۴۱۳

افتاده‌ام به جان سریال house of cards. به رویم نیاورید که این سریال برمی‌گردد به هفت سال پیش‌تر. خودم می‌دانم. کلا من در همه‌ی مراحل زندگی‌ام تاخیر دارم. این هم یکی از آن‌ها. یک جایی از سریال هست که من بنده‌ی آن لحظه‌ام. شب‌هایی که فرانسیس و کلر، لبه‌ی پنجره‌ی خانه می‌نشینند و یک سیگار را با هم تمام می‌کنند و حرف می‌زنند. در واقع حرف نمی‌زنند. اختلاط می‌کنند. اختلاط  با حرف‌زدن زمین تا آسمان فرق دارد. تعریف دقیق اختلاط را نمی‌دانم اما توصیفش این است که حرف‌ می‌زنند به قصد حرف زدن. چقدر سخت شد. هیچ وقت نمی‌توانم مهم‌ترین چیزهای زندگی‌ام را درست توصیف کنم.

یک مثال دیگر بزنم. یک همسایه داریم که اهل آفریقای جنوبی است.  یک زن پنجاه ساله‌ی سفید. چند ماهی است که دوست‌پسر اختیار کرده است. یک مرد مثلا شصت ساله که همزمان من را به یاد دیگو مارادونا و آمیتاپاچان می‌اندازد. بسته به این‌که از سمت چپ سلام کند یا از سمت راست. بعضی روزها می‌آیند توی حیاط پشتی و تکیه می‌دهند به دیوار جنوبی‌ خانه. با هم ته یک بطری شراب را درمی‌آورند و حرف می‌زنند. در واقع اختلاط می‌کنند. درست انگار بعد از یک روز سخت، می‌روند توی یک اتاق ضدگلوله و پنجره‌ی دنیا را پشت سرشان می‌بندند و پناه می‌گیرند آنجا. این را از روی چشم‌ها و حرکت دست‌های‌شان می‌شود فهمید. مثل فرانسیس و کلر.

خیلی که برگردم عقب‌تر، می‌رسم به خوابگاه دانشگاه‌مان روبروی ساختمان اسکان. یک دوربین تک‌چشمی داشتم که از بازار روس‌های مشهد خریده بودم. تفریح‌مان این بود که شب‌ها از پشت‌بام دید بزنیم ساکنین خوشبخت برج اسکان را. برای ما دیدن داخل خانه‌ی آدم‌های پولدار، نیمی از لذت زندگی در آن خانه را داشت. منکر لذتش نمی‌شوم حتی اگر قضاوتم کنند. لای مکاشفات هر شب یک زن و مرد را پیدا کرده بودم که طبقه هفدهم زندگی می‌کردند. خیلی شب‌ها می‌آمدند توی بالکن و سیگار می‌کشیدند و حرف می‌زدند. گاهی وقت‌ها دست یکی‌شان می‌رفت دور کمر آن یکی. داشتند اختلاط می‌کردند. آمده‌ بودند که توی بالکن حرف بزنند. نه اینکه چون توی بالکنند حرف بزنند. البته آن‌وقت‌ها نمی‌فهمیدم که اختلاط می‌کنند. تمام فکرم توی این بود که بالاخره  یک بار این دست دور کمر تبدیل بشود به یک فرنچ کیس و یا حتی فرآیند تولید مثل. که هیچ وقت نشد. آن وقت‌ها هم تاخیر داشتم تا بفهمم که اختلاط هزار بار اروتیک‌تر از فرآیند تولید مثل است.

حالا چرا در این روزهای عجیب جهان افتاده‌ام به ثناگویی ساده‌ترین فعالیت بشر؟ نمی‌دانم. شاید این‌جا لب پنجره‌ی خانه فرانسیس است یا دیوار جنوبی همسایه‌ی آفریقایی‌ام یا بالکن طبقه‌ی هفدهم ساختمان اسکان. شده اتاق اختلاط من. جایی که می‌نویسم به قصد نوشتن. نه جایی که بنویسم به قصد بیان جهان بیرون. اتاق ضد گلوله‌ای که می‌توانم پنجره‌ی دنیا را در آن ببندم. نداشتن آن خودکشی است جدن.

۴۱۲

ما یک همسایه داریم که سد‌ه‌ی اول زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده توی سراشیبی سده‌ی دوم. یک خانه دو نبش آفتاب‌گیر بزرگ دارد با یک ماشین اسپرت سیاه که قیمتش با قیمت خانه من برابر است. پشت ماشینش یک برچسب زده و نوشته که “اِ گود دِی ویل کام”. دقیقا همان جمله‌ای که من معادل فارسی‌اش را قاب کرده‌ام و زده‌ام به دیوار اتاق کارم “یک روز خوب می‌آید”. من تازه امروز صبح برچسب پشت ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پاره‌اش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکس یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگ‌های بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشسته‌ام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه می‌کنم. گمان کنم امروز بزرگ‌ترین درس زندگی‌ام را گرفته‌ام. دیدن برچسب مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجه‌ی منطقی به من می‌دهد. این‌که یک روز خوب هیچ‌وقت قرار نیست بیاید. بلکه خوب‌ترین روز ممکن همین امروز است.

سال اول دانشگاه که بودیم، یک استاد داشتیم که ریاضیات پایه درس می‌داد. دکتر شجاعی. سبیل داشت و همیشه از بالای عینک آدم را طوری نگاه می‌کرد که آدم شلوارش را خیس می‌کرد. هر جلسه هم دو سه نفر قربانی مجبور بودند بروند پای تخته و مساله حل کنند. آن‌جا هم شلوارمان را خیس می‌کردیم. یک بار هم من قربانی شدم. یک مساله نوشت که صورت آن به تنهایی چهار آدم را می‌توانست به بلوغ کامل برساند. شروع کردم به حل کردن. در واقع شروع کردم به ادای حل کردن را درآوردن. یک جایی وسط کار انتگرال‌ها و مشتق‌ها گره خورد به هم. خودم و شجاعی با هم گیج شدیم. وسط گیجی، گفت هر وقت گیج شدی، دو قدم از تخته فاصله بگیر و کل صورت مساله را از دور نگاه کن.

هر چی خواستم پاراگراف اول و دوم را وصل کنم به هم و یک نتیجه‌ی سازنده برای خودم بگیرم نشد. به جهنم که نشد. امروز من با دیدن برچسب پشت ماشین مرد همسایه یاد شجاعی افتادم و مجبور شدم دو قدم از دیواری که قاب عکس روی آن بود فاصله بگیرم و از دور آن را نگاه کنم. “یک روز خوب می‌آید”. هر چه بیشتر نگاهش کردم بیشتر به نظرم بی‌معنی می‌آمد. در کدام مقطع تاریخ پنج هزار سال گذشته بوده که یک روز خوب آمده است؟ اصلا تعریف روز خوب چی است؟ مثلا یک روز بیدار می‌شویم و می‌بینیم دیگر رهبران جهان به هم دندان نشان نمی‌دهند؟ یا همه‌ی بیماری‌ها ریشه‌کن شده‌اند. با کسانی که رفته‌اند برمی‌گردند؟ یا انسان، انسان می‌شود؟ یا یکی از بالا داد می‌زند که “کات، بچه‌ها خسته نباشید”؟  نه. هیچ کدام. وقتی توی پنج هزار سال گذشته هیچ روز خوبی نیامده است، حالا هم قرار نیست بیاید. در واقع درستش این است روز خوب همین است که دارم. چه دوستش داشته باشم و چه از آن بدم بیاید.

گمان کنم امروز جهان‌بینی من کن‌فیکون شده است. وقتی همسایه‌ی من بعد از صد سال روز خوب را ندیده است، من هم چیزی با آن تعریف نخواهم دید. این‌ها را بنویسم تا بماند برای خودم. باید عادت کنم به این‌که همین روز‌ها را دوست داشته باشم. باور کنم که تعریف زندگی همین است. رنج است. شادی است. غم است. گریه است. خنده است. قاتی مثل صورت مساله‌های شجاعی. هیچ اتفاق بزرگی قرار نیست بیفتد و هیچ نوری از آسمان قرار نیست من را دگرگون کن. من همینم. هر چه باشد از این امید کاذبی که روز خوبی خواهد آمد، بهتر است. روز خوب همین امروز است. با همه‌ی سیاهی‌ها و سفیدی‌هایش. انتخابی جز این وجود ندارد. پس زنده باد خیام و همین امروز و دم و لحظه. جای امید کاذب همان سطل آشغال است.

در ضمن آن روز خود شجاعی هم نتوانست سوال را حل کند و بعدا فهمیدیم که صورت مساله اشتباه بوده است. در مورد این یک قضیه  نظری ندارم و می‌ترسم هیچ نتیجه‌گیری‌ای بکنم.

۴۱۱

جانانم!

حالا که این نامه را برایت می‌نویسم حبس شده‌ام در سنگر تنگ و نمور. صدای صفیر گلوله‌های دشمن فرصتی برای شنیدن چیز دیگری نگذاشته‌اند. حتی صدای قلب خودم. این‌جا آخرین سنگر من است. این هم آخرین نامه‌ی من. آخرین‌ها همیشه عجیبند. حتی عجیب‌تر از اولین‌ها. آخرین «دوستت دارم» همیشه عجیب‌تر از اولین «دوستت دارم» است. اما چه چیزی بهتر از این‌که این آخرین نامه، برای تو باشد؟ چه چیزی بهتر از این‌که آخرین گلوله به سمت سیاه‌ترین قلب شلیک شود؟ چه چیزی بهتر از این‌که آخرین نفس هوای تو را ببلعد؟ و چه چیزی بهتر از آن‌که آخرین کلمات برای تو باشند؟ نامه‌ای برایت بنویسم و آن را چهار تا کنم و بگذارم توی جیب کنار قلبم. امن‌ترین جای جهان کنار قلب من است. عمارت عظیمی که تو را تا ابد پشت دیوارهای سنگی خودش نگه می‌دارد. مثل قلب زمین که بزرگ‌ترین الماس را در خود بلعیده است. چه جایی بهتر از کنار قلب من برای آخرین کلماتم به تو؟ حتی اگر گلوله‌ای راهش را گم کند و بخواهد به قلبم فرو برود، باید از آن کاغذ چهارتا شده رد شود. راه رسیدن گلوله به قلب من از آخرین کلماتم می‌گذرد. سرچشمه‌ی رود خون از آخرین کلمات من به تو جاری می‌شود. چه چیزی باشکوه‌تر از این؟

جانانم!

کاش می‌شد عقب‌نشینی کرد.  کاش می‌شد تقدس این جنگ را نادیده گرفت و به تو برگشت. تقدسی که ساخته‌ی تخیل خود ماست. اما جهنم جاییست که تخیل زورش بر واقعیت می‌چربد. واقعیت تو و تخیل تقدس جنگ. جهنم گوشه‌ی این سنگر است. این آخرین سنگر.  برگشتن دل شیر می‌خواهد که من ندارم. دلم می‌خواست که حالا به جای قنداق تفنگ، کبریت توی دستم بود تا به جای آتش گشودن به دشمن، می‌توانستم شمع‌های شام آخرمان را روشن کنم. آتش گلوله برای ثانیه‌ای چهره‌ی هراس‌زده‌ی خودم را نشان جهان می‌دهد. اما شعله‌ی شمع چهره‌ی کمرنگی‌ از چشمان تو را ثبت می‌کند روی پرده‌ی نمایش پشت چشمانم. پرده‌ای که تا لحظه‌ی عبور آن گلوله از قلبم، مشغول نمایش دادن شکوه آن چشم‌هاست. کاش جای گلوله و شمع عوض شود. کاش به جای قمقمه‌ی آب گرم، بطری ودکا دستم بود. با شاخه‌ی گندم شناور در آن. می‌نوشیدیم به سلامتی خودمان. به سلامتی فراموشی که آرامش نهایی بشر است. به سلامتی کنج امن و پناه‌گاه قلب‌های خسته. به سلامتی دستی که به گلو چنگ می‌اندازد و صدایی که از سر مستی، راست‌ترین حرف را می‌زند: اگر روزی آمد که  نبودی، چه؟

جانانم!

سنگر تاریک است. آخرین سنگر تاریک‌تر. تقدسی در این جنگ نیست. هیچ جنگی مقدس نیست. تقدس همین کلمات هستند که  جلوی گلوله‌ی دشمن ایستاده‌اند.  راه رسیدن به قلب من از همین کلمات می‌گذرد. سرچشمه رود خون. چه چیز از این باشکوه‌تر؟

۴۱۰

از احوالات من اگر بپرسید که خب، بد نیستم. هنوز نفسی می‌رود که ممد حیات است و بر هر کدام آن شکری واجب. حرف چندانی برای زدن نیست. مغز در حبس چیزی برای گفتن ندارد. آن‌قدر اتفاقات زیادی در این چهار ماه افتاده است که مغز آدم آب و روغن قاتی می‌کند و هیچ کلامی جز فحش‌ برای آدم باقی نمی‌ماند. آن‌وقت‌ها که کارگاه رودشور کار می‌کردم، انباردار پا به سن گذاشته‌ی مودبی داشتیم که مو را از ماست می‌کشید بیرون. صبح به صبح بیل و کلنگ و فرغون سالم را تحویل پرسنل زحمت‌کش می‌داد و دم غروب ازشان پس می‌گرفت. خیلی وقت‌ها پرسنل زحمت‌کش به شکل وحشیانه‌ای زحمت می‌کشیدند و دسته بیل و کلنگ و فرغون را می‌شکاندند. انباردار هم می‌پرسید که چرا شکاندید؟ پرسنل زحمت‌کش هم بهانه‌های بنی اسرائیلی می‌آوردند که زمین سفت است و جنس بیل‌ها مزخرف است و  زیاد گوشت خوردیم و زورمان زیاد شده است و الخ. آن‌وقت بود که منطق و گفتگو به دیوار بن‌بست می‌خورد و  انباردار مودب‌مان پاچه‌هایش را ور می‌کشید، چشم‌هایش را می‌بست و کاتیوشای فحشش را می‌کشید به سمت پرسنل زحمت‌کش و با اعوان وانصار آن‌ها وصلت می‌کرد. اسم آن وضعیت روحانی را گذاشته بودیم بن‌بست گفتگو.

این همه روضه‌ی مصفا را خواندم تا شرح وضعیتم را داده باشم. آن‌قدر اتفاقات زیادی در این چهار ماه رخ داده است که رسیده‌ام که وضعیت روحانی بن‌بست گفتگو. دلم میل سخنش با هیچ کس نمی‌رود الا با فحش. لطفا متهمم نکنید. مگر فرهنگ لغات ما چند کلمه دارد که بتوانم با آن این‌همه فاجعه را توصیف کنم؟ در حالی که با چند تا فحش آب‌نکشیده می‌توانم گدازه‌های این آتش‌فشان درونم را بپاشم بیرون؟ مگر نه این‌که کلمات را گذاشته‌اند برای ترجمه‌ی احساسات؟ مگر فحش‌ها کلمه نیستند؟ هستند. کلمات مقدسی هستند برای این وضعیت روحانی.

از چهار ماه گذشته بر ما باریدن گرفته است. باید فقط دشنام داد. چون کلا رسیده است به بن‌بست. شده‌ایم همان انباردار بینوای کارگاه رودشور که پرسنل زحمت‌کش، دسته‌ی بیل و کلنگ‌مان را شکانده‌اند. فحش ندهیم؟ می‌دهیم. باید به کسانی که خودشان را مالک جهان می‌دانند فحش داد. به هر کسی که رسیده به این خودباوری غلط. به کسی که نمی‌فهمد که گاهی وقت‌ها خودباوری یعنی باور این‌که نمی‌تواند و او، آن چیزی نیست که نشان می‌دهد. خودباوری در نتوانستن به اندازه‌ی خودباوری در توانستن مهم است. دوباره افتادم روی چرخ حرف زدن. نه، همه‌ی این‌ها را قبلا همه هزار بار گفته‌اند. حالا فقط می‌ایستم پشت پنجره و قطره‌های سرگردان باران را تماشا می‌کنم که چشم‌هایشان را بسته‌اند به دل خاک می‌کوبند. زیر لب فحش می‌دهم. به همه اعوان و انصارشان. این روزها دشنام دیلماج احساسات من است.

۴۰۹

چند هفته‌ پیش تولد مادرم بود. خاله‌ام برایش یک پازل هزار‌تکه‌ای کادو گرفته و فرستاده دم خانه‌. همه‌ی خانواده‌ می‌دانند که روحیه‌ی مادر من اصلا با قرنطینه سازگاری ندارد و خانه‌ ماندن برای او مثل این است که مارکوپولو بشود مسئول بایگانی اداره‌ی ثبت و احوال. یک جا بودن برایش طاقت‌فرساست. پازل بهترین گزینه بود. یک پازل هزار تکه‌ای که دریا داشت و ساحل و عقاب. همان روز پازل را باز کرده و تکه‌هایش را ریخته روی میز ناهارخوری و شروع کرده به چیدن. پدرم می‌گوید از وقتی بساط پازل پهن شده، میز ناهارخوری نداریم. نداشتن میز ناهارخوری در خانه‌ی ما فقدان بزرگی است. میز ناهارخوری قلب خانه است. روی آن سه وعده غذا می‌خوریم. از بیرون که می‌آییم کلید و موبایل و محتویات جیب‌هایمان را روی آن خالی می‌کنیم. تصمیمات بزرگ زندگی‌ را پشت آن می‌گیریم. تصمیم به ازدواج. تصمیم به خریدن رنو ب پنجاه و دو. فروختن خانه‌ی حبیب‌اله. مهاجرت. عدم حمایت از احمدی‌نژاد. تصمیم به این‌که  ناهار چی بخوریم. تصمیم به فروش رنو ب پنجاه دو. احتمالا هیتلر هم مثل ما یک میز ناهارخوری درخور داشته که توانسته دنیا را فتح کند. حالا قلب خانه تبدیل شده به پادگان مادرم برای چیدن پازل. در واقع میز تبدیل شده به مغز خانه و محل تصمیمات منطقی‌ای که ماحصل آن یک تصویر واحد از دریا و ساحل و عقاب است.

امروز باهاشان تصویری حرف زدم. دوربین را برد بالا و پازل تکمیل شده را نشان داد. دیروز تا دم صبح با نگار میز را دوره کرده‌اند و تکمیلش کرده‌اند. الحق هم قشنگ شده بود. یک تصویر واحد از دریا و ساحل و عقاب. اما جای یک مهره خالی بود. مادرم گفت توی جعبه فقط ۹۹۹ مهره بوده است و نه هزار تا. حالا مانده‌ایم که جای خالی‌اش را چطور پر کنیم. مادرم می‌خواهد آن را قاب کند و معتقد است که پازل باید تکمیل باشد و تا هزار مهره‌اش کنار هم نباشند، پشت شیشه‌ی قاب نباید برود. نگار معتقد بود که همه‌اش را به هم بریزیم و یکی دیگر بخریم و از اول بسازیم و قاب بگیریم. پدر قاطعانه گفت نه و نظرش را در نطفه خفه کرد. تا کی بشقاب‌مان را بگذاریم روی زانو و قیمه بخوریم؟ گفتیم با مقوا مهره‌ی گم شده را ببریم و نقاشی کنیم و بچسبانیم سر جای مهره‌ی مفقود. اما این نظر هم به دل نمی‌نشیند و هر چقدر آن را خوب درست کنیم باز هم معلوم است که از خانواده‌ نیست. مثل حضور یک بادمجان است در جمع ۹۹۹ خیار. من نظرم را قاطعانه همان اول دادم. گفتم جای خالی‌اش را پر نکنید و همان‌طوری قابش کنیم. حالا سکان عقاب نباشد. در عوض خیلی سورآل است. بعدها که کرونا رفت، هر مهمانی که آمد، از ظن خودش یار آن مهره‌ی گم شده می‌شود. اصلا به نظر من نبودن آن مهره خیلی با معنی‌تر از بودنش است. خیلی وقت‌ها تا نباشیم، معنی پیدا نمی‌کنیم. مثلا ما امروز دو دقیقه در مورد این ۹۹۹ مهره حرف زدیم که به‌به چه تصویری درست کرده‌اند. اما در عوض یک ساعت در مورد آن مهره‌ی گم‌شده نظر دادیم. اصلا به نظر من وزن رفتگان خیلی بیشتر از وزن ماندگان است. لااقل در فرهنگ و عرفان شرق. من از همین الان شرط می‌بندم که اولین سوال ۹۹ درصد از بینندگان این تابلو این است که “اوا… این یه تیکه چرا نیست؟”.

اما خب. نظرم مردود اعلام شد. پدرم گفت یک قاب کت و کلفت برایش سفارش می‌دهد که کل سکان عقاب و مهره‌ی مفقوده را بپوشاند. صورت مساله را پاک کردیم. اما من هنوز نظرم به اهمیت رفتگان در فرهنگ است. کانون داستان‌ها و رشادت‌ها و زیبایی‌ها و کلمات قصار و تعمق و تعقل فقط مردگان و رفتگان است. اصلا بابت همین است که پیامبر زنده وجود ندارد. همه جای خالی دندان کشیده شده را بیشتر از ۳۱ دندان باقیمانده می‌بینند. خدا کند قاب مناسب گیرشان نیاید و همان‌طور سورآل پازل را بکوبند به دیوار. اسم تابلو را هم بگذارند فقدانِ پربارتر از حضور.

۴۰۸

اهواز که بودیم برای فرار از برنامه‌های ملال‌آور تلویزیون ایران، دست به دامان شبکه‌های عراق و کویت می‌شدیم. پدرم شش متر لوله‌ی گالوانیزه خریده بود و مثل علم کوبیده بود روی پشت‌بام. یک آنتن هیئتی هم وصل کرد به نوک آن. آن‌قدر ارتفاع داشت که امواج تمام شبکه‌های حوزه‌ی خلیج فارس را می‌بلعید. یک بار شبکه‌‌ی عراق مسابقه‌ی دومینو پخش کرد. برای من که تا حالا دومینو ندیده بودم برنامه‌ی مهیجی بود. این‌که چند آدم هفته‌ها وقت بگذارند و چند صد هزار مهره را کنار هم بچینند و بعد با یک سر انگشت همه را بریزند. عبث‌تر از این؟

دو روز بعد رفتم بازار کاوه. ته بازار یک فروشگاه بود که مصالح ساختمانی می‌فروخت. کاشی و سرامیک و سنگ مستراح و سیفون و الخ. نصف پس‌اندازم را لقمه کردم و گذاشتم توی دهان فروشنده و به جای آن ده برگ سرامیک کف حمام خریدم. هر برگی صد تا سرامیک داشت. سرجمع هزار تا سرامیک بندانگشتی گذاشتم زیر بغلم و آمدم خانه. رفتم توی اتاقم، در را بستم و شروع کردم به چیدن دومینو با سرامیک‌های صورتی. اتاق من یک اتاق ده متری بود که معمار کج‌سلیقه نه پنجره برای آن تعبیه کرده بود و نه کانال کولر. در واقع احتمالا موقع ساختن مردد بوده که این فضا را اتاق کند یا سونا. مرداد ماه اهواز، در سونا را می‌بستم و دومینو می‌چیدم. ظهر برای ناهار و اکسیژن می‌آمدم بیرون و نیم‌ساعت بعد هروله‌کنان برمی‌گشتم داخل جهنم موعود. دو هفته بعد هم ته‌مانده‌ی پس‌اندازم را ریختم توی خندق بلای مستراح‌فروش و هزار تا سرامیک دیگر اضافه کردم به مایملکم.

شدم استاد دومینو. دست‌هایم موقع چیدن نمی‌لرزید و نفسم را به اندازه‌ی قهرمانان زو می‌توانستم حبس کنم. دو هزار مهره را ریسه می‌کردم و می‌چیدمشان تنگ همدیگر. باهاشان طرح گل و ساختمان و درخت و صندلی درست می‌کردم. ساعت‌های متوالی. بعد هم که تمام می‌شد می‌رفتم اهل خانه را صدا می‌زدم که بیایند و ویران شدن عمارت را تماشا کنند. با ناخن اشاره، یکی از دو هزار سرامیک را هل می‌دادم و همه چیز ویران می‌شد. تباه‌تر از این؟ یک پسر سیزده ساله در فضایی ده متری که دی‌اکسیدکربن نجیب‌ترین گاز موجود در هوای آن بود، هزار ساعت می‌ساخت تا لذت ده ثانیه خراب شدن را ببرد. حس می‌کنم برای من یک لذت سادیستیک در تخریب هست که در ساختن نیست. البته نه هر تخریبی. تخریبی که شکل و مسیرش دست خودم باشد. تخریبی که من را ارضا می‌کرد. به هر حال پروردگار آن دو هزار مهره بودم و آن اتاق ده متری محضر من بود. می‌ساختم و از خراب شدنش لذت می‌بردم. دوباره و صدباره. شاید هم لذت ساختن بود که دستم را می‌برد به خراب کردن. خلاصه نمی‌دانم که می‌ساختم تا خراب کنم یا خراب می‌کردم تا بسازم. مهم هم نیست. کاش لااقل معمار برای این اتاق پنجره تعبیه کرده بود.

۴۰۷

اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. این حرف تو بود جانانم. آن را سال‌ها پیش پشت یک خاور سبز خوانده بودی. روزی که داشتیم می‌رفتیم کاشان تا طلبت را زنده کنی. این جمله  انگِ آن سفر بود. همه می‌دانستیم که آن پول زنده شدنی نیست و رفته توی شکم آن مردک و کود شده تا حالا. اما برای تو خودِ مبارزه مهم بود و نه سرنوشت مبارزه. درست برعکس من که معتقد بودم اهمیت در سرنوشت است. فرق بزرگ من و تو همیشه همین بود. من همیشه به فکر ته خط بودم. تو همیشه لذت طول خط را می‌بردی. من هیچ وقت یاد نگرفتم که طول خط، زندگی است و ته خط مرگ. تو زندگی کردی و من دویدم به سمت مرگ. خوش به حال تو.

روزهای انتخابات یادت هست که برای خاتمی رز  پخش می‌کردیم بین مردم؟ بعد می‌رفتیم رستوران مسلم؟ بس که گرسنه بودیم. لای هزار نفر دیگر ریسه شدیم توی صف غذا. تا نوبت‌مان بشود و از لای پله‌های تنگ مسلم برویم بالا و ماهیچه سفارش بدهیم. بعد آن‌قدر لای میزها دور دور بزنیم تا بالاخره جای نشستن پیدا کنیم. من از ثانیه اول که می‌ایستادیم ته صف، به فکر لقمه‌ی آخر بودم که قاشقم را می‌گذارم توی سینی چرب و از ازدحام می‌زنم بیرون. اما تو در ثانیه‌ی اول فقط به فکر ثانیه‌ی اول بودی. اصلا هر ثانیه به فکر همان ثانیه بودی. نه قبل و نه بعد. من به ثانیه‌ی سیر شدن فکر می‌کردم و تو به مسیر سیر شدن. سیاست را هم همین‌طور می‌دیدی. من ناامید از اصلاحاتی که رخ نخواهد داد و تو سرمست از مبارزه برای اصلاحاتی که می‌دانستی رخ نخواهند داد. تو سیاست را زندگی می‌کردی و من هیچ. تو جمله بودی و من نقطه‌ی ته خط.

تو سرِ فرصت زندگی کردی و من بی‌توجه دویدم به سمت مرگ. تمام راه تا برسیم کاشان من به فکر آن مشتی بودم که قرار است چهار ساعت دیگر پای چشمم بامجان بکارد. تو داشتی خاور سبز را نگاه می‌کردی که پشتش نوشته بود اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. داشتی راننده‌‌اش را نگاه می‌کردی که شانه‌هایش مثل برگ‌ آکالیپتوسِ توی باد، می‌لرزید. شک نداشتی که یا سندی گذاشته‌ یا شپ‌پره که این‌طور افتاده‌ به رقصیدن. اما من هیچ کدام را ندیدم و فقط به فکر مشت مردک بودم که انتظارم را می‌کشید. انتظار سرنوشت.  ته ماجرا چه شد؟ از دید من کتک خوردیم و پول دود شد و خلاص. از دید تو تا کاشان رفتیم، بعد از عوارضی توی هوای سرد نگه داشتیم و چای خوردیم و به راننده‌ی خاور خندیدیم و رفتیم پیش مردک و کافه را به هم ریختیم و نترسیدیم و کتک خوردیم و برگشتیم. حادثه یکی بود. اما روایت من از حادثه، همان بوق ممتدی بود که فقط نشان از مرگ بیمار داشت. ولی روایت تو ترسیم زندگی‌ای بود که بیمار قبل از مرگ داشت. این کجا و آن کجا.

جانانم. تو همیشه راست می‌گفتی. اهمیت در مبارزه است، نه در سرنوشت. زندگی دقیقا همان چای داغ در هوای سرد جاده‌ی کاشان است آن‌هم چهار ساعت قبل از این‌که مشت آن مردک دنیا را سیاه کند. چه بخواهیم و چه نخواهیم آن یک مشت سرنوشت‌مان بود. سرنوشتی که اهمیت نداشت. قسمت مهم آن آهنگی بود که راننده‌ی خاور گذاشته بود. سندی یا شپ‌پره. راننده‌ای که من اصلا چهره‌اش را به خاطر ندارم. چون من همین نقطه‌ی ته خطم.

۴۰۶

بیشتر از صد روز از سقوط هواپیمای اوکراینی در تهران گذشته است. سقوط کلمه درستی نیست. سرنگون شدن دقیق‌تر است. تفاوتشان مثل مردن و کشته شدن است. زمین تا آسمان فرق دارند.  پس، بیشتر از صد روز از سرنگون شدن هواپیمای اوکراینی در تهران گذشته است. من تا امروز چهار خط نوشته به خانم صمیمی بدهکارم. معلم کلاس اولم. نه این‌که خانم صمیمی از من طلبکار باشد. نه. کسی که فرزندش را کشته باشند، اصلا برایش مهم نیست که من یا هر کس دیگر چهار خط برایش بنویسد یا ننویسد. این طلب را خودم از خودم دارم. این‌که چهره‌ی مخدوش خودم را به نوعی ترمیم کنم و بگویم که فراموش نکرده‌ام و این‌که برایش تا حالا ننوشته‌ام از بی‌قیدی‌ام نبوده است. از ناتوانی‌ام بوده‌ است. ادبیات و کلمات تا یک جایی قدرت ترجمه‌ی احساسات آدم را دارند. درست مثل جیوه‌ی توی دماسنج. دما از حدی که بگذرد دیگر دماسنج قدرت بیانش را از دست می‌دهد. بخار می‌شود. رنج ما هم همین است. از حدی که بگذرد، هیچ دیلماجی توان بیانش را ندارد. دیگر حتی اسمش رنج نیست. اسمش بهت است. کلمه کردن بهت ناممکن است. درست مثل این‌که آدم بخواهد بخار را توی مشتش بفشرد.

هنوز هم نمی‌توانم برایش بنویسم. چون من هم مثل او بهت‌زده‌ام. هنوز یک “چرا”ی بزرگ باقیمانده است که تا جوابش را نگیرم، از بهت خارج نمی‌شوم. چرا این اتفاق افتاد؟ تازه از بهت هم که خارج بشوم، تازه رنج شروع می‌شود. اما رنج قابل تحمل‌تر از بهت است. چرا که خدا ما را در رنج آفریده است و به آن عادت داریم. اما به بهت عادت نداریم و عادت نمی‌کنیم و فراموش نمی‌کنیم. ما را مبهوت کردند.

حتی تسلیت هم بهش نگفتم. تسلیت برای وقتیست که تسلایی وجود داشته باشد. اما من هیچ گزینه‌ای برای تسلی نمی‌بینم. هیچ مجازات درخوری هم به ذهنم نمی‌رسد. این‌جا قانون چشم در برابر چشم یا جان در برابر جان، آرامش را برنمی‌گرداند. حتی اگر ۱۷۶ نفر یا ۱۷۶۰ نفر یا حتی همه‌ی مقصرین را پای چوبه‌ی دار ببینیم. تسلی فقط شاید وقتی برگردد که بهتی که ما داریم را توی چشمان مقصران ببینیم. بهت اینکه ساعت شش صبح عزیزترینِ آدم زندگی‌ات را توی فرودگاه راهی کنی و ساعت هفت صبح، خبر رفتنش را بگیری. به مقصدی خیلی دورتر. برای همیشه. بهتِ نبودن همیشگی.  

خانم صمیمی باور کن که فراموش نکردم و نمی‌کنم. عالمگیرترین بیماری مسری هم که بخواهد نسل انسان را برچیند، باز هم فراموش نمی‌کنم. اگر شهاب‌سنگ بخواهد کره‌ی زمین را نصف کند باز هم فراموش نمی‌کنم. این‌ها رنجند و ماجرای ما بهت است. بین این دو تا زمین تا آسمان تفاوت هست. مثل فرق مردن است و کشته‌شدن. ما رنج نمی‌کشیم. ما بهت‌زده‌ایم و بهت فراموش نمی‌شود.

۴۰۵

بیست و خورده‌ای سال پیش دولت یک ماشین داد به پدرم. نه برای خودش. برای این‌که با آن برود اداره و برگردد. از این ماشین‌هایی که با خط نستعلیق روی در آن می‌نوشتند «استفاده اختصاصی ممنوع». یک میتسوبیشی دوکابین صفر کیلومتر. آن سال‌ها میتسوبیشی حکم عایشه را داشت در شعب‌ابی‌طالب. حکم طاووس بین قبیله‌ی کلاغ‌ها. این خاطره را هشت بار از هشت زاویه‌ی مختلف همین‌جا نوشته‌ام. اما خاطراتم ته کشیده و چاره‌ای ندارم الا تکرار خودم. پانزده سالم بود. پانزده سالگی سن بدی است. در آن سن آدم دیگر بالغ شده و عاشق می‌شود اما هنوز گواهینامه ندارد تا جلوی عشقش بتواند میتسوبیشی پدرش را براند. اما یک روز بالاخره زدم به سیم آخر و ماشین را دزدیدم. پدرم خواب بود. در اهواز بهترین زمان برای دزدی ساعت سه بعد از ظهر است. وقتی مردم زیر کولر گازی خوابیده‌اند. در آن ساعت حتی می‌شود زد زیر بغل بولدوزر و آن را دزدید؛ چه برسد به میتسوبیشی که صدای موتورش به نرمی صدای نجوای زنی زیباست در شب‌های گرم تابستان. همین‌قدر جذاب. من هم ساعت سه بعد از ظهر ماشین را دزدیدم. کلید خاکستری‌اش را از جیب پدرم درآوردم و رفتم توی حیاط. در گاراژ را باز کردم و ماشین را مثل آهویی خرامان بردم توی کوچه. همه چیز در اراده‌ی من بود. اسپارتاکوس بودم سوار بر ارابه‌ی آتشین. چهار بار سر تا ته کوچه‌ را با سرعت سه کیلومتر بر ساعت بالا و پائین کردم. شیشه‌‌ها را داده بودم پائین و نوار کاست ساندرا که گذاشته بودم توی پخش ماشین و صدایش را تا فیهاخالدون داده بودم بالا. پر از تفرعن و خرسندی. حتی کولر ماشین را هم روشن کرده بودم. من هیچ تصوری از وجود کولر در ماشین نداشتم و باورم نمی‌شد که بجز کولر گازی توی اتاق و یخچال، وسیله‌ای باشد که بشود با آن داخل ماشین را خنک  کرد. دلم می‌خواست لیدا دختر همسایه‌مان را در آن شرایط  ببینم. در واقع دلم می‌خواست که لیدا من را ببیند. که خب ندید. ساعت سه بعد از ظهر تابستان اهواز بود و لیدا هم مثل هر انسان اهل فکر دیگری زیر کولر گازی خواب بود. بالاخره ساعت سه و نیم عصر وا دادم و برگشتم جلوی خانه. در گاراژ را باز کردم. سوار ماشین شدم و با چند دقیقه حساب و کتاب و با دقت و ظرافت و لطافت، ماشین را محکم کوبیدم به در گاراژ و یک سمت ماشین را به فنا دادم. همان سمتی که نوشته بودند «استفاده اختصاصی ممنوع». که دیگر البته خوانده نمی‌شد. چون رفته بود به فنا. در ماشین مثل پوست شکلات  پیچیده بود به دور خودش و باز نمی‌شد. که البته ترجیحم این بود همان جا تا ابد بمانم و تبدیل بشوم به نفت. تا این‌که بخواهم با پدرم روبرو بشوم و به او بگویم آن ماشین نازنین که روی درش نوشته بود استفاده اختصاصی ممنوع،  دیگر خیلی نازنین نیست.  حالا بیشتر حشمت است یا ام‌کلثوم.

لیدا آن روز نیامد. نوار کاست ساندرا هم جا ماند توی ماشین. دو ضربه‌ی بزرگ که مثل شمشیر ابن‌ملجم فرود آمدند وسط فرق سرم. حالا هم از سرنوشت هیچ کدام‌شان خبر ندارم. نه می‌دانم لیدا کجاست و نه می‌دانم کدام تعمیرکار نامردی نوار کاست من را کش رفت. آن هم توی روزهایی که پیدا کردن نوار کاست و داشتن آن به اندازه‌ی عاشقِ لیدا بودن، جرم محسوب می‌شد.

۴۰۴

از روزهای جاری و وضعیت جذاب این روزها چه بنویسیم که جدید باشد و دهان آن مورد عنایت دیگران واقع نشده باشد؟ هیچ دیدگاه و نگرش و زاویه‌ی دیدی باقی نمانده است که خاکش به توبره کشیده نشده باشد. شب تا صبح و صبح تا شب توی ملک خودمان داوطلبانه حبسیم. فاصله‌ی تختخواب تا آفیس‌ دقیقا شده چهار قدم گشاد. سفر برون‌مرزی‌‌ام حمام است و شده حد ترخص و نمازم شکسته می‌شود. این‌قدر کوچک. دلم برای اتوبان هفتاد‌و‌پنج تنگ شده است. دو  سال پیش همین موقع ها نوشته بودم که من هر روز باید چند کیلومتر در اتوبان هفتاد‌و‌پنج رانندگی کنم تا برسم سر کار. اتوبان هفتاد‌و‌پنج یک اتوبان دراز است که از بالای کشور شروع می‌شود و تهش می‌خورد به اقیانوس اطلس. همین ‌قدر دراز. اما من چند کیلومتر که در آن راندم، چراغ راهنمای ماشینم را روشن می‌کنم،می‌پیچم به راست و از یکی از خروجی‌های عریضش خارج می‌شوم. ماشینم را پارک می‌کنم، با آسانسور می‌روم طبقه‌ی یازدهم و غرق می‌شوم پشت میزم. غرق در دنیای کوچک خودم. این‌ها حرف دو سال پیشم بوده است. حالا دنیایم کوچک‌تر هم شده است. البته اعتراضی ندارم. یعنی می‌ترسم اعتراض کنم و دو سال دیگر وضع خراب‌تر بشود.

مغزم هم تابع همین دنیای کوچک شده است. هر بار بهش می‌گویم چیزی بگو تا چهار خط درباره‌اش بنویسم و کیف کنم. می‌ماند و مثل بز نگاهم می‌کند. حق دارد. ماجرا بده و بستان است. خورد و خوراک درست و درمانی ندارد. نحیف شده است. اوج ابتکارش این بوده که دو هفته است دستور داده ریش‌هایم را نتراشم. هفته قبل هم مجبورم کرد همان دو شوید موی دور سرم را از ته بتراشم. قیافه‌ام شده شبیه به ابوسفیان. کوچک شدن دنیای آدم چیز بدی است. در واقع بدترین قسمت ماجرا است. سگ همسایه‌ی ما سال‌هاست که وضعش همین است. اسمش لوسی است. یک فنس نامرئی دور خانه برایش کشیده‌اند و اگر تصادفا پایش را از فنس بیرون بگذارد، قلاده‌اش یک شوک الکتریکی اساسی بهش می‌دهد و بندری می‌زند. چند سال است که چهار وجب حیاط خانه‌شان شده دنیای کوچک او. اخلاقش هم بد شده. پاچه می‌گیرد و همه را می‌خواهد پاره کند. حالا فکر کنید ما آدم‌ها هم دنیای بیرون‌مان تنگ شده و هم دنیای فکر و درون‌مان. همان اتفاقی که سالهاست فوندامنتالیست‌ها و جهادی‌ها و رادیکال‌ها از آن رنج می‌برند. دنیای کوچکی که فاصله مستراح و تختخواب و آفیسش چهار قدم گشاد است.

خلاصه اینکه تغذیه روح رو به اتمام است. اما امید زنده است. یک روز صبح بالاخره سوار ماشین می‌شوم. شاید لوسی را هم بدزدم و با خودم ببرم. آره، حتما همین کار را می‌کنم. می‌روم توی اتوبان هفتاد و پنج. آن‌قدر می‌رانم تا برسم به اقیانوس اطلس. خوبی اقیانوس بزرگی آن است. ته ندارد. جهانم را دوباره بزرگ می‌کنم. بالاخره من و لوسی این فنس نامرئی را رد می‌کنیم. لابد به اندازه یک کف دست آسمان آبی سهم ما دو نفر می‌شود. دنیا بزرگ است.