صد و چهل و دو

مصطفی!

یادت هست بهت قول داده بودم که هر وقت خواستم بروم کنسرت، شرح ماجرا را زنده زنده برایت بنویسم؟ حالا دارم می‌روم کنسرت. کنسرت منصور. من هیچ وقت منصور را دوست نداشتم. آهنگ‌هایش برایم همیشه سوهان روح بوده. اما خب، دیروز یک نفر بلیط مجانی برایم فرستاد. بعد خوب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که منصور را دوست دارم. کلا من اگر برای جهنم هم بلیط مجانی گیرم بیاید، می‌روم. اصلا خوب که به عقب برمی‌گردم، می‌بینن که منصور برایم نوستالژی هم زنده می‌کند. مثلا یاد آن دوران می‌افتم که برای کار می‌رفتم رودشور. راننده هر روز ساعت پنج و نیم صبح می‌آمد دنبال من و چهارتا سبیل‌کلفت که همیشه زیربغل‌شان بوی کافور می‌داد. بعد شش نفری توی پیکان مدل پنجاه جان می‌دادیم تا برسیم به کارگاه.  توی راه راننده برای‌مان آهنگ “زندگی بهتر از این نمیشه”ی منصور را پخش می‌کرد. منصور من را یاد صورت آبله‌ای کریم گچ‌کارمان می‌اندازد که تمام راه سرش روی شانه‌ام می‌افتاد و چرت می‌زد.

مصطفی! ساعت نه شب شده و رسیده‌ام جلوی در سالن. یک نگهبان سیاه بلیطم را چک کرد و هلم داد داخل. قرار است کنسرت ساعت نه و نیم شروع شود. سیستم صندلی پیدا کردن مثل متروی خودمان است. هر کس زودتر برسد، جای بهتر پیدا می‌کند. من هم سریع یک صندلی کنار استیج رقص پیدا کردم. نفر کناریم یک مرد است که موهایش را خیلی عجیب‌طور اصلاح کرده. یک چیزی بین سامورایی‌ها و کاهن‌های معبد تبت. کلا کله‌ی این مرد یک نامه‌ی مفصل و جداگانه را می‌طلبد که برایت خواهم نوشت.

مصطفی! مردهای ایرانی سینه‌های پرمویی دارند. این‌جا همه اصرار دارند تا سه دکمه‌ی بالای پیراهن را ول کنند به امان خدا و بگذارند چمن‌زار سینه‌شان هوا بخورد. اما با همین پشم و پیله ، زیرپوستی مشغول ریختن قرهای نرم و قشنگی هستند. آخه الان دی‌جی غلامعلی آهنگ گذاشته و تا آمدن منصور قرار است مردم را برقصاند. زن‌های ایرانی خیلی زیبا هستند، مصطفی. این را همه می‌گویند. همه‌ی زن‌های توی سالن هم زیبا هستند. اما بیشترشان از کمبود پارچه‌ی لباس‌ رنج می‌برند. خیاطها، هم از بالا و هم از پائین در میزان پارچه‌ی مصرفی کم‌لطفی کرده‌اند. با هر تکان ملایمی، تُک لباس‌ها می‌جهد بالا. یا هر آینه فکرمی‌کنم که دکمه‌هایشان مثل چس‌فیل می‌پرد بیرون و یک بار پرتقال می‌ریزد بیرون (بعضی هم یک بار هندوانه البته).

مصطفی! الان یک آشنا پیدا شد و برایم پارتی‌بازی کرد و من را فرستاد توی قسمت وی‌آی‌پی. فاصله‌ام تا سِن، مثل فاصله‌ی خداست با انسان مومن. نزدیک‌تر از رگ گردن. شک ندارم هیچ کس تا حالا منصور را از این فاصله دیده باشد که قرار است من ببینم. هر از چند دقیقه هم برمی‌گردم تا مردم عادی و غیر وی‌آی‌پی را نگاه کنم. کاش این‌جا بودی و می‌دیدی که مهم بودن در جامعه چقدر کیف دارد. اما مصطفی همین حالا یک نفر که پارتی‎اش از پارتی من کلفت‌تر است، آمد و صندلی‌ام را اشغال کرد. باید برگردم عقب لای قشر معمولی جامعه. صندلی قبلی‌ام را هم گرفته‌اند. مجبورم بروم ته سالن. حس تاجر ورشکسته‌ای را دارم که مال و منالش را از دست داده. اصلا خوب شد که این‌جا نیستی.

مصطفی! حالا برای‌مان سرود ملی را پخش کرده‌اند. یک دختر لباس قرمز با سرود ملی مشغول رقصیدن است. اما من دستم را مثل یک شهروند متعهد گذاشته‌ام روی سینه و هم‌خوانی می‌کنم. حالا هم منصور دوان دوان آمد روی صحنه. رسیده و نرسیده شروع کرد به خواندن. شور حسینی مردم را فرا گرفته و همه با موبایل‌هایشان هجوم برده‌اند جلو و مشغول ثبت این لحظات روحانی‌اند. 

مصطفی!  از آهنگ دوم به بعد، موبایل به دست‌ها مشغول رقصیدن شدند. کلا این‌جا دو دسته آدم آمده‌اند. یک دسته حتی با سرفه‌ کردن منصور هم قرهای عمیقی می‌دهند. دسته‌ی دوم هم آدم‌های خیلی شیکی هستند که شق و رق نشسته‌اند روی صندلی و نوک سبیل‌شان را می‌جوند. حتی حاضر نیستند پلک بزنند. انگار آمده‌اند سمپوزیوم فولاد.
مصطفی! حالا منصور زده به سیم آخر و خیلی پرحرارت می‌خواند. حرکات مردم هم ماورای تصور و رقص است و بیشتر شده شبیه به عملیات تکاوری. اگر ترامپ سرزده بیاید داخل حتما تحریم‌ها علیه ایران را تشدید می‌کند. چهار پسر و دختر جوان با یک کیسه پلاستیک سیاه آمدند و نشستند کنار من. یک بطر عرق سگی قاچاق کرده‌اند داخل سالن. تعارف کردند. قبول نکردم. با چهار تا حرکت گازانبری ته بطری را آوردند بالا. حالا ایستاده‌اند جلوی من و با آهنگ بری‌باخ می‌رقصند.  باسن‌های جورواجور جای منصور را گرفته. 

مصطفی! کنسرت رو به اتمام است. منصور سال نو را تبریک می‌گوید و خیلی عارفانه دارد از ما مردم خون‌گرم و دوست‌دشتنی و خوش‌رقص تعریف می‌کند. دختر لباس قرمز هنوز مشغول رقصیدن است. بدون آهنگ. همه راضی و خوشحالند. چهار نفر کنار دستی‌ام بیشتر از همه خوشحالند. جنسش خوب بوده. ساعت از دو صبح گذشته. یورش بعدی به پشت صحنه و عکس گرفتن با هنرمند محبوب و مردمی است. اما من باید بروم خانه.

مصطفی! این‌جا باران است. دلم می‌خواست بودی و با هم تا خانه قدم می‌زدیم و بری‌باخ می‌خواندیم. اما خدا را شکر که نیستی. تا خانه چهار ساعت راه است. شب بخیر مصطفی.

صد و چهل و یک

یک هم‌خوابگاهی داشتم که رشته‌اش ریاضیات محض بود. حسن. ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و داعش‌وار تعصب داشت روی ریاضیات. یک شب یلدا تهران برف آمد. گرفتار شدیم توی خوابگاه. حسن حوصله‌اش سر رفت و با پس ‌گردنی مجبورم کرد تا بشینم کنارش و برایم اثبات کند که چطور یک بعلاوه‌ی یک می‌شود دو.  بعد هم اثبات کرد که چرا یک تقسیم بر یک می‌شود یک. اصول و بدیهیات. من هم یک دل سیر برایش خندیدم و بابت تحقیرش یک انتگرال سه‌گانه‌ی نامعینِ لاینحل را حل کردم. حسن هم پوزخند زد و گفت: “اگه اول اثبات نمی‌کردن که یک بعلاوه‌ی یک می‌شه دو، این انتگرال به لعنت خدا هم نمی‌ارزید”. خب، طبیعتا من فکر کردم که حسن زر مفت می‌زند. یک پوزخند بهش زدم و یک لعنت هم فرستادم به برف بی‌موقع آن شب که ما دو نفر را مجبور کرده همدیگر را تحمل کنیم.

اما حالا فکر می‌کنم حسن درست می‌گفت. همه‌ چیز توی دل بدیهیات است. اصلا خودِ زندگی‌ هم بدیهی است. الکی مشکلش می‌کنم. هر کسی باید چند دلیل بدیهی و ساده و دوست‌داشتی داشته باشد تا حیاتش را موجه کند. همان یک بعلاوه‌ی یک. من اعتراف می‌کنم هنوز هم پی حل کردن انتگرالم. سه‌گانه‌ی نامعینِ لاینحل. گمان کنم باید شروع کنم از اول. بدیهیات را پیدا کنم. گور بابای مشکلات لاینحل. زندگی همان برف شب یلدا بود.

—-
من گستره‌ی وسیعی از فتیش‌های جورواجور دارم. از لاله‌ی گوش بگیر و برو تا رینگ اوریجینال لامبورگینی. یکی از این فتیش‌ها هم عکس گرفتن از آدماییه که دارن دونفری از خودشون عکس می‌گیرن. دل‌خوشیم به همین فتیش‌های بدیهی…

 

صد و چهل

یک قرصی هست به اسم morning-after. کاربردش  برای وقت‌هایی است که زن و مرد صبح بیدار می‌شوند و می‌فهمند که چه خبطی کرده‌اند. بعد زن آن را می‌خورد و باعث جلوگیری از آمدن یک موجود بی‌گناه به این دنیا می‌شود. به عبارت علمی‌تر، قرص “غلط‌ کردم” است. تا هفتاد و دو ساعت فرصت می‌دهد تا اقرار کنید به “غلط کردم” و قرص را بیاندازید بالا و جانی را از جان گرفتن نجات بدهید. به عبارتی برخلاف ویاگرا که فلسفه‌اش فراز است، این یکی فلسفه‌اش فرود است. به عقیده‌ی من کاشف آن یک نابغه بوده. نابغه‌ای که والدین هیچ کدام از سیاست‌مداران جهان، آن را درک نکرده‌اند.  فکر کنید اگر مامان ترامپ و کیم و موگابه و بوش و صدام و پینوشه، یک مورنینگ-افتر می‌انداختند بالا و به جای بچه، یک سگ به فرزندی قبول می‌کردند، جهان چه جای قابل سکونتی می‌شد. فقط تصور کن.

البته جنبه‌ی منفی هم داره. فکر کنید مامان چند نفر شبیه به جان لنون، قرص “غلط کردم” خوردن و نذاشتن بچه‌هاشون به دنیا بیان. لامصب شمشیر دولبه‌اس.

صد و سی و نه

چند سال پیش یک بار داریوش مهرجویی آمد شهر ما. قرار بود فیلم بانو را پخش کنند و بعد هم جلسه پرسش و  پاسخ. من همیشه مهرجویی را دوست داشتم. این قدر دوست داشتم که گاهی وقت‌ها آرزو می‌کردم کاش مهرجویی عمو، دایی یا لااقل شوهرخاله‌ای چیزی بود. عمو داریوش. سالی یکی دو بار بابت مناسبات خانوادگی می‌نشستم پای منبرش و کیف می‌کردم. عمو داریوش. آن شب، بعد از این‌که فیلم را پخش کردند، مهرجویی آمد و خیلی گشادطور نشست روی صندلی جلوی تماشاچی‌ها. بعد هم با افتضاح‌ترین حالت ممکن شروع کرد به پاسخ دادنِ سوالات. درست انگار که ابراهیمِ تبر به دست افتاده باشد به جان بت محبوبم. جلوی چشمم خرد و خاکشیر شد. انگار یکی بشاشد به تجسم رویای آدم.

داریوش یک فوبیای جدید به کلکسیون فوبیاهای من اضافه کرد. من فوبیای ارتفاع دارم. فوبیای گیرافتادن در تونل کندوان. فوبیا سوار شدن به توپولف. فوبیای ترکیدن گاز پیک‌نیکی. حتی فوبیای زیر کردن سنجاب با ماشین هم دارم. از آن شب به بعد فوبیای نزدیک شدن به فانتزی‌ها و آرزوهایم هم مضاف شد به باقی فوبیاها. یک هیولایی درونم هست که خیلی قاطع معتقد است که نزدیک شدن به آرزوها باعث تبدیل شیرینی خیال به تلخی واقعیت است. مثلا قدیم‌ها یک فانتزی داشتم که بروم مصر. یک خانه‌ی قدیمی با پنجره‌های بلند چوبی که رو به حیاط باز می‌شوند، اجاره کنم. دم ظهر با زنی که پوستش مثل فرنی سفید است و رگ‌های آبی‌اش از زیر آن دیده می‌شوند، طاق‌باز دراز بکشم روی تخت‌ وسط اتاق. فقط هم صدای لق‌لق پنکه‌ی بی‌نوای بالای سرم بیاید. بعد هم فقط به این فکر کنم که لبه‌ی زندگی همین‌جاست. یعنی آدم یک عمر زندگی را بدود و بعد برسد به لبه‌ی آن. یک جایی که ارزشش را داشته باشد تا خودش را از عمارت زندگی پرت کند پائین. همیشه درونم یک نیروی محرکه‌ی آماده‌باش وجود داشت تا این فانتزی را محقق کند. اما ماجرای داریوش مثل یک خورشید سوزان آمد بیرون و مه صبح‌گاهی‌ای که رویایم را احاطه کرده بود، بخار شد.

حالا هم خیلی سرتق شدم. من عاشق پاریسم. اما هیچ وقت برای زندگی آن‌جا نمی‌روم. من عاشق کتاب‌های گلی ترقی‌ام. اما هیچ وقت به صرافت دیدن خودش نمی‌افتم. من علاقه‌ی شدیدی دارم که یک شب تا صبح تنهایی کنار رودخانه‌ی هودسون قدم بزنم. اما عمرا اگر این کار را بکنم. زندگی من از آن شبی که فیلم بانو را دیدم به دو نیم شد. عصر پیش داریوش و عصر پسا داریوش. در عصر پسا داریوش به این اعتقاد رسیدم آدمی که از نور آفتاب پائیز که از پنجره می‌تابد داخل لذت می‌برد، اصلا و به هیچ وجه نباید به خورشید سفر کند. خورشید از دور خوب و رویایی است. از نزدیک آدم را جر می‌دهد. تصورات و خیالات قشنگ‌ترین و باارزش‌ترین موهبت به آدم است. وگرنه هیچ چیزی خارج از تصور و خیال و فانتزی و در دنیای خارج از جمجمه‌ی آدم، زیبا نیست. 

این زن هم کافه‌چی کافه‌ی رویاهای من است. همان بلایی را سر رویاهایم آورد که داریوش آورد. ماجرایش مفصل است. سر فرصت می‌گویم.

صد و سی و هشت

هفته‌ی بعد نوروز است. هر سال همین موقع‌ها آهنگران و کویتی‌پور درونم زنده می‌شوند. دائم دلم می‌خواهد که بگویم چراغ‌ها را خاموش کنید تا ببرم‌تان صحرای کربلا. بعد هم یک مرثیه عریض و طویل از دوری از وطن و عید و این‌ها بنویسم. این درد مشترک همه‌ی مهاجران نسل اول است. همه‌ی آن‌هایی که شالوده‌ی فرهنگی‌شان در ایران ریخته شده و بعد از بیست سی سال یک‌هو کنده‌اند و رفته‌اند لای دست فرهنگ خشک و خاکستری جهان اول. شده‌ایم مثل قورباغه. توی آب به دنیا آمده‌ایم و بعد که دست و پا در آوردیم رفتیم توی خشکی. با این تفاوت بزرگ که نه شش داریم و نه آب‌شش. نه این‌وری هستیم و نه آن‌وری. اما خب. هر کسی بابت دلیلی کنده و رفته. یعنی گوشت و چربی و استخوان را با هم قبول کردیم. برای همین هم باید همیشه کویتی‌پور و آهنگران درون را کشت تا دیگران را به کشتن ندهند. 

در عوض می‌توانم خیلی کلاسیک و متمدنانه، پیشاپیش و قبل از این‌که تعطیلات شروع شود و همه سرازیر بشوند شمال و خاک آن‌جا را به توبره بکشند، بگویم که سال جدیدتان مبارک. بعد هم برای‌تان دعا کنم تا شاد و سالم باشید.  البته تجربه نشان داده که آدم مستجاب‌الدعوه‌ای نیستم و فشنگ‌های تفنگ دعای من همیشه مشقی بوده‌اند. نه دوست را می‌کشند و نه دشمن را. 

شاید هم بهتر است هیچ کدام از این کارها را نکنم. فقط بیایم و مثل هر سال برای خودم یک سری هدف‌گذاری کنم و برای رسیدن به آن‌ها تلاش کنم. پارسال برای خودم هدف گذاشتم تا شکمم را آب کنم. ورزش کنم. برنج و سیب‌زمینی هم نخورم. هیچ کدام‌شان را انجام ندادم. بلکه بیشتر از همیشه نشاسته خورم. از تمام ورزش‌کارها هم متنفر شدم. هر وقت هم می‌بینم توی خیابان یکی در حال دویدن است، دلم می‌خواهد ماشین را نگه دارم و با عصایی کتکش بزنم. هدف‌ها و آرزوهای کوچک همیشه همین‌طورند. مثل گردو ظاهر کوچکی دارند اما در آوردن مغز آن‌ها پوست سر آدم را می‌کنند. 

خنده‌داری ماجرا از آن‌جا شروع می‌شود که سایز و اندازه‌ی هدف‌ها و آرزوهای من نسبت عکس دارد با سن و سالم. هر چی سنم می‌رود بالاتر، قد و قواره‌ی اهدافم کوچک‌تر می‌شود. قدیم‌ها هدف‌گذاری می‌کردم در حد رسیدن به مقام شامخ و رئیس‌جمهور شدن و فتح کلیمانجارو. بعد اهداف آب رفتند و شدند در حد راه انداختن یک کافه‌ی دنج که اسپرسو بدهم دست مردم. که شاید یکی از این آدم‌ها بشود لنین یا صادق هدایت و تکانی به دنیا بدهد. حالا هم که رسیده به آرزوی داشتن یک مکالمه خوب در نیمه‌شبی مهتابی در معیت یک بطری شراب شیراز و نسیم شمال، بی‌دغدغه.

حالا که خوب فکر می‌کنم به هیچ نحوی نمی‌شود آدم سر کویتی‌پور درونش را زیر آب کند. بیشتر ننویسم بهتر است. سال نو مبارک باشد. دعایی هم نمی‌کنم. فقط رفتید مسافرت، روی زمین آشغال نریزید، کالباس نخورید، سبقت غیر‌مجاز نگیرید و به هم فحش ندهید. اگر هم دادید به خواهر و مادر هم فحش ندهید. از خودتان مایه بگذارید. همین کارها را بکنیم، به هیچ دعایی محتاج نمی‌شویم.

صد و سی و هفت

ده سال پیش که این‌جا کارم را شروع کرده بودم یک رئیس سیصد پوندی داشتم. کلا انسان بزرگی بود و از هر دری به راحتی رد نمی‌شد. حالا بعد از گذشت ده سال، چرخ روزگار یک طور ناجوری چرخیده و من شده‌ام رییس او. با این تفاوت که حالا نزدیک به چهارصد پوند شده و من دو مثقال هم به وزنم اضافه نشده. به اندازه‌ی یک گردان جمع و جور هم اسحله‌ی سبک و سنگین و سرد و گرم و ولرم توی خانه‌اش دارد. حالا دغدغه‌ی روزانه‌ام این  است که چطور با یک کارمند بزرگ و حجیم و تا دندان مسلح تا کنم تا از دستم آزرده نشود و دلش نشکند و پودرم نکند. به هر حال تمام اختلافات فکری و سلیقه‌ای در این دنیا ممکن است به برخورد فیزیکی منجر شود. باید راهی پیدا کنم برای مدیریت چهارصد پوند گوشت و چربی و عضله و گلوله. شاید هم باید دست‌ها را زد به دیوار و توکل کرد و چشم‌ها را شست و جور دیگر دید.

صد و سی و شش

یک رفیقی دارم این‌جا که یک فامیلی دارد که شب‌ها همیشه دیر می‌رفته خانه. مثلا اسمش جعفر بوده. هر شب هم زنش ازش می‌پرسیده که کجا بودی تا این وقت شب؟ جعفر هم هر بار شانه انداخته بالا که «پیش اون یکی زنم بودم». بعد هم همه‌ی اهل منزل هارهار به این مزاح بامزه‌ی جعفر خندیده‌اند.  چند ماه بعد تق ماجرا در رفته که جعفر راست می‌گفته و یک زن دوم دارد و اتفاقا هر شب تا دیر وقت با او چیک‌تو‌چیک بوده.

این یک پاراگراف هیچ نتیجه‌ی اخلاقی ندارد مگر اینکه دل‌تان بخواهد آن را بزنید تنگ آن جمله‌ی منسوب به هیتلر (یا هر خر دیگری که بوده) که گفته مردم دروغ‌های بزرگ‌تر را راحت‌تر می‌پذیرند (یا یک چیزی شبیه به این). بعد به این نتیجه می‌رسید که دروغ‌های بزرگ را می‌پذیریم و راست‌های بزرگ را باور نمی‌کنیم. .واتز رانگ ویت آس؟

صد و سی و پنج

این دو پاراگراف را بنویسم فقط بابت این‌که بعدا یادم باشد که امشب چه شکل و شمایلی داشته. ایستاده‌ام توی حیاط پشتی. هوا تاریک شده. کمی هم سرد. حیاط ختم می‌شود به یک جنگل بکر که گذر هیچ کس نیست الا چند تا روباه و یکی دو تا آهوی خال‌دار. روزهایی که آفتاب باشد ممکن است یک خانواده خوشحال هم از آنجا رد بشود. اما الان که شب است. درخت گلابی وحشی وسط حیاط به همت بهار زودرس شکوفه داده. شاخه‌هایش مثل انگشتان کشیده‌ی یک زن، سفید شده‌اند. پای آن چهار بوته‌ی رز دارم. محکومند که همیشه زیر سایه‌ی‌ درخت باشند. برای همین قدشان بلند شده و هیچ وقت گل نمی‌دهند. چون محبت آفتاب را ندیده‌اند. مثل آدم‌ها. وقتی محبت نبینند، فقط قد می‌کشند و خار می‌دهند اما هیچ گلی تن‌شان را تزئین نمی‌کند.

شهر ساکت است. از سمت شمال صدای دور آژیر یک آمبولانس می‌آید. لابد یک آدم مفلوک یکهو در این شب عجیب قلبش تنبلی کرده. دلم برایش می‌سوزد. قشنگی‌های امشب را نمی‌بیند. شاید دیگر هیچ شبی را نبیند. در عوض از بالای سرم صدای دور  یک هواپیما می‌آید. این صدا می‌تواند نشانه‌ی خوبی باشد. نشانه‌ی رسیدن. مثل زنی که بعد از سال‌ها می‌رسد به عشقش. آن‌هم در این شب قشنگ. عجیب بودن دنیا همین است. برای یکی امشب یعنی صدای آمبولانس و برای کس دیگر یعنی وصال.  برای من هم که بین صدای آمبولانس و هواپیما معلقم، برزخ است. 

اصلا زندگی همین است. نه شروع معناداری دارد و نه انتهای معناداری. دقیقا همین لحظه و ثانیه است. همین باد شل و محزونی که می‌وزد و انگشتان سفید و کشیده‌ی زن را می‌جنباند. همین رزهای تشنه‌ی محبت که قد می‌کشند. همین صداهایی که آدم را دعوت به مرگ یا وصال می‌کنند.  همین ثانیه‌ها را باید ثبت کرد و نوشت. باقی‌اش حرف مفت است. 

صد و سی و چهار

هر چه سنم بالاتر می‌رود حس می‌کنم حواس‌پرتی‌ام هم بیشتر می‌شود. لابد یک دلیل علمی هم پشت این ماجرا  وجود دارد. مثلا مرگ تدریجی سلول‌های خاکستری. یا یک چیزی شبیه به این. شاید هم بابت این است که هر چه آدم بزرگتر می‌شود، بیشتر در زندگی فرو می‌رود و حجم مغزش با دغدغه‌های بیشتری پر می‌شود. دلیلش هر چه باشد، مهم نیست. مهم کارهای احمقانه‌ای است که آدم بابت حواس‌پرتی می‌کند. چند سال پیش یک بار از سر حواس‌پرتی، کِرِم کون بچه را اشتباها به جای خمیر‌دندان مالیدم روی مسواک. تا چند روز دهانم لیز بود. یک بار هم سه دقیقه ریموت ماشین را گرفتم جلوی در اتاق‌خواب و دکمه‌اش را زدم تا در باز شود. اما نشد. پسرعمویم سی‌وپنج سال پیش رفت ساندویچ‌فروشی و جلوی پیشخوان داد زد که «زن عمو، زن عمو، دو تا ساندویچ مغز بپیچ ببرم.» شانس آورد که مرد ساندویچ‌فروش با مغز پسرعمویم، ساندویچ‌ها را مهیا نکرد. 

تا جایی که حواس‌پرتی بلایی سر آدم نیاورد، مشکلی با آن ندارم. فقط یک شرمساری مختصر به آدم می‌ماند که آن هم به مرور زمان تبدیل می‌شود به جوک و بهش می‌خندیم. اما گاهی وقت‌ها حواس‌پرتی کار دست آدم می‌دهد. مثلا یک بار مادربزرگم به جای نمک، پودر رخت‌شویی ریخت توی خورش قیمه. شانس آوردیم خورش کف کرد. وگرنه تعداد خاندان‌مان به نصف تقلیل پیدا می‌کرد. 

اما بدتر از همه حواس‌پرتی امروزم بود. گاهی وقت‌ها جهت خلاصی از خنده‌ها و فین‌فین و آروغ‌های راه به راه همکارم، هدفونم را می‌چپانم توی گوشم. امروز هم یکی از همان روزها بود. فقط با این اختلاف که فراموش کردم آن سمت هدفون را فرو کنم توی موبایلم. اسپیکرهای خوبی دارد صدایش بلند است. غم‌انگیزترین قسمت ماجرا این بود که هدفون توی گوش من بود، صدا از اسپیکر‌های موبایل پخش می‌شد و تمام آهنگ را به صورت عمومی اکران کردم برای همکارانم و خودم هم نفهمیدم. اما ترسناکترین قسمت ماجرا برای همکارانم، دمخور بودن‌شان با یک آدم حواس پرت نبود. این بود که آهنگ قرآن خواندن محسن نامجو را برایشان پخش کردم. آن هم در این برهه‌ی حساس زمانی. آن هم در عصر ترامپ. آن هم در ایالت جمهوری‌خواه ما که تصور می‌کنند مسلمانان به جای موبایل، همیشه نارنجک به کمرشان می‌بندند. همه‌شان رنگ به رنگ شدند. شک نداشتند که این مارش جنگ است و من قرار است خودم را برایشان بترکانم و راهی بهشت بشوم.
بعد از حادثه‌ی امروز صبح و تا همین ثانیه که این خزعبلات را با دست لرزان می‌نویسم، با صدای آرام برای همکارانم باب دلین و متالیکا و مونتگومری پخش کردم و راه به راه از فواید چای بابونه و یوگا و فرنچ‌کیس برای‌شان گفتم. تا کمی خیال‌شان راحت شود و با هر صدای تقه‌ای از جایشان نپرند بالا. کلا این روزها ایرانی بودن سخت است.

حالا هم تصمیم گرفته‌ام تا وقتی که آب‌ها از آسیاب بیفتد، کت و جلیقه و کاپشن و کلا هر چیزی که مخل دیدن دور کمر و این‌ها بشود، نپوشم. حتی اگر هوا بشود منهای هزار درجه.
مرتبط‌تر از این عکس هم چیزی پیدا نکردم.

صد و سی و سه

عجیب‌ترین اتفاق این روزهای عجیب، موزهایی هستند که از بقالی سر خیابان می‌خرم. روی جعبه‌شان نوشته موز استوایی. وقتی می‌خرمشان نرسیده و سبز هستند. دسته‌ی گل، عینِ نوزاد. اما بیست و چهار ساعت نشده، مثل زرافه، تمام پوست‌شان پر می‌شود لک‌های درشت و قهوه‌ای. پیر و فرسوده. فاز جوانی از سرنوشت‌شان خط خورده و از کودکی یک راست می‌روند سراغ پیری. این موزهای ناکام.
این خیلی متافور خوبی بود و جان می‌داد فورا گودرز را به نکاح شقایق در بیاورم و وضع و حال موزها را تشبیه کنم به بچه‌های دهه‌ی پنجاه و شصت که با یک پرش سه‌گام از بالاسر فاز جوانی پریدند و یکهو افتادند توی دیگ پیری. اما واقعا دور از انصاف است که موز را هم سیاسی کنیم. نه موز را سیاسی کنیم و نه اصغر را. لذت‌شان را ببریم. مهوع نباشیم.