۵۱۳

یک موج سرمای عجیب شهر ما را درنوردیده است. دمای هوا رسیده به پانزده درجه زیر صفر. یک هل دیگر بدهد، رکورد می‌زنیم و کلوین را روسفید می‌کنیم. من کلا از سرمای این چنینی و آن چنینی نفرت دارم. دچار افسردگی و آمدنم بهر چه بود می‌شوم و خیره می‌مانم به نیمه‌ی خالی آفتابه. واقعا چرا باید چهار فصل داشته باشیم؟ چرا من یک عمه‌ی متمول ندارم که ویلای دوبلکسش را در یکی از  ساحل‌های دورافتاده‌ی مدیترانه‌ برایم ارث بگذارد؟ یک جایی که فقط یک فصل معتدل داشته باشد و خلق و خوی سرزمین و آدم‌هایش مثل دشت‌های بابونه، آرام باشد؟ ها؟ چرا؟

هر دو دقیقه، چهار بار گزارش هواشناسی را چک می‌کنم. با این‌که از دانستنِ آینده خوف دارم و بدم می‌آید. از این‌که بدانم چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد قرار است سیل بیاید و تا ناف برویم زیر آب یا آفتاب کباب‌مان کند یا اصلا قرار است جهان تمام شود و خلاص. اما حالا افتاده‌ام به دریوزگی و دائم هوای ساعت‌ها و روزهای آینده را چک می‌کنم به امید بهبودی دمای هوا. رمز موفقیت و سلامت به ساحل رسیدن برای من همین وضعیت “به سمت بهبودی” رفتن است. تحمل شرایط چرند و رنج‌آور فقط به شرطی قابل تحمل است که بدانم لااقل در مسیر بهبودی هستم. حتی اگر من و بهبودی -مشابه وضعیت دو خط موازی- قرار باشد در بی‌نهایت به هم برسیم. چهار سال پیش ذات‌الریه گرفتم. به شکل جانکاهی سرفه می‌کردم و هر آینه فکر می‌کردم که قرار است لگن خاصره‌ام از گلویم بپرد بیرون. هزار درجه هم تب داشتم و بخار از بدنم می‌زد بیرون. کلا آفتابه‌ی خوش‌بینی خالی شده بود و مانده بودم که دوربین‌ عکاسی‌ام را برای چه کسی باید ارث بگذارم. تحمل رنج سخت بود. رفتم دکتر. نیم کیلو آنتی‌بیوتیک داد و گفت خوب میشی. یکی دو ماه دیگر هم سرفه‌ها می‌روند. طول می‌کشد اما قول مساعد داد که افتاده‌ام در مسیر بهبودی. همین دانستنِ افتادن در مسیر بهبودی، رنج را قابل تحمل کرد. مثل آمدن بولدوزر بالای سر خرابه‌های یک شهر ویران شده از زلزله.

گزارش هواشناسی تا چشم کار می‌کند، هوا را سرد نشان می‌دهد و خبری از بهبودی نیست. حتی دارد می‌گوید این یکشنبه که بیاید، دمای هوای یک طوری سرد می‌شود که مایعات درون مثانه هم ممکن است منجمد بشود. یعنی فعلا این قطار از ریل سُر خورده بیرون و این کشتی بر گل (کسره‌ی گاف) نشسته. برای تحمل این سرما لازم است که زمان دقیق بهار را بدانم. لااقل کاش یک جمشید داشتیم که بهش می‌گفتیم: «آقا ما خسته‌ایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟». یا کاش عمه‌ای داشتم که افتاده بود در مسیر پول‌دار شدن. در مسیر بهبودی. در مسیر خریدن ویلایی وسط دشت‌های بابونه. یا لااقل قرن هشتم به دنیا می‌آمدم در شیراز. در یک خانه‌ی ویلایی با درخت‌های مرصع به بهار نارنج. همسایه‌ام هم یکی بود که می‌گفت: «بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم | شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد».

من باید نشانه‌ای پیدا کنم از بهبودِ اوضاع. باید نسیم ولرم گم‌شده در آسمان شهر را پیدا کنم و ازش بپرسم که کی قرار است این‌وری بوزد؟ اصلا قرار است بوزد؟ یا یک ننه سرمای الدنگی هست که همه‌ی نسیم‌های بهاری را توی شیشه مربا حبس می‌کند و قایم می‌کند توی پستوی دخمه‌اش؟

می‌بینید؟ این است نتیجه گرفتار شدن در هوای سرد. آفتابه‌ای که دیر متوجه شدی که خالی است. عمه‌ای که پشت کرده به مال دنیا. دماسنجی که همه‌ی جیوه‌اش از فرط سرما کز کرده ته حباب. افسار باز شده‌ی هزار اهریمن در زمین و آسمان شهر که تن حافظ را در گور می‌لرزانند. آن‌قدر سرد که خمِ ابروی هیچ لیلایی در نماز یادم نمی‌آید. اما خب. قول می‌دهم همین که هوا اندکی گرم‌تر شد جبران کنم و بنویسم که :«باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند | موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد».

۵۱۲

خاطرات من تمام‌شدنی نیست و هر بار که سر بر بالین بی‌خاطرگی می‌گذارم، یکهو خاطره‌ای مثل فنرِ خودکار می‌پرد بیرون. صد سال پیش‌تر کیوان گفت که یک جایی سراغ دارد وسط کوه‌های چهارباغِ سیاه‌بیشه که هیچ خری جز خودش از آن خبر ندارد. گفت که یک برش کلفت از بهشت برین است و ندیدنش گناه کبیره. گفتم بریم. گفت هیلمن خاله‌اش را قرض می‌گیرد و سه ساعت رانندگی می‌کنیم تا برسیم پای آن کوه مورد نظر. بعد ماشین را پارک می‌کنیم همان‌جا و سه ساعت پیاده کوه را می‌کشیم بالا و اگر طعمه خرس نشدیم، می‌رسیم همان‌جایی که آدم دینش با دیدنش کامل می‌شود. گفت که معین را هم می‌بریم با خودمان. البته من ترجیح می‌دادم الناز را با خودمان ببریم. ولی خب، کسی به اسم الناز سراغ نداشتیم.

 جمعه صبح ساعت پنج راه افتادیم سمت بهشت موعود. من و کیوان و معین و هیلمن و چند تا تخم‌مرغ آب‌پز و چهار تا نان تافتون. کیوان تا سنگان برایمان حرف زد که آدم باید یک هدف والا داشته باشد و جهان درونش از جهان بیرون بزرگتر باشد. گفت معنای زندگی در هدف‌های بزرگ است و نباید اجازه بدهیم تا حاشیه‌ی زندگی و دردهای کوچک ما را از رسیدن به این جهان بزرگ وا دارد. از این حرف‌های پنج صبحِ جمعه‌ای. معین پرسید چای آوردیم؟ گفتیم که نه، یادمان رفته. فحش داد و خوابید. وسط راه رعشه افتاد به جان هیلمن. انگار آجر بهمنی انداخته باشیم توی ماشین لباس‌شویی. کیوان زد کنار. چرخ جلو پکیده بود و بند بند تایر زده بود بیرون. معین یک فحش خوبی داد که دقیقا یادم نیست چی بود اما چسبید.  کیوان گفت که اگر شوهرخاله‌اش بفهمد حتما با او اینترکورس انجام خواهد داد. تا ساعت ده صبح کنار جاده ماندیم. بالاخره یک وانت آمد. نیم ساعت التماسش کردیم تا راضی شد ماشین را بکسل کند و ببرد لانیز. وانت، هیلمن را کول کرد و ما هم پریدیم پشتش. هوا سرد بود. کیوان آمد از ارزش افزوده‌ای که سختی‌ها بر حصول اهداف و رویاها می‌گذارد، بگوید. اما با یک «خفه شو»ی قاطع از سمت معین ساکت شد.

رسیدیم لانیز. راننده دم یک آپاراتی ماشین را گذاشت زمین و ما را هم تخلیه کرد. فکر می‌کردیم می‌زند روی شانه‌مان و می‌گوید قابل ندارد و انسان‌ها باید در گرفتاری به داد هم برسند. نشانه‌هایی که کائنات به انسان‌ها در مسیر اهداف والا می‌دهد. اما در عوض راننده ده هزار تومان پول گرفت ازمان. وانت رفت. ما ماندیم و سی و دو هزار تومان وجه رایج. معین فحش داد. الناز هم که نیامده بود. آقای پنچری یک نگاهی انداخت به چرخ و ماشین و دماغ‌های لبویی ما و گفت که نه تنها چرخ پکیده، بلکه رینگ هم از حالت دایره به حالت هفت‌ضلعی درآمده و باید صافش کند که سرجمع می‌شود دوازده هزار تومان. کیوان برای اوستا از هدف والا و انصاف و رسیدن به اوج گفت. حتی گفت که اجازه نده تا جهان ما با این رنج‌های بیهوده کوچک شود. پنچری دلش به رحم آمد و گفت ماشین را ببرید تهران و همان درستش کنید. سریع گفتیم که غلط کردیم، کی آماده می‌شود؟ گفت  دم غروب. معین رفت کنار کوه تا بشاشد. کاش الناز بود.

ماشین رفت زیر دست اوستا. کیوان متقاعدمان کرد که مشکلات نباید مانع رسیدن به آن برش کلفت بشود. ماشین کرایه کردیم تا چهارباغ. گرسنه بودیم. همانجا توی ماشین تخم‌مرغ‌های آب‌پز را از کوله کشیدیم بیرون. بوی زحمش، تهوع را پیشنهاد می‌داد. راننده شیشه را داد پایین و سرش را کرد بیرون و خودش داخل ماند و سرعتش را برد بالا. معین یک حساب و کتاب سرسری کرد و گفت که  بیست هزار تومان بیشتر نمانده برای‌مان و معلوم نیست این یارو چقدر قراره ازمون بگیره و بهتره برگردیم تهران. راننده آمد داخل و گفت یارو خودته و جد آبادته. معین براق شد و خیز برد جلو و یک چیزی گفت که خلاصه‌اش بوی خون و تخم‌مرغ می‌داد. راننده زد کنار. چهار کیلومتر مانده بود به چهارباغ. پیاده شد و معین را کشید بیرون و خواباند زیر گوشش و معین هم خم شد و سرش را گذاشت لای پای راننده و بلندش کرد و کوبیدش زمین. الناز! معین را آورده بودیم برای مقابله با خرس. اما حالا وضعیت را ببین. کاش آمده بودی.

ماجرا ختم به خیر شد. تا حدی البته. راننده همان‌جا هشت هزار تومان ازمان گرفت و رفت. چهار کیلومتر راه رفتیم تا برسیم به چهارباغ. یکی از آستین‌های معین هم نبود. لوله کرده بود توی سوراخ دماغش تا خونش بند بیاید. دوازده هزارتومان پول داشتیم و یک نان تافتون و دو تا خیارِ پیر. هوا رو به تاریکی می‌رفت. زوزه‌ی گرگ‌های گرسنه هم از دور شنیده می‌شد. کیوان انگشتش را با بی‌حالی کشید سمت شمال و یک کوهِ دوری را نشان داد و گفت همان‌ است. معین یکی زد پس سرش. کوه خیلی هم دیگر بزرگ و مهم به نظر نمی‌رسید. با دوازده تومان باید برمی‌گشتیم میدان ونک. اگر دوباره چرخ می‌پکید چی؟ شوهر خاله کیوان حتما این‌ بار با ما هم گشنی می‌کرد. اصلا ما را چه به چهارباغ رفتن؟ به ما فقط می‌آمد برویم دور دریاچه‌ی پارک ملت تا آن دو تا اردک کچل را تماشا کنیم و چای کیسه‌ای بخوریم توی لیوان یک بار مصرف. کلا می‌شد صد تومان. بی الناز.

برگشتیم لانیز. ماشین آماده بود. تا حدی البته. سرعت که از چهل کیلومتر بیشتر می‌شد، یک سمت ماشین با ریتم شش و هشت شروع می‌کرد به خفیف لرزیدن. فقط دویست تومان پول داشتیم. هوا تاریک بود. دماغ معین زق زق می‌کرد. الناز نبود. ضبط ماشین نوار را خورد و داریوش را به شکل رشته‌ای قهوه‌ای تف کرد بیرون. فکر چهارباغ از سر کیوان افتاده بود و فقط به شوهر خاله‌اش فکر می‌کرد و احتمالات پیشِ رو. کلا جهان‌مان از صبح هزار بار کوچک‌تر شده بود. قدِ یک دانه عدس.

۵۱۱

چند سال پیش نشسته بودیم توی شرکت پشت میز‌مان و میلگرد سایز می‌زدیم و نقشه‌ی جاده‌ای را می‌کشیدیم که قرار بود این‌طرف شهر را به آن‌طرف شهر وصل کند و از همین کارها. یکهو مدیریت محترم ساختمان ایمیل فرستاد که یک الدنگ مسلح، امروز صبح دو نفر را سوراخ کرده و از دست پلیس فرار کرده و حالا آمده توی ساختمان ما قایم شده است. بعد هم دستور داد که درِ واحد را قفل کنیم و تا روشن شدن تکلیف همین جا حبس بمانیم. چه صبح دل‌انگیزی. پریدیم در را قفل کردیم و مثل چند تا جوجه جغد هراسان گوشه‌ی لانه کز کردیم. یکی نظر داد که صندلی‌ها را بچینیم روی هم و سنگر بسازیم. یکی گفت کوکتل‌مولوتوف بسازیم که خدا را شکر صابون و بطری نداشتیم. کلا نظرات‌مان یک از یک مزخرف‌تر بودند و ریشه‌ی عمیقی در ترس داشتند. حق داشتیم. هر آینه ممکن بود فرشته‌ی مرگ با لگد در را بشکاند و بیاید تو و ما را با گلوله بفرستد به دیدار اجداد و پیشینیان.

در این هاگیر و واگیر، لوسی-پروردگار محاسبات فونداسیون- نشست روی زمین و گفت که اگر امروز جان سالم به در ببرد، می‌رود دم خانه‌ی اریک و بهش می‌گوید که دوستش دارد و همان‌جا تا ته حلقش را می‌بوسد. اریک کی بود؟ همسایه‌ی لوسی که گویا دو سالی است آمده و از همان روز اول لوسی دچارش شده و این برنامه‌ها. اما هیچ وقت بهش نگفته است. ملاحظات. ترس. چرا من بگم؟ اگر گفت نه چی؟ که چی بشه؟ حالا لوسی مانده بود و یک قاتل مسلح پشت در و یک تاسف بزرگ از عدم ابراز و عدم وصل. گفت که من دوست ندارم با تاسف از دنیا بروم. گفت کلی آرزوی بزرگ دارد که هیچ کدام را عملی نکرده و به هیچ کدام نرسیده است. سفر به شیلی و گواتمالا. دیدن زرافه در آفریقا. پاراگلایدر. نجاری. و البته بوسیدن حلق اریک و اجرای عملیات عاشقی-انتحاری.

در عوض منشی‌مان یک آدم خسته‌دل است که خیلی از این‌کارها در دوران جوانی‌اش کرده. به ادعای خودش دور دنیا را با یک شورلت ۱۹۶۰ چرخیده (که احتمالا زر می‌زند. مگر این‌که شورلت ۱۹۶۰ شنا کردن بلد باشد). چند بار عاشق شده و ابراز کرده و حلق نبوسیده در سطح شهر و استان باقی نگذاشته است. یک گله زرافه و فیل هم از نزدیک دیده است. کلا همه کار کرده است. همین‌ها را به لوسی گفت. گفت که این‌ها همه برایش آرزو بوده و تک‌تک‌شان را عملی کرده و برای فتح قله‌ها، خیلی چیزها و خیلی آدم‌ها را زیر پا گذاشته است. لذت هیچ کدام‌شان هم ماندنی نبوده است. گفت که آرزو توی سرش مثل شمع روشن می‌شده، برایش خیز می‌کرده، بهش می‌رسیده و نهایتا فوتِ عادت خاموشش می‌کرده و خلاص.  به تعبیر خودش از میدان آرزوها عبور کرده و حالا رسیده به دشت بی‌آرزویی.

افتاده بودم بین لوسیِ پر از تاسفِ نکرده‌ها و منشیِ بی‌آرزو. از آن طرف هم یک الدنگ مسلح توی ساختمان می‌چرخید و دنبال قربانی می‌گشت. سر دوراهی افتاده بودم که منشی را بغل کنم یا لوسی را؟ انتخاب سختی بود. این‌که اگر حضرت عزراییل امروز شل گرفت و بی‌خیال من شد، بیفتم به دنبال آرزوها و آن‌ها را از حالت تاسف به حالت شمع خاموش دربیاورم؟ یا لوسی‌وار عمل کنم؟ توی ذهنم آرزوهایم را ریسه کردم. کم نبودند. اما تحقق‌شان نیاز به جهد و تلاش و اندکی خباثت و زیر پا گذاشتن شرع و عرف و اخلاق و مستمر بودن و دویدن و نادیده گرفتن و شل گرفتن و بیدار ماندن و معلق زدن و غیره داشت. در عوض راه لوسی، راه آسان‌تر و کم چالش‌تری بود. انگار بخواهم از تهران بروم مشهد و حالا  بخواهم تصمیم بگیرم از سمت سمنان و شاهرود بروم یا این‌که از سمت جنگل گلستان.

قاتل الدنگ را همان شب گرفتند و بردند که چوب در آستین محترمش فرو کنند  و تادیبش کنند و از یک قاتل آماتور یک قاتل حرفه‌ای بسازند. تا جایی که خبر دارم، اریک اسباب‌کشی کرده و رفته کانادا و لوسی هم هیچ وقت حلقش را نبوسید و تنها زرافه‌ای که دیده، زرافه‌ی کوتوله‌ی باغ‌وحش است که فقط یک وجب از من بلندتر است. هنوز با تاسف و ترسیم آرزو به زندگی‌ خودش ادامه می‌دهد و فونداسیون طراحی می‌کند. منشی هم که کلا همه‌ی زرافه‌های جهان را تماشا کرده و حلق‌ها را بوسیده و الک‌ها را آویخته. صبح به صبح با شمایل پوکرفیس پشت میز می‌نشیند و نامه تایپ می‌کند. من هم که هنوز در اقیانوس تصمیم‌گیری شنا می‌کنم و از این ساحل به آن ساحل می‌روم. این‌که در انتهای راه قبل از فروبستن چشم‌ها باید مردی پر از تاسف باشم یا قاصدکی شناور در دشت بی‌آرزویی. انگار حالت سومی هم وجود ندارد. عصر  جمعه‌مان به خیر بگذرد.

۵۱۰

روزهایی هست که دلم می‌خواهد بی‌هدف بنویسم. مثل روزهایی که آدم گرسنه نیست اما دلش هوس میرزاقاسمی می‌کند. پیش‌ترها که زندگی را این‌قدر هدف‌گرایانه نگاه نمی‌کردیم، وبلاگ‌ می‌نوشتیم بابت همین هوس‌ها. برش‌های کوتاه و واقعی زندگی‌ را کنسرو می‌کردیم توی چند پاراگراف و خلاص. هدفی هم نداشتیم الا هوس. بابت همین بود که نوشتن راحت‌ بود. انتظاری از خودمان و دیگران نداشتیم. اما الان باید برای هر چیزی-حتی نوشتن- هدف داشت. برای هر نفسی که فرو می‌رود و برمی‌آید. حتی توصیه شده که یک دفتر هدف‌گذاری پرِ شال‌مان بگذاریم و صد و یک هدف منسجم را در آن لیست کنیم و تا دانه به دانه آن‌ها را عملی نکنیم، نمیریم. تیک بزنیم و برویم سراغ بعدی. پس کی همدیگر را ببوسیم؟ گور بابای هدف. مگر این‌جا میدان تیر است؟ بی‌هدف می‌نویسم.

دیروز رفته بودم پیش رضا و سوده. حرف رسید به عادت. به این‌که به همه چیز عادت می‌کنیم و وقتی عادت کردیم دیگر نه خوبی‌اش را می‌بینیم و نه بدی‌اش. مثل آهنگ‌ پس‌زمینه‌ی رستوران‌ سر خیابان چهارم. آدم هنوز روی صندلی جا گیر نشده و سفارش نداده که دیگر صدای آهنگ را نمی‌شنود. آهنگ هست، اما دیگر آن را نمی‌شنوی. انگار مغزم از یک جایی به بعد تصمیم می‌گیرد که صدای تنبک و گیتار را کلا نشنیده بگیرد. بار آخری که رفته بودم، باران و طوفان بود و وسط کباب خوردن برق‌ها رفت و تبعا آهنگ قطع شد. تازه وقتی قطع شد فهمیدم که آهنگی پخش می‌شده و  چه خوب که بوده و حیف که نیست و حالا باید به صدای ملچ ملچ غذا خوردن آقای شبیری گوش بدهم. این عادت کردن همزمان نقطه‌ی قوت و نقطه‌ی ضعف مغزم است. عادت به فراموشی رنج و عادت به فراموشی سعادت‌مندی. عادت به هدف‌مدارانه زندگی کردن.

بی‌هدفی خوب است. لااقل گاهی وقت‌ها. انتظاراتم پایین می‌آید. توقع جامعه را هم پایین می‌آورم. این فشارِ سنگین عقب افتادن از توده‌ی هراسان و ترس از نرسیدن به گرد پای آن‌ها. همان کاری که شاعر می‌کرده و هم‌زمان که شاه کشورگشایی می‌کرده، بزرگوار لبه‌ی جوی می‌نشسته و لب بر لب یار و گذر عمر و بقیه‌ی ماجرا. داستانِ راه رفتن روی بند باریک بین بی‌ستاره بودن و له شدن زیر بار ستاره‌هاست. همیشه منتظر ته ماجرا و هدفی هستم که در هر عملی نهفته است. بابت همین است که از «چرا؟» زیاد استفاده می‌کنم. بریم قدم بزنیم؟ چرا؟ دوستت دارم. چرا؟ امروز از ظهر تا شب قرار است مثل غبارِ معلق در ستونِ نورِ تابیده شده از پنجره، دور خودم بچرخم. وا.. چرا؟ از این «چرا»هایی که هدف‌شان فقط پیدا کردن «هدف»های متعالی است در این زندگی‌ای که لزوما متعالی نیست. یا لااقل تعالی آن در بالا بردن کیفیت دقایق محدود آن است. اما من یک دفتر دارم که صفحه‌ی اول آن نوشته‌ام صد و یک هدفی که باید به آن‌ها برسم وگرنه ماهیت من مخدوش می‌شود و بازنده می‌شوم. بازنده‌ی بازی‌ای که اصلا وجود ندارد. فتح قله‌ی اورست با دست. رنگ کردن خط استوا با خون اردک. لمس کردن ترقوه‌ی نیمی از مردم جهان. هدف صد و یکم: اتمام اهداف زندگی و سپس شروع به زندگی. که خب، بالطبع خیلی دیر است.

خوشم آمد از بی‌هدف نوشتن. حکم خراب شدن قطار در کوه‌های لرستان را داشت، آن‌هم بهار که همه جا سبز است. فرصت کوتاهی بود برای تماشای اطراف. خوش گذشت. حالا بروم سراغ هدف‌های زندگی‌ام.

۵۰۹

آن‌قدر از جزییات زندگی‌ام این‌جا نوشته‌ام که احتمالا شب اولِ قبر، نکیر و منکر نیاز چندانی به فشار دادن و پرسش و پاسخ و این‌ها ندارند و خودشان همه چیز را پیشاپیش می‌دانند. دیروز ماموریت داشتم تا یک جا حوله‌ای وصل کنم به دیوار حمام. یک ماموریت ساده در حد پایین بردن کیسه‌ی آشغال و گذاشتن دم در، قبل از ساعت نه. من و مته و چکش رفتیم توی حمام. کل ماجرا فرو کردن دو تا پیچ بود توی گچ دیوار. اولی را فرو کردم. اما پیچ دوم مقاومت کرد. دو دور که می‌خورد  صدا می‌داد و جلو نمی‌رفت. بعد فهمیدم که خورده به نبشی آهنی. باز هم زور زدم. فشار دادم. با چکش کوبیدم توی سرش. پیچ اول هم شل شد. گچ دیوار کنده شد. رنگ لبه‌ی جای حوله‌ای پرید. پنجاه دقیقه‌ی تمام توی حمام کشتی گرفتیم. نه من کوتاه می‌آمدم و نه پیچ. نتیجه شد یک دیوار رنجور و ترک خورده. دو تا پیچ که انگار قطارتهران- یزد از روی آن‌ها رد شده. یک مرد خسته و عرق کرده  و یک جاحوله‌ای شل که به افق هیچ اذانی ، افقی نیست و حوله از روی آن سُر می‌خورد. ماموریت به ظاهر انجام شد اما خودم می‌دانستم که شکست خورده‌ام. خیلی زور زدم.

امروز همین‌ها را برای محبوب تعریف ‌کردم. از تمام زورهایی که توی حمام زده بودم برایش گفتم .محبوب کل مصیب وارده را این‌طور به دار کشید که : «هرجا داری زور اضافی می‌زنی، بدون که یه جای کارت داره می‌لنگه». راست می‌گفت. آن جاحوله‌ای برای آن دیوار نبود و من زور اضافه می‌زدم. باید نصبش نمی‌کردم. یا اصلا روی دیوار روبرو نصبش می‌کردم. بعد هم گفت که کلا زور نزن. تلاش کن اما زور نزن. یک مرز باریک بین تلاش و زور وجود دارد که آدم را از پویایی به فرسودگی سوق می‌دهد. از همان حرف‌هایی بود که یکهو چراغ توی سر آدم روشن می‌کرد. بدیهیاتی که از بس جلوی چشم آدم هستند، دیده نمی‌شوند. دمت گرم محبوب.

توی دلم تعمیمش دارم به ارتباطات و رفاقت‌ها و عاشقی‌ها و خلاصه به همه چیز. یک همکار قدکوتاه دارم که دو سال است با یک مرد آلمانی که آلمان است و قدش چهار برابر اوست وارد رابطه شده است. همدیگر را تصادفا توی ترکیه دیده بودند و علف‌ به دهن بزی خوش آمده و الباقی ماجرا. خیلی از هم دورند. افق‌شان هم یکی نیست. ما که صبحانه می‌خوریم، مرد آلمانیِ خیلی قد بلند کم کم دارد پیازها را تفت می‌دهد برای شام. زبانشان هم که یکی نیست. اما تلاش ‌می‌کنند برای بقا. یک بار مرد بلندتر از آلمان آمده بود اینجا. برای بار اول هر دو نفرشان را با هم دیدم. کنار هم انگار یک بوته گل رز را کاشته باشند کنار یک صنوبر. اما با این وجود درست مثل نت‌های موسیقی‌ای بودند که مثلا چایکوفسکی چیده باشد کنار هم. ارگانیک و طبیعی. نرم و روان و قشنگ. امروز که محبوب این حرف‌ها را زد یادشان افتادم. اینکه برای با هم بودن تلاش می‌کردند اما بدون زور زدن. بدیهیات زندگی. دوست داشتن بدون ریختن عرق. در عوض من رفیق‌های زیادی دارم که سال‌هاست یا من آن‌ها را خط زدم و یا آن‌ها من را خط زده‌اند. به شکل مدنی به این نتیجه رسیده‌ایم که دست از تقلای بیهوده برای زنده نگه داشتن موجودی به اسم ارتباط برداریم. دوستی من و پیچ دوم.

خلاصه که زور زدن کار بیهوده‌ای است. جای جاحوله‌ای هر جا نیست. یک رفیق افسرده داشتم که کلا آدم غمگینی بود اما همیشه اصرار داشت مثل مجری‌های جفنگ جُنگ‌های تلویزیونی، شاد در انظار عمومی ظاهر شود. قدرت خدا وقتی که زور می‌زد تا خوشحال باشد، می‌شد شبیه حاجی فیروزهای سر چهارراه، دمِ عید. آدم یاد جای ترقه‌های چهارشنبه سوری روی دیوار سفید می‌افتاد. زشت و نچسب. در عوض وقتی تلاش می‌کرد تا غمگین نباشد، می‌شد یک تکه جواهر. قشنگ می‌شد. خودش بارها اعتراف کرده بود. می‌گفت این زور زدن زیادی فرسوده‌ترش می‌کند. حالا می‌فهمم که از به زور خوشحال بودن تا تلاش برای غمگین نبودن چقدر فاصله است. به اندازه رز تا صنوبر. باریکلا محبوب.

چقدر حرف زدم. بس که زندگی‌ پر شده از زور زدن. همین است که محبوب گفت. اصلا چاپ می‌کنم و می‌زنم به دیوار تاهر جا دیدم که زور می‌زنم، بفهمم که یک جای کار دارد می‌لنگد و باید کشید بیرون و خلاص. من باید بخوابم. اما شما که با آن مرد آلمانی قد بلند هم افق هستید این ماجرا را تعمیم بدهید به همه‌ی زورها و زور زدن‌ها و سعادت و خوشبختی زوری و الخ. حتما یک جای کار دارد می‌لنگد.

۵۰۸

پنج سال پیش یک روز بهاری از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم تا استعفا بدهم و بروم جای دیگری کار کنم. دلیل خاصی هم برای این تغییر نداشتم. اصولا برای خیلی از تصمیم‌هایم دلیل خیلی موجهی ندارم. یک چیزی می‌آید تو سرم و زرتی عملی‌اش می‌کنم. صرفا برای وزیدن نسیم تنوع در زندگی. برای من زیاد فکر کردن باعث می‌شود که جنینِ تصمیم در رحم بمیرد و عمل متولد نشود. برای این یکی تصمیم، بزرگترین مانعم رییسِ بزرگ بود. بس که جواهر قلب بود، آدم خجالت می‌کشید بهش بگوید که می‌خواهد برود یک جای دیگر و زیر [دست] یک رییس دیگر کار کند. آن هم بی‌دلیل. رفتم توی اتاقش و در را بستم و مکالمه‌ام را این‌طور شروع کردم که ای کاش شما یک رییس الدنگ بودید و من راحت می‌توانستم  برگ استعفایم را بکوبم روی میزتان. تکلیف آدم در مواجهه با رییس الدنگ مشخص است: با لگد می‌کوبد زیر میز و چهار تا فحش سنگین مربوط به نواحی مابین ناف و زانو و خلاص. اما مشکل، جواهر درون شماست و از این حرفها. بعد از دو هفته چانه‌زنی و بوس و تطمیع و تهدید و فحش و نوازش بالاخره پای نامه را امضا کرد و زدم بیرون. این کاملا الدنگ نبودن رییس من را فرسوده کرد.

این روزها کارم زیاد است. فکری و فیزیکی. حس مرغی (البته بیشتر خروس) را دارم که جلوی پای عروس کدخدا زده‌اند زمین و می‌خواهند با آن خورش آلواسفناج ردیف کنند. خستگی، پله‌ی اولِ زیر سوال بردن عسلِ زندگی و جهان هستی و آمدنم بهر چه بود و سلام خیام و الخ است. که چی؟ سر و ته دنیا که تلنگش در رفته و آن ور که این‌طور و این ور که بدتر و پسر کدخدا هم دست بزن دارد و عروس هم بو می‌دهد و دم خر دراز است و در گنجه باز این قهوه هم مزه‌ی خرمالو می‌دهد. جهان الدنگی که تکلیفت با آن روشن است. تا این‌که امروز صبح زود حین رانندگی، کائنات این طور تصمیم می‌گیرد: یک آسمان آبی. ابرهای پنبه‌ای به میزان دلخواه. خورشیدی که هنوز بالا نیامده اما نور نارنجی شهوت‌بر‌انگیزش را لای ابرها فرو کرده و همه چیز را کرده رنگ پرتقال تامسون. یک اسکادران پرنده‌ی مهاجر که از سرمای شمال فرار کرده‌اند و مثل یک هفتِ بزرگ توی آسمان نارنجی پرواز می‌کنند. بعد هم لای تصادفات و اتفاقات، یقه‌ی تلفن را می‌چسبد و از ته لیست آهنگ‌ها یک آهنگ از فلان خواننده را پخش می‌کند که آدم را پرت ‌کند وسط حلوای خاطرات شیرینی که نوش‌دارو است. راننده‌ی ماشین جلو که بهت لبخند می‌زند و اجازه می‌دهد سبقت بگیری. ناتاشا که  معلوم نیست صبح از ساعت چند آمده سرکار و موهایش را دم اسبی بسته و برای همه کیک توت‌فرنگی آورده. این سمت شیرین زندگی.

خلاصه تکلیفم با زندگی و کائنات معلوم نیست. کلا امروز به این نتیجه رسیده‌ام که زندگی یک الدنگ مهربان است. یک موجود سادیست که شب‌ها شلاق می‌زند و پاره ‌می‌کند ولی صبح‌ها موها را نوازش می‌کند و سخاوتمندانه می‌بوسد و می‌لیسد. آدم بالاخره نمی‌داند این چمدانِ زیر تخت را بکشد بیرون و بساطش را بریزد توی آن و برود یا که نرود. یا مهربان باش یا الدنگ. آدم یاد رنوی سفید و بالا و پائین‌های تنگه‌فنی و خرم‌آباد می‌افتد. سربالاییش نفس ماشین را می‌گرفت و درست قبل از سوختن موتورش، رهایش می‌کرد  توی سرازیری. از آهوهای دشت هم تندتر می‌رفت. بعد زارپ! سربالایی. رنوی بیچاره. حالا بماند که من شخصا اسیر این فرضیه‌ام که بهشت و جهنم دو خانه‌ی دیوار به دیوار در قلب خودمِ آدم است و هیچ وجود بیرونی‌ای ندارد. که اگر این فرضیه درست باشد (که هست)، من خودم یک مهربان الدنگم. چی شد؟ ولش کنیم.

دوست دارم حالا که زیر نور آفتاب صبح‌ نشسته‌ام، همین‌طور بنوسیم تا مانیتورم بسوزد. اما متاسفانه من و ناتاشا باید برویم پابوس رئیس الدنگ/مهربانم.

۵۰۷

من همه‌ی راه‌های ممکن برای رسیدن به آرامش و سعادت را امتحان کرده‌ام. از آموزه‌های هلاکویی و یونگ بگیر تا سیر آفاق و انفس رجبعلی زنوسی، اپراتور بیل مکانیکی کارگاه رودشور که به جای کندن زمین، بیشتر سوراخ منتهی به جهان آرام را نشان‌مان می‌داد. اما هیچ کدام جوابگو نیست. این حجم خشونت و حماقت جاری در جهان، را نمی‌شود با این دستورالعمل‌ها تسکین و درمان کرد و به زلالِ آرامش رسید. انگار ابولا را بشود با دوا گُلی درمان کرد. گمان کنم تنها راهی که امتحان نکرده‌ام، دیوانه شدن است. به نظر راه‌کار مناسبی است. چند نفری هستند که پایین ساختمان خودمان به دیوانگی مشغولند و به نظر حال‌شان خیلی بهتر از ماست. کلا فیوزهایشان سوخته و در تاریکی سکرآوری مشغول گذران عمر شریف‌شان هستند. اصلا هم آزار نمی‌رسانند. نه به دیگران و نه به خودشان. مثل ما نیستند که خشونت جهان روحشان را خراش بدهد و همان باعث بشود که خودشان و دیگران را جر بدهند.  رها و آزادند.

خلاصه، فصل، فصل دیوانگی است. فصل خاموش شدن و سوختن فیوزها.  فصل دیدن و نفهمیدن. احتمالا یک استارت آپ بزنم جهت مهندسی معکوسِ درمان روح و روان آدم‌ها. در واقع برعکس همان کاری که روانشناس‌ها در تیمارستان می‌کنند و به زور می‌خواهند دیوانه‌ها را عاقل کنند. بابتش پول هم می‌گیرند. فکر کنم آدم‌های زیادی باشند که در این دنیا دست‌شان به هیچ برگ چناری بند نیست و آزارشان به هیچ سوسک و مورچه‌ای هم نمی‌رسد و زورشان هم نمی‌کشد تا خشونت جاری را به اندازه‌ی یک لوبیا چشم بلبلی هم کم کنند. این‌ آدم‌ها چاره‌ای ندارند جز رسیدن به عالم دیوانگی و رهایی. تک تک فیوزها و سنسورهایشان را می‌پکانم تا رنج را واقعا نفهمند و نه این‌که تظاهر کنند به نفهمیدن. چون تظاهر به ندیدن -که همان بی‌تفاوتی است- پدیده‌ی متعفنی است. همان که کوبریک هزار سال پیش گفت:«وحشتناک‌ترین واقعیتِ جهان خصومت‌آمیزی‌اش نیست، بی‌تفاوتی‌اش است».

اما شعار استارت‌آپِ من درمان عاقلان است. آیا از فهمیدن و شنیدن و دیدن رنج می‌برید؟  آیا حجم خشونت این جهان از توان‌تان خارج است و به استیصال رسیده‌اید؟ با موسسه فیوزپران غرب تهران، به جهانی موازی سفر کنید. دریچه‌ای به یک جهان موازی برای‌شان باز می‌کنم تا بتوانند آن‌جا مثل یک قاصدک سرگردان خودشان را بسپارند به باد‌ و نسیم. نه به خودشان آزار می‌رسانند و نه به دیگران. هم آن‌ها خوشحال می‌شوند و هم من پولدار می‌شوم.

۵۰۶

هر نسیم  ول و سرگردانی ممکن است ماشه‌ی بازوکای خاطراتم را بچکاند و شلیکم کند به یک جای دور که خودِ باریتعالی هم از آن‌جا خاطره‌ای ندارد. مثلا مورچه‌ی سرگردانِ روی دیوار سفید اتاق، آدم را پرت کند به خال سیاهِ روی ترقوه‌ی محبوبش. همین‌قدر شل و ول و آماده به شلیک. مثالش نور آفتاب عصر دیروز بود  که از لای درخت افرا و پنجره، اریب می‌تابید روی فرش. نقش برگ‌ها و نور آفتاب حال غریبی درست کرده بود و به آدم حس ازدواج می‌داد. همین یک سکانس کوتاه، من را پرت کرد توی بغل هدایت کاف. چرا؟ هدایت یک پنجره داشت توی اتاقش در هند. همان اتاقی که با شیدا اجاره‌اش کرده بودند. یک درخت با برگ‌های پهن بیرون خانه و پشت پنجره بود. آفتاب که می‌تابید سایه‌ی برگ‌ها مثل پنجه‌‌های یک مرد قوی نقش‌های قالی کف اتاق را ماساژ می‌داد. این تعبیر شیدا بود که عاشق این نقش و سکانس از زندگی‌شان بود. اما هدایت از آن پنجره متنفر بود. باز هم چرا؟ چون معتقد بود پنجره حقیقتِ نور داغِ خورشیدِ هند را تحریف می‌کند. در واقع از هر تحریفی بدش می‌آمد. می‌گفت اگر سهراب این‌جا بود حتما یک هشت بهشت می‌نوشت در باب این نقش و نگار و مهر و زیبایی خورشید و آفتاب و اینها. اما واقعیت این بود که اگر آدم پایش را از خانه بگذارد بیرون و برود زیر این خورشید مهربان، فاق و خشتکش را روی دماغش بالا می‌آید و پاره می‌شود. چه عرض کنم والا.

شیدا، قبل از هدایت با یک پسری دوست بود که به گفته‌ی خودش از قشنگی، کل هالیوود و بالیوود را حریف بود. نقطه‌ی قوتش هم چشم‌هایش بوده گویا (البته لابد نقاط قوت دیگری هم داشته آن پهلوان). گویا یک بار توی ماست‌فروشی‌ای در آپادانا، پهلوان را دیده و درجا عاشق چشم‌هایش شده و خلاص. حتی ماست هم یادش رفته بخرد. سه ماه با هم رفاقت کرده‌اند. بعد از سه ماه، الدنگِ درونِ پهلوان از خواب بیدار شده و روزگار شیدای بینوا را سیاه کرده است. هدایت بعدها همین فرضیه‌ی پنجره را تعمیم داده بود به چشمان خمار پهلوان. همان چشمانی که ماهیت الدنگِ درونش را تحریف و ترمیم کرده و رفته توی دل شیدا.

خدا از سر تقصیراتم بگذرد اما خودِ من خیلی وقت‌ها حقایق را تحریف کرده‌ام. یک بار رفته بودم ماموریت کاری. یک جای مزخرف که پشه‌ها هم رغبتی برای زندگی در آن‌جا را نداشتند. وسط همین جای مزخرف، رسیدم به یک آبشار بزرگ.  یک آبشار نسبتا قشنگ که با گورستان ماشین و آدم و زباله محاصره شده بود. مثل بز کوهی از یک صخره کشیدم بالا. با خباثت زاویه‌‌ای پیدا کردم که فقط آبشار دیده می‌شد. بعد هم چِرپ چِرپ عکس گرفتم ازش و همان‌جا گذاشتمش رو وبلاگم و زیرش نوشتم «برشی از بهشت». توی عکس یک آبشار بود فقط. نه گورستان ماشین نه قبرستان و نه زباله‌ها. عجب کثافت‌کاری‌ای کردم. چند نفر هم پایین عکس از قدرت پرودگار در خلق این همه زیبایی تقدیر و تشکر به عمل آوردند و گفتند که کاش ما هم در این بهشت سکنی داشتیم. همین‌طور به سبک کلیله و دمنه. هیچ کس به تحریف من شک نکرده بود. به هر حال من بخش کوچکی از حقیقت را نشان داده بودم.

خلاصه من از صبح یه یاد هدایت کاف و شیدا هستم. هدایت یک بار عکس پنجره را توی وبلاگش گذاشت و همین روضه‌ای که گفتم را زیرش نوشته بود. ربطش داده بود به مدیا. به این‌که از تلویزیون و رادیو و کلا هر پنجره‌ی خبری‌ای‌ متنفر است. شیدا زیرش اعتراض کرده بود که همین پنجره جان یک بچه را ممکن است توی سرمای زمستان مراغه نجات بدهد. هدایت هم نوشته بود که زندگی در سوز واقعیت را به بهشت دروغین ترجیح می‌دهد. کلا مرغش یک پا داشت.

خلاصه یک پنجره‌ی تحریف کننده‌ش نور خورشید دارم که تازگی‌ها یک گلدان گل آپارتمانی گذاشته‌ام لبه‌ی آن. دو تا برگ نورس دارد. طفلک قرار است تمام عمرش پای همین پنجره سپری شود. طاقت حقیقت بیرون را ندارد. همین‌جای پشت پنجره می‌نشیند و بیرون را تماشا می‌کند. بیرونی که پنجره آن را برایش تعریف می‌کند و نه بیرونی که واقعا بیرون است. گلدان احمق من.

۵۰۵

چهار خط بنویسم فقط برای اطمینان از علمکردِ درست صفحه کلید کامپیوترم. مشغول اسباب‌کشی‌ام. دارم می‌روم چهار خیابان بالاتر. شاید هم پایین‌تر. به هر حال چهار خیابان آن‌طرف‌تر. همه‌ی وسایل را ریخته‌ام توی کارتن و چیده‌ام وسط اتاق پذیرایی. کارتن‌ها سنگینند. هر کدامشان را که بلند می‌کنم، تک تک استخوان‌ها و عضلاتم فحش می‌دهند که «بذار زمین اون الدنگ رو. پاره شدیم به حق علی». حق دارند. شتاب جاذبه‌ی ‌زمین خیلی بیشتر از زور من است. همین را به محبوب گفتم و پیشنهاد داد تا بروم ثبت‌نام کنم برای سفر به مریخ. راست می‌گفت. شتاب جاذبه‌ی مریخ، یک سوم زمین است. با یک دست می‌شود یخچال دوقلو را از طبقه دهم ببرم  وسط خیابان. کلا پیشنهاد خوبی بود. رفتن به مریخ را می‌گویم. این روزها دلیل‌های زیادی هست برای سفر به مریخ. آن روزهایی که یاسمین مقبلی رفته بود فضا، یک فیلم آمده بود بیرون که داشت توی ایستگاه فضایی راه می‌رفت. راه که نمی‌رفت البته. یک حرکتی بود بین شنا و راه رفتن و باز کردن کشو. اما معلوم بود خیلی سبک است.  یک سر زدم به صفحه‌ی ویکی‌پدیای مقبلی تا ببینم وزنش چقدر است. اما ننوشته بود. در عوض وزن چند تا سلبریتی کج و کوله را پیدا کردم. اما وزن آن‌ها که مهم نیست. وزن مقبلی مهم است. هر چقدر هم که باشد، توی فضا، جایی دورتر از این زمینِ پرجاذبه، آدم خیلی سبک‌تر می‌شود. جاذبه به مثابه نیرویی بی‌خود جهت کند کردن و متوقف کردن.

بگذریم. ترک کردن یک خانه بعد از چهارده سال کار راحتی نیست. نه بابت انباشته شدن خاطرات در گوشه و کنار آن. نه بابت ول کردن گل‌های رزی که آدم خودش کاشته. نه بابت درخت سیبی که حالا چهار برابر شده و یک بهار دیگر که بگذرد، به بر می‌نشیند. نه بابت هزار مهمانی‌ای که آن‌جا گرفته‌ای و صدای خنده‌ی آدم‌های زیادی که به خورد در و دیوارش رفته. سخت است فقط بابت همان جابجا کردن کارتن‌ها. وگرنه اسباب‌کشی برای مرد مهاجر مثل این‌ است که یک کایت بدهی دست مقبلی و بهش بگویی که این را هوا کن. در همین حد سبک و ساده و بی‌خود.

همه‌ی این‌ها را به محبوب هم گفتم. خیلی چیزهای دیگر هم گفتم برایش. مثلا بهش گفتم که دعا کن بتوانم چهار خط بنویسم. حتی اگر شده از بیهوده‌ترین رخدادهای زندگی‌ام. گفت خب چرا نمی‌نویسی؟ منظورش بیشتر این بود که «خب چه مرگته که نمی‌نویسی»؟ شرایط را این‌طور تشریح کردم که حکم آدمی را دارم که یک روز جمعه،‌ وسط دی‌ماه اردبیل، کنار پنجره زیر پتو دراز کشیده و باریدن برف سنگین را تماشا می‌کند. از همان برفهای سنگینی که محور‌های شمال و جنوب و شرق و غرب را مسدود می‌کند. بعد به این آدم بگویی برو بیرون زیر برف دست لیلای خودت را بگیر و قدم بزن. می‌دانم که قدم زدن زیر برف آن هم با لیلای خودم، چقدر مفرح است. اما تا به حال رخوت زیر پتو را تجربه کرده‌ای؟ زیر پتوی گرم کنار پنجره‌ای در اردبیل آن‌هم در دی‌ماهِ برفی؟ در این شرایط بهترین کار این است که لیلای خودت را هم بکشی زیر پتو و با هم رخوت را تجربه کنید. این است که نمی‌نویسم و از سرمای زیر برف فراری‌ام.

نوشتن از ساده‌ترین اجزای زندگی، من را زنده نگه می‌دارد. همین که دارم کارتن‌های سنگین را جابجا می‌کنم. همین جزییات به ظاهر بی‌اهمیت. مثلا پیدا کردن یک استکان کمرباریکِ لبه‌ طلایی در بالاترین طبقه‌ی کمد. تا چند روز می‌توانم چای را با تنوع بزنم به رگ و یک لذت بی‌اهمیت و کوتاه داشته باشم.  وگرنه کلیت جهان و اتفاقات آن خیلی گه و فرسایشی است. همین است که به دنبال خلق و برآورده کردن آرزوهای بزرگ نیستم. هر کس افتاد به دنبال آرزوهای بزرگ، جهان را تبدیل به فاضلاب کرد. پس به دنبال سعادت و خوشبختی ابدی نیستم. همان لیلا و پتو و پنجره و برف، انتهای خوشبختی است. همان موتور نیمه‌گرم پیکان پکیده برای گربه‌هایی که سردشان است. چند وقت پیش یک آدم الدنگی برایم پیام فرستاد که وقتی حرفی برای زدن نداری، ننویس. الدنگ بزرگوار! تنها منبر باقیمانده در جهان برای من همین‌جاست. دقیقا این‌جا همان جایی است که آدم‌ها وقتی ملال‌زده‌اند در آن می‌نویسند. وگرنه اتم را جاهای دیگر می‌شکافند. این‌جا مهمترین حرفی که دارم مثلا این است که از تجربه‌ی خیره شدنم به لرزیدن گوشواره‌ی آویزان به لاله‌ی گوش لیلایم بنویسم. اصلا قرار نبوده زندگی چیزی مهمتر از این‌ها باشد. خودمان الکی مهمش کردیم.

خب. انگار جابجا کردن هزار کارتن سنگین روانم را ریخته به هم گویا و بیهوده نوشتن بهانه‌ای شده برای فرار از آن‌ها. اما از این به بعد همین است. نوشتن از جزییات کوچک و بی‌اهمیت. نوشتن از تجربه‌ی خاراندن جای زخم.

۵۰۴

یک پاراگراف بنویسم در باب دغدغه‌های سخیف و بی‌اهمیتم و بعد بروم پی کارم. رفتم گواهینامه‌ام را تمدید کنم. همان‌جا از من عکس گرفتند و زدند روی گواهینامه و دادند دستم و گفتند برو به سلامت. حالا یک گواهینامه معتبر دارم که عکس پرسنلی روی آن هیچ شباهتی به من ندارد. بیشتر شبیه به عکس یک موادفروش آماتور و چُلمنگ است که از دست پلیس فرار کرده و ته معدن ذغال‌سنگ پناه گرفته است. همان‌قدر ترسناک و ترسیده و تاسف‌بار و نگران‌کننده و غیره. حالا این یک تکه کاغذ و عکس روی آن برای هشت سال آینده، قرار است معرف من در تمام مقاطع حساس زمانی باشد. یک ثانیه از زندگی‌ام، نماینده من برای سالیان سال.

دو سال پیش دم کریسمس، رئیس‌مان مهمانی گرفته بود و همه را دعوت کرد تا بهمان گوشت گاو بدهد و شراب. یکی از رفیق‌های قدیمی‌اش را هم دعوت کرده بود که با ما باشد. مثلا اسمش جفری بود. جفری آن شب به جای نوشیدن یک گیلاس شراب و مبارک داشتن تولد آن حضرت، دو بطری شراب خورد. آن‌قدری خورد که فرق رئیس ما و زن‌دایی‌اش را نمی‌فهمید. بلند بلند می‌خندید. به چند نفر پیشنهاد ازدواج داد. چند بار جای دستشویی و یخچال را اشتباه گرفت. آخر شب هم اشتباهی کت جیرِ زنِ رئیس‌مان را پوشید و رفت. کلا آن شب جفری اشتباهی آن‌جا بود. دو روز بعد رئیس‌مان برای پاره‌ای از توضیحات آمد و گفت که جفری آدم محترمی است و به ندرت و به تناوب عبور ستاره‌ی هالی از مدار زمین الکل می‌خورد. هیچ وقت پای یخچال کسی نشاشیده و کت کسی را ندزدیده و به داستان تصادف منجر به نصف شدن پدر کسی هم نخندیده است. خاک بر سر الکل. به هرحال توجیه رئیس کارساز نبود. جفری در ذهن ما یک دائم‌الخمر شاشنده‌ باقی‌ماند. یک برش کوتاه شد نماینده حضورش در ذهن ما.

من کلا معتقد به جامعه‌ی آماری بالا هستم و دشمن تئوری مشت نمونه‌ی خروار. مگر می‌شود این چند هزار دیوانه‌ی گرداننده شبکه‌های مجازی نماینده‌ی جامعه و آدم‌ها باشند؟ نه، نمی‌شود. یا من تنها زمانی که  پرستار قشنگ دکتر دندانپزشکم را می‌بینم، وقتیست که قرار است از دندان‌هایم عکس بگیرد. من آدم بد دلی هستم و وقتی خلال دندان هم توی دهانم می‌رود، عق می‌زنم. حالا چه برسد به دستگاه رادیولوژی که قدِ سکان عقب ایرباس است. همین است که پرستارِ عزیز فقط من را در حالت عق زدن دیده است. شرط می‌بندم که اگر توی خیابان همدیگر را ببینیم، من را به جا نمی‌آورد و مجبورم انگشتم را بکنم توی دهانم و عق بزنم تا من را بشناسد. اما خب، یک برش کوچک شده نماینده من در ذهن پرستار قشنگ.

از کجا رسیدیم به کجا. هدفم فقط این بود که نگرانی خودم از عکس روی گواهینامه‌ را ثبت کنم. البته در این شکی نیست که من بدعکسم و جایم پشت دوربین است و نه جلوی آن. اما مفهومش این نیست که من یک مواد فروش آماتور و چلمنگم. تنها مشکل من این است که در مکان و زمان نامناسبی چهره‌ام را ثبت کرده‌اند. همین.