این آدمهای حباب ساز را باید زد توی کلهشان. چوبشان را میکنند توی آب و صابون و فوت میکنند. همه هنرشان همین است. میشود حباب و بچههای خنگ و ساده میافتند دنبالشان. مثل بزغالههای چموش ِ توی علفزار که دنبال پروانه میدوند و جفتک میزنند. آخرش هم حباب میپکد توی صورتشان و تمام. دوباره روز از نو روزی از نو، به دنبال حباب بعدی. بالاخره یک روز یقه یکی از این بچهها را میچسبم و میگویم«احمق، ندو دنبال حباب. هیچ چیز توش نیست. باده همش. برو دنبال یه چیز بدرد بخور تر. مثلا بستنی.»
اگر یکی توی بچگی همین را به ما میگفت و منع حبابمان میکرد، حالا وضعیت همه بهتر بود و میدویدیم دنبال چیزهای بدرد بخور تر.
عکس را هم یک جایی گرفتهام دیگر. چه مهم است؟ حباب را بچسبید.
بایگانی ماهیانه: مهر ۱۳۹۳
۲۴
تولد مادرم است. برایش کادو نخریدهام. لابد آنقدر دور هستم که عذرم خواسته است. شاید هم نه. اگر واقعبین باشم باید بگویم که اینطور نیست. اگر جای او بودم میگفتم«خب غلط کردی رفتی جایی به این دوری. نزدیک میماندی تا هر وقت دلت برایم تنگ شد یا تولدم بود، یک دسته گل میگرفتی و میآمدی دیدنم.» اما مادرم اینها را تا حالا نگفته است. شاید هم توی دلش گفته. اما حالا که کاری از دستم برنمیآید، گفتم لااقل اینجا یک تبریک برایش بنویسم. درست نمیدانم از چه کلماتی باید استفاده کنم تا مجرای درستی بشوند برای انتقال احساساتم. تا حجم آنها را متوجه بشود. بس که کلمات بیعرضه هستند و زورشان به احساساتمان نمیرسد. کم میآورند.
شاید باید از او تشکر کنم. تشکر کنم که مادرم است. اگر نزدیک بودم، حتما برایش یک روسری قرمز میخریدم. مثل قدیمها میپیچاندم لای کاغذ کادو، با یک کارت میدادم دستش. حتما آن را باز که میکرد مثل همیشه میگفت«چه قشنگ! سلیقهات حرف نداره». دو نفرمان میدانیم که سلیقه مزخرفی دارم برای خرید. آنهم خرید برای یک زن. کسی که خواهر ندارد، سلیقهاش بهتر از اینها نمیشود. اما به روی خودش نمیآورد و با چشمهایش میخندد. یک بار برایش نوشتم که چشمهایش هیچ وقت پیر نمیشوند. نمیدانم این خاصیت همه مادرهاست یا فقط توئی که معجزه داری. برایش نوشته بودم وقتی به چشمهای قهوهایات نگاه میکنم، دختر بیست و پنج سالهای را میبینم که تازه مادر شده است. اینها را که خوانده بود، بغضش ترکیده. این را خودش گفت وگرنه من آن لحظه پیشش نبودم. من خیلی جاها پیشش نبودم. همان جا برایش نوشته بودم که مامان، ما فقط فکر میکنیم بزرگ میشویم اما وقتی میرویم توی بغل مادرمان، تازه میفهمیم که هنوز چقدر بچهایم و چقدر دلمان مامان میخواهد. تو پیر نمیشوی و ما هم بزرگ نمیشویم.
به هر حال. گفتم تولد مبارکیاش را کلمه کنم و اینجا بگذارم. دوست نداشتم ایمیل کنم. بعضی چیزها را باید توی جمع گفت و انجام داد. مثل دوستت دارم و بوسیدن و عذرخواستن. باید توی جمع انجامشان داد تا نشان بدهی چقدر واقفی به کاری که داری انجام میدهی و چقدر اعتماد داری به خودت.
همین. خواستم تولد زن جوانی را تبریک بگویم و تشکر کنم که مادرم است.
۲۳
همه عکسها که توضیح نمیخواهند. عکس، عکس است. دخترک فیلیپینی داشت برای خودش رکاب میزد و هوا میخورد. با نزاکت از او خواستم پشتش را به من کند تا عکسش را بگیرم. در واقع نه! از او خواستم رویش را به سمت پل کند تا عکسش را بگیرم. قبلش هم به او گفتم چقدر کلاهت قشنگ است تا او را نمکگیر کرده باشم و دست رد به سینهام نزند. دخترک هم لبخند زد و قبول کرد. تازه خلاقیت هم نشان داد و انگار بخواهد پل را بغل کند، دستهایش را باز کرد. فکر کنم بابت همان تعریف از کلاهش بود. کاراکتر آدمیزاد را به هر عکسی که اضافه کنی، روح میگیرد.
۲۲
این روزها موبایلها از آدمها باهوشترند و هر کاری از دستشان برمیآید. عکس میگیرند،به اینترنت وصل میشوند، چراغقوه و مگسپران دارند و هیچ بعید نیست به همین زودی یک اپلیکیشن مستراح مجازی بسازند و آدم را از فشار هم بیرون بیاورند. غرض اینکه پای کوه که رسیدم و تابلوی هالیوود را آن بالا دیدم ، کرم به جانم افتاد تا خودم را برسانم نزدیکش. با موبایلم در میان گذاشتم و آدرس را داد. جاده شیبدار و تنگ و باریکی وسط خانههای ییلاقی و شیک. وسط راه همانطور که موبایل چپ و راستم میکرد و آدرس میداد، فکرم الکی رفت سمت عزتاله ضرغامی. دوست داشتم در آن لحظه با هم بودیم. مینشست کنارم، بادام زمینی میخوردیم و با هم میرفتیم تا آن بالا. همشهری هم که هستیم. دوست داشتم به موبایلم که خیلی باهوش است میگفتم شمارهاش را پیدا کن تا گپی باهاش بزنم. دوست داشتم در آن لحظه به ضرغامی میگفتم«عزت! دارم میرم تو دل مدیای شیطان بزرگ. دوست داری خار بشم برم تو چشمشون که دیگه واسمون سیصد رو نسازن؟ میخوای دریا بشم و غرقشون کنم؟ اصلا میخوای باد بشم و تابلوشون رو بندازم تو اقیانوس آرام؟ تو فقط جون بخواه»
بالا که رسیدم نظرم عوض شد. خیلی بزرگ بود. هم تابلو، هم قلب مدیای دشمن. همه چیزشان بزرگ بود. کاش تلفن عزت را داشتم. بهش میگفتم«عزت! بیخیال اینها بشو. خیلی بزرگند. من و تو را میخورند و یک آروغ رویش. نکن. اصلا فکر مبارزه فرهنگی با اینها آنهم با سپر و زرهای که ما به آن مجهزیم کار مضحکی است. با کلاه قرمزی و مهران مدیری و فرجالله که نمیشود رفت به جنگ غولِ دیوث دروغگو. بیا و اصلا سمت تفنگ آب پاشمان را بگیریم سمت یک مدیایی که زورمان به آن میرسد. مثلا مالاگاشی. الکی متهمشان کنیم به چیزی و با آب پاشمان خیسشان کنیم و دور همی بخندیم.»
تلفنم گفت«سر این پیچ که رسیدی فرمون رو بده به چپ». گفتم دیگر بس است. تا همین جا هم زیاد آمدهام. آدم نبیند بهتر است. ماشین را زدم کنار و با دوربینم از تابلو عکس گرفتم. چرا؟ خودم هم نمیدانم. شاید عکس را ایمیل کردم برای عزت و به او بگویم «عزت! بیا این هم عکس دشمنت. من دیگه نیستم. نبرد عادلانهای نیست. مثل این است که جواد رضویان را مجبور کنی با مهران غفوریان کشتی بگیرد. این دو نفر رو که میشناسی؟ دو تا از بچههای خط مقدماند.»
کاش عزت اینجا بود و میدید جام جمِ آمریکا را.
۲۱
آدم هر چه سناش بالا میرود، پنداری آرزوهایش کوچکتر میشود. آنقدر که وقتی به لبه زندگیاش میرسد، آرزویش فقط میشود زنده ماندن. من هنوز به آنجا نرسیدهام اما آرزوهایم مثل قالب یخ زیر آفتاب کوچک شدهاند. شب آخر مسافرتم است. جلوی پنجره اتاق ایستادهام و از طبقه هشتم به شهر خیره ماندهام. به چراغهایی که بیرحمانه قشنگند. به صدای ماشینها که از این بالا مثل همهمهای گنگ و سکرآور به گوش میرسد. به ابرها که نور شهر پاشیده به تنشان. آرزوهایم که بیست سال پیش کوچکترینش فتح نصف دنیا بوده، حالا در قاب یک متری این پنجره طبقهی هشتم جا گرفته است. مثل یخ زیر آفتاب، آب میرود لامصب. دلم میخواست قاب این پنجره و شهر و چراغهای زیر آن را از جا بکنم و فردا با خودم ببرم خانه. حکما نشدنی است. اگر میشد، کافه لیلا را هم که دو چهارراه بالاتر از اینجاست با خودم میبردم. با همه گپهایی که امروز در آن زدم. با دیوارهای کهنه آجری و لیوانهای سفالی و دختر جوان کافهچی با آن عینک سیاه و موهای فرفریاش. چرند نگو. شدنی نیست. به جای آن پاهایت را بزن به لبه پنجره و تا صبح آرزویت را تماشا کن. خورشید که بالا بیاید ته مانده یخ آرزویت را هم آب میکند. فقط همین یک شب.
۲۰
اگر کسی از من بپرسد بین بهشت ِ پر از حوری و قرمه سبزی کدام را انتخاب میکنم، حتما بهشت پر از حوری گزینه مورد نظر است. اما قرمه سبزی کماکان خیلی وسوسه برانگیز است. روبروی شرکتی که در آن شرافتمندانه کارمندی میکنم، یک رستوران ایرانی باز شده است. با پای پیاده و هروله کنان چهار دقیقه و با ماشین سی ثانیه طول میکشد تا خودم را دقیقا برسانم پای میز غذایش. این یعنی همان بهشت موعود. اصلا من این بهشت که آدم با پای خودش به آنجا برود را به بهشتی که با تابوت میروند، ترجیح میدهم.
رستوران را هفته پیش افتتاح کردند و امروز هم من آن را. چهار تا رفیق آمریکایی هم بردم با خودم. که کاش نمیآمدند. بس که از بدیهیات سوال میکردند. تا جایی که بلد بودم (که از قضا جای دوری هم نیست) برایشان توضیح دادم. از زعفران روی برنج و سماق و دوغ گازدار و نان پنیر سبزی تا چنجه و شیشلیک و قرمه سبزی و کشک بادمجان. نه من فهمیدم چه گفتم و نه آنها. اما دوست داشتند. همه چیز را امتحان کردند الا فسنجون. مطمئن نبودند آن مایع قهوهای را باید خورد یا یکی قبلا خورده و این نتیجه آن است.
اما مهم نبود. من میخواستم فرهنگ خودمان را به آنها اماله کنم. تا حدی هم موفق بودم. بجز اینکه وسط خوردن یک دختر اکراینی آمد و به عربی رقص شکم کرد وسط رستوران ایرانی. بهشان گفتم که این مال ما نیست. بین رقص دخترک هم آهنگ فرانسوی و پینک مارتینی و پاپ فارسی کالیفرنیایی گذاشتند و گفتم این هم مال ما نیست. اینجا فقط غذاهایشان مال ماست. رقص و آهنگ و شکم صاف اکراینی را آوردهاند فقط جهت شاد کردن دل شما آمریکاییها. من هم اینجا هستم فقط برای قرمهسبزی. قرمهسبزی بهشت موعود من است.
دلیلی بر این پست نبود الا اینکه عید است و خواستم زکات شادی خودم را بدهم و آن را تقسیم کنم.
۱۹
جبر زمانی حکم میکند که عید را تبریک بگویم. بدتر از آن جبر مکانی است که مجبورم کرده تا این تبریک را توی فیسبوک بنویسم. حالا جبرهای دیگر بماند. اهل فرستادن ایمیلهای کترهای و تولید انبوه هم نیستم. قبلا بودم اما خودم متنبه شدم و توصیه میکنم شما هم نکنید. خیلی ضایع است. اول خواستم عکس کاورم را بکنم حاجی فیروز با یک “نوروزتان مبارک” نستعلیق ِ رنگینکمانی. بیدردسر. اما بعد تصمیم گرفتم تولید محتوا کنم. یک نوشته بلند و بالا بنویسم و دور همی عید مبارکی کنیم. مزیت نوشته بلند این است که هیچ کس تا ته آن را نمیرود و از یک جایی به بعدش دست نخورده باقی میماند. عین کامیونِ بار تریاک. چهار کارتن اول را مربای بالنگ میچینند و پشت آن را جنس مرغوب. مامور تا همان چهار کارتن اول را حوصله میکند و بعد بیخیالی طی میکند. ما هم هر چه حرف قاچاق داریم جاساز میکنیم وسطهای هجده چرخ اینجا.
نوروز مبارکی را نباید بدهند دست آدمهایی که ایران نیستند. گند میزنند به شادی و سرور (به معنای عام و نه خاص). عین زنِ حامله بوی عید که زیر دماغشان میخورد، تهوع میگیرند و نوستالژی قی میکنند وسط سفره هفت سین.حالا انگار تا روزی که ایران بودهاند چه گلی سر سفره آوردهاند. خودِ من. عزیزتر از جانی اسم عمه لیلا را آورد، من این طرف دلم رفت. انگار عمهی خودم است. انگار سر ِ عشق عمه لیلا بوده که الان اینجا هستم. بیست تومانی شق و رق لای قرآن و سبزه و سنجد و سمنو و بوس و ماچ و بغل و لیس و سیزده روز علافی و سیزدهبدر و الخ که بماند.
خلاصه ماجرا اینکه، هشت سال ندیدیم این بساط را و امسال هم روی آن. اما سبزه سبز کردیم، سنجد خریدیم، چهار تا ماهی را هم قرار است بدبخت کنیم و بیاندازیم توی تنگ تا نیم ساعت بعد از سال تحویل جسدشان را بدهیم گربه همسایه بخورد. حیف نانها زود میمیرند. گربهی همسایه فرنگی است و فرق ساردین و گلدن فیش و کوسه را نمیفهمد. سمنو هم نمیخریم، خودمان درست میکنیم. چرخ گوشت دستی و گندم و زور بازو و عرق جبین. خوردن دارد. عرق را نمیگویم. سمنو منظور بود.
پرت شدیم از موضوع. فقط خواستم نوروز را تبریک بگویم. نمیگویم عیدتان مبارک تا برنخورد به ناسیونالیستهای دو آتشهی سبیل چخماقی. از همینهایی که به جای سلام میگویند، درود. پس نوروزتان پیروز. امیدوارم سال خوبی پیش رو داشته باشید. گو اینکه دست من نیست و امیدوار باشم یا نباشم، ته ماجرا همانی میشود که قرار است بشود. پس خوش باشید و هر کیفی دلتان میخواهد بکنید. اصلا فکر کنید چهاردهم قرار است دنیا تمام شود.
۱۸
نزدیک است بشود شش ساله! اصلا نفهمیدم کِی! انگار یک سانسورچی روانی بالای سر زندگی نشسته و شش سال از داستان زندگیام را به صلاحدید خودش پاک کرده. همان شش سالی که پسرک را شش ساله کرد. حالا وقتی نوک انگشتم را میکشم روی گونهاش دیگر مثل شش سال پیش صاف و لطیف نیست. لابد توی همین شش سالی که سانسورچی قاپیده، پوستش کلفتتر شده. تف به این روزگار عجول! بالاخره یکی باید عقربههای ساعتش را از کمر بشکاند و پرت کند توی چاه خلا و خلاص. دیگر هیچ کسی اسیر زمان نمیشود. برای هیچ کاری دیر نمیشد. آدمها بزرگ نمیشدند. مخصوصا آنهایی که دوست نداری بزرگ شوند. دوست داری همانطور جوجه بمانند و بگیریشان زیر پر و بالت. که نکند زخمی شوند. سن و سال میشود افسانه. از همین افسانههای ترسناکی که آدم تخمش را ندارد برای بچه تعریف کند که نکند شب به خوابش بیاید و خودش را خیس کند. «داستان یه دنیایی که یک سر همه گرفتاریهاش گره خورده به کانسپتی احمقانه به اسم زمان. کانسپتی که نمیدونی وجود خارجی دارد یا نه»
هیچ! دوباره شد مرثیه. کاش یه جو از شعور این فرنگیهای ماتحت نشسته به من ِ شرقی رسیده بود که این همه شوخیهای دنیا را جدی نگیرم. به خدا!