پناه ببرم. از همه‌ی لوله‌های فاضلاب شهری که ما بچه‌ها را از کثافات دنیا نجات دادند. از آقای شایسته مدیر محترم مدرسه. از میز‌ها که آدم با پناه گرفتن پشت آن‌ها می‌تواند به جهنم نرود. با تشکر از الکل و سیگار. با تشکر از آسمان آبی پائیز که آدم را مجبور می‌کند گاهی وقت‌ها بالا را نگاه کند و پائین را فراموش کند. با تشکر از کلمات رکیک و مشت‌های سنگین که آدم پشت آن‌ها پناه می‌گیرد تا گذشته‌ی دردناک خودش را فراموش و جبران کند. با تشکر از کتاب‌ها، بغل‌ها، بوس‌ها، آهنگ‌ها، یادها، هنرها، فیلم‌ها، لوبیاها و بوها (چه خوب و چه بد). با قدردانی از تمام متخصصان بی‌هوشی اتاق عمل و عاطفه. تمام آدم‌های زیبا. خلاصه با تشکر از هر چه سرپناه و پناه‌گاه که در جهان هست.